تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

سوغات مامان

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

☘خانواده رضا به مشهد رفته بودند. ماشین میثم و موتور مهدی در حیاط جا خوش کرده بود. پدر، موقع رفتن خانه را اول به خدا و بعد به رضا سپرد. رضا از محبوبه خواهش کرد، چند روز بی نظمی در کارش را طاقت بیاورد و با رضا همراه شود. محبوبه تمام کارهایش را سریع انجام داد. همراه رضا به خانه پدری او رفت. 

 

🍃محبوبه روز آخر در خانه پدر رضا موقع شستن ظرف‌ها از خودش پرسید: «محبوبه خانوم سوغاتی چی می‌خوای برات بیارن؟»

دست سفیدش را زیر چانه زد. ابروهایش را بالا و پایین کرد: «والله، جونم برات بگه، اصلا توقعی ندارم. هیچی نمی‌خوام. »

 

🌸رضا از سرِ کار برگشت. با تعجب به محبوبه خیره شد: «محبوبه خانوم چی با خودت می‌گی؟ »

 

🍃محبوبه جا خورد. تند و تند بشقاب‌ها را آب کشید و گفت: «هیچی، هیچی... »

 

🌸 لبخندی روی لبان رضا نشست. گفت: « مطمئنم مامان برات یه سوغات خوب میاره. »

 

☘رضا و محبوبه با کمک هم برای مسافران ناهار پختند. غذا به موقع حاضر شد. خانواده رضا خسته راه و گرسنه برگشتند. بعد از خوردن غذا، رضا محبوبه را به خانه برگرداند و خودش برای انجام بقیه کارها به خانه پدری برگشت.

 

🌺پدر، چمدان را وسط اتاق گذاشت. مادر کنار آن روی زمین نشست. یکی یکی خریدها را از آن بیرون آورد. مرضیه نایلون‌های کوچک سفید را به دست او داد. مریم مسئول خرید سوغات، فقط برای پسرها و نوه‌ها خرید کرده بود. سوغات رضا و محبوبه، یک جفت جوراب و زیرپوشی مردانه، یک بسته نبات و بسته‌ای نقل گل محمدی بود. 

 

🍃آخر شب رضا خواست از خانه پدری بیرون برود که با صدای مادر برگشت: «عزیز دلم سوغاتت رو فراموش کردی... »

 

🌸- نه مادر، الان دیر وقته حتما محبوبه خوابه. میخوام وقتی ببرم که بیدار باشه.

 

☘افکار مختلف مثل خوره به جان رضا افتاد: «اگه به محبوبه بگم فقط به بچه‌ها سوغات دادن چه حالی میشه؟ غصه نمی‌خوره؟ نمی‌شکنه؟ حس نمی‌کنه بعد پونزده سال بچه‌دار نشدن با این کار تحقیرش کردن؟ از خانواده‌ام کینه تو دلش نمیره؟ نه من نمی‌ذارم .... »

 

🌺فردا رضا به بازار رفت. قواره چادر رنگی زیبایی خرید. نایلون سوغات را از مادر گرفت. از او خداحافظی کرد تا سوغات را به محبوبه برساند. چادر را درون نایلون سوغات گذاشت. چشمان محبوبه با دیدن پارچه چادری گرد شد. از رضا تشکر کرد. 

 

🍃رضا کنار او نشست: «فقط یادت باشه مامان گفته اصلا به هیچ کس نگی این چادری رو برات خریده. تازه گفته نیاز به تشکرم نداره. اونقدر تو این مدت به خاطر اونا اذیت شدی که این در قبالش هیچه. »

 

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی