تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

شرکت در مسابقه رایگان است

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

💠لیلا برای اولین دفعه در مسابقه کانالی شرکت کرد. بین او و برنده شدن تنها چند بازدید فاصله داشت، به صفحه گوشی خیره شد، کاغذی از بین سررسیدش کند و اسم افرادی را نوشت که می‌توانستند به او کمک کنند. به امید گرفتن ساعت دیجیتال، بنر را از ادمین کانال گرفت و آن را به دوستانش سپرد. تعداد بازدید بنر در روز پایان مسابقه به بیشترین میزان رسید. بنر را در زمان مقرر به ادمین کانال تحویل داد و قرار شد برای ارسال ساعت، هزینه پستی آن را بپردازد.

 🌾گوشه آشپزخانه روی زمین نشست، دست زیر چانه زد و به این اندیشید که چرا وقتی گفته‌اند شرکت در مسابقه رایگان است، هزینه پستی می‌خواهند بگیرند؟! ساعت دو بعد از ظهر حمید از سر کار به خانه برگشت. بوی غذا در محیط خانه پیچیده بود. حمید و لیلا با کمک همدیگر سفره را وسط آشپزخانه پهن کردند. حمید کنار لیلا نشست، زبانی دور لب چرخاند و با ولع به جان بشقاب عدس‌پلو افتاد، اما لیلا هر چند دقیقه قاشقی از برنج را در دهان می‌گذاشت، به زحمت می‌جوید و به زور فرو می‌داد.

🌷حمید قاشقی را که تا نزدیک دهانش بالا برده بود را همانجا ثابت نگه داشت و زیرچشمی نگاهی به لیلا انداخت. دهان بازش را بست، قاشق را پایین آورد و کنار بشقاب گذاشت. دستی روی سبیل‌های نرم و کوتاهش کشید. ابروهای کم پشتش را بالا انداخت و پرسید: «لیلا خانم، بگو ببینم چی شده که درست غذا نمی‌خوری؟ نکنه چیز میز توش ریختی می‌خوای از شر من خلاص شی؟» و بلند بلند خندید.

🍃گره اخم‌های لیلا بیش از قبل درهم رفت: «بیمزه، اگه چیزی توش ریخته بودم که خودم اصلا نمی‌خوردم.»

🌷حمید گونه برجسته و گوشتی لیلا را گرفت و کشید:« پس زودباش بگو چی شده؟» لیلا دست حمید را پس زد. گونه‌اش را مالید:« اه، دردم اومد، چرا اذیت می‌کنی؟» حمید دستانش را دور بازوهای لیلا گره زد و گونه او را محکم بوسید :«حالا یا بگو چی شده یا کلی بوس بهت شلیک می‌کنم. من آماده شلیکم.»

✨لبان درشت لیلا با لبخند از همدیگر باز شدند:«چشم قربان، من تسلیمم، فقط با این حصار دستات نمتونم نفس بکشم چه برسه حرف بزنم.» حمید لیلا را رها کرد و صاف و دست به سینه نشست. خنده را از روی لبانش جمع کرد و گفت:«خب، بفرما چی شده؟» لبان غنچه شده لیلا کمی به اینطرف و آنطرف چرخید: «یادته گفته بودم یه مسابقه شرکت کردم، الان برنده شدم، ولی...»

💠لبخند دوباره روی لبان حمید نشست :«اه، مبارکا باشه، دیگه ولی و اما و اگر نداره که...» لیلا با چهره‌ای درهم حرف حمید را قطع کرد :«چرا داره، گفتن شرکت تو مسابقه رایگانه، حالا میگن برنده شدی، هزینه ارسال بده.»

🍃حمید دستی به صورت کم مویش کشید و گفت: «خب، گفتن شرکت رایگانه، نگفتن که جایزه رو رایگان ارسال می‌کنن. حالام فدای سرت، مگه هزینه ارسال چقدره؟ از حساب من بکش.» چند روزی گذشت. لیلا مردد بود که هزینه را بپردازد یا نپردازد. وقتی اسکرین پست اولین جوایز را در کانال گذاشتند، لیلا با خودش گفت: «حتما دروغ نیست و راسته، حالا می‌پردازم تا خدا چی بخواد.»

🌾هزینه ارسال را از حساب حمید کشید و رسیدش را برای ادمین کانال ارسال کرد. وقتی حمید به خانه برگشت، بدون هیچ حرفی با چهره‌ای درهم فرورفته پرسید: «از حسابم پول کشیدی؟» لیلا با چشمانی گشاد شده، سرش را به نشانه تأیید پایین آورد. صورت و چشمان حمید سرخ شد: «چرا بدون اجازه من از کارتم پول کشیدی؟» اشک در پلک پایینی چشمان درشت لیلا جمع شد، با بغض گفت: «خودت گفته بودی بکش.»

🌷بلندی صدای حمید بالاتر رفت :«من کی گفتم از حسابم پول بکش؟ به هوای اینکه صد تومن ته حسابم مونده، رفتم خرید. حالا که کارت کشیدم میگه؛ موجودی شما کافی نیست.» اشک روی گونه‌های لیلا جاده کشید. آهسته گفت:«خودت برا هزینه پست مسابقه گفتی از حسابت بکشم.»

_باید با من هماهنگ می‌کردی. میدونستی که کمتر پنجاه تومن بکشی، پیامش برام نمیاد.

🌺لیلا جواب دادن را بی‌فایده دید. عذرخواهی کرد و ساکت روی مبل گوشه پذیرایی نشست. چند ساعت بعد نزدیک غروب آفتاب، حمید کنار او نشست. صورتش را بوسید: «هر وقت خواستی پول از حسابم بکشی، بهم اطلاع بده، حساب آبروی منم بکن. حالا لباساتو بپوش بریم بیرون.»

🍃لیلا لباس‌هایش را پوشید و همراه حمید بیرون رفتند. او چند هفته پیام‌های کانال را دنبال کرد و از ادمین‌های کانال پیگیر جایزه‌اش شد، اما بالاخره یک روز وقتی مخاطب‌ها و کانال‌ها را چک می‌کرد، هیچ اثری از کانال ندید و در پروفایل تمام ادمین‌های کانال نوشته شده بود: «حساب کاربری حذف شده.»

#داستان
به قلم صدف

 

۰۲/۰۴/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی