بهای عشق قسمت یازدهم
🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهرهای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز میآد.»
مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. میشه کاملشو برام تعریف کنی؟»
🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون میکنین. چرا راستشو بهم نمیگید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست میگم؟ امروزم جسدشو میارن.»
فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!»
💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی میشین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.»
فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. میبریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.»
🖤فهیمه و مادرش لباسهای مشکیشان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازهاش نبود. مادر محمد یکی از لباسهایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازهات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیهاش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم»
🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمیکردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچکس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمیآی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط میشه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.»
ادامهدارد ...