چرا نخ تسبیح پاره شد؟
🌹 مادر با چادر گل قرمزی که مادربزرگ از کربلا آورده بود، نماز میخواند. سمیه روی زمین دراز کشیده و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود، کتاب فارسی را با دو دست بالای صورت گرفته و با صدای بلند میخواند: «صد دانه یاقوت، دسته به دسته....»
☘️سمیرا دستها را مثل مکندهای محکم روی گوشها میفشرد و داد میزد: «سمیه، بیار پایین اون صدای کلفتتو. نمیفهمم چی میخونم. ناسلامتی فردا امتحان دارم.»
🍃 نماز مادر تمام شد. تسبیح گلی سوغات پدربزرگ را برداشت و آهسته ذکر گفت. یکی یکی دانههای نقشدار گلی تسبیح روی نخ پایین میآمدند و با صدای تق کوچکی بهم میرسیدند. سمیرا برای اعتراض به سمت مادر رفت. با بلوز و شلوار گل گلیاش تمام قد، جلوی مادر ایستاد: «مامان، ببین سمیه ساکت نمیشه. یه چیزیش بگو. من فردا امتحان دارم.»
🌾 لبهای مادر با ذکرگویی تکان میخورد و چشم در چشم میشی سمیرا داشت. با کوبیده شدن پای سمیرا به زمین، نخ تسبیح پاره شد. دانهها روی فرش پخش شدند. صورت سمیرا قرمز شد. سمیه با ذوق کتاب را کنار گذاشت و برای جمع کردن دانهها به کمک مادر رفت.
✨ دانهها هر کدام در سویی بود. سمیه و سمیرا همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آنها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر از کشوی چرخ خیاطی نخ دیگری آورد.
🌼 سمیرا کنار مادر نشست. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مامان، چرا تسبیحت پاره شد؟ تقصیر من بود؟»
🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند دانه تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد: «نه دختر گلم، تقصیر شما نبود. این دونهها هی به نخ میخورن. نخ نازک و نازکتر میشه و یه روزم مثل امروز پاره.»
🌼 مادر، سمیه را صدا کرد: «دخترم، بیا اینجا بشین. با هر دوتون کار دارم. نمیخواد بگردی.»
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت: «دخترای گلم، میبینید این دونهها با نخ بهم وصلن، مردمم به واسطه رهبر بهم وصل میشن. تا موقعی که مردم گوششون به دهان رهبر باشه، هیچ اتفاق بدی نمیافته.»
🌼 سمیه گوشه پیراهن سبزش را زیر دندانهای سفیدش گرفت. با صدای ملچ و ملوچ پرسید: «اگه مردم هر چی رهبر بگه کار خودشونو بکنن، چی میشه؟»
🌹 مادر دستی روی موهای لَخت و مشکی هر دو دختر کشید و با لبخند ادامه داد:« اگه مردم دنبال خواستههای دلشون برن، مثل این تسبیح، نخ رو پاره میکنن و هر کدومشون یه جایی گم و گور میشن. چون رهبر همه رو به یه سمت راهنمایی میکنه. گاهی بعضی مردم تو هدفای خودشون غرق میشن و هر چی بگردی دیگه پیداشون نمیکنی و اون موقع دیگه هیشکی نمیتونه اونا رو مثل اول دور هم جمع کنه.»