تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

بهای عشق قسمت سوم

سه شنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونی‌کننده مغز را از کار می‌انداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریه‌ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان خاکی‌اش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. می‌تونی امشب بیای اینجا؟ می‌دونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمی‌شدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إن‌شاءالله جبران می‌کنم. می‌بینمت.»

🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوخته‌اش گرفت: «می‌دونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمی‌گفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمی‌شه عشق مجازیم بذاری.»

🧕آسیه نمی‌دانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرف‌های او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می‌رسید آنها هم به صحبت‌های پدرشان گوش می‌دهند. محمد گفت: «آسیه، می‌دونی چرا پروانه‌ها به طرف نور می‌رن. اونا عاشق نورن. به طرفش می‌رن و وقتی بهش می‌رسن با اون یکی میشن. پروانه‌ها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون می‌پردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»

🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشاره‌اش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظه‌ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش‌های تیز شده خانم‌های تخت‌های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»

👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه‌ها را به سختی تحمل می‌کرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب می‌دونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره‌اش نشست.

ادامه دارد...

#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف

های عشق
قسمت سوم

💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونی‌کننده مغز را از کار می‌انداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریه‌ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان خاکی‌اش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. می‌تونی امشب بیای اینجا؟ می‌دونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمی‌شدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إن‌شاءالله جبران می‌کنم. می‌بینمت.»

🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوخته‌اش گرفت: «می‌دونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمی‌گفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمی‌شه عشق مجازیم بذاری.»

🧕آسیه نمی‌دانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرف‌های او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می‌رسید آنها هم به صحبت‌های پدرشان گوش می‌دهند. محمد گفت: «آسیه، می‌دونی چرا پروانه‌ها به طرف نور می‌رن. اونا عاشق نورن. به طرفش می‌رن و وقتی بهش می‌رسن با اون یکی میشن. پروانه‌ها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون می‌پردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»

🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشاره‌اش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظه‌ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش‌های تیز شده خانم‌های تخت‌های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»

👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه‌ها را به سختی تحمل می‌کرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب می‌دونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره‌اش نشست.

ادامه دارد...


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی