تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

بهای عشق قسمت ششم

جمعه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🕌صدای اذان گنگی از دور دست‌ها به گوش رسید. برای چند لحظه‌ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. به کمک ستاره‌ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه‌ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می‌خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه‌های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرید.

☄️خشاب اسلحه‌ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد. آن‌ها را بی‌هدف به رگبار بستم.  خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم، چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک‌تر بود. نیم‌خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم. خورشید، کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، شعله‌پوش سر اسلحه روی کمرم فشار آورد. صدای خشن و نخراشیده‌ای داد زد:«انهض یا حثاله، تحرّک.»

‼️معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده‌ای که نوک اسلحه به کمرم می‌آورد و به جلو پرتم می‌کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم.
بلند شدم. با خشونت دست‌هایم را از پشت گرفت. صدای در رفتن استخوان کتفم را شنیدم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند.

⛓دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می‌کشید. اندامی ورزیده، سبیل‌های تیغ زده و ریش بلند داشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه‌ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتی آفتاب سوخته داشت. ابروهایی پر پشت، چشم‌های قهوه‌ای دریده‌اش را می‌پوشاند. سفیدی چشم‌هایش، سرخ می‌نمود. روی بینی‌اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود.

🔥مدام داد می‌زد و به جسد هر شهیدی می‌رسید، آب دهان می‌انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمان‌ها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می‌آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست‌انداز، کتفم بی‌اراده تکان می‌خورد و بر دردهایم افزوده می‌شد؛ آن‌ها از دیدن زجر کشیدنم، لذت می‌بردند. برای همین سعی می‌کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند.
ادامه دارد...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی