تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🎋دخترکی با لباس ناجوری که شبیه لباس خواب بود در خیابان جولان می‌داد. راننده‌ که ظاهراً قید و بندی نداشت، با دیدن مامورهایی که آن طرف خیابان بودند شروع‌ کرد به بیراه گفتن به هرآن‌چه که رنگ اسلام و ایمان در آن دمیده‌ بود.

🍀من که تنها مسافر صندلی عقب بودم ترسیده‌ و ساکت بودم؛ اما خون خونم را می‌خورد. از طرفی هم چون عجله‌ داشتم، نمی‌‌توانستم پیاده شده و ماشین دیگری بگیرم. گهگاهی آینه‌ی جلو را می‌پاییدم که مسلط بر اوضاع باشم؛ اما راننده به ظاهر، حواسش به من نبود و تخته‌گاز رو به جلو حرکت می‌کرد، البته زبانش سریع‌تر از دست‌فرمانش بود.

⚡️ زنی که روی صندلی جلو نشسته‌بود و نیمچه حجابی داشت، با تشر به راننده گفت: «کافیه دیگه، چرا ساکت راهتو نمی‌ری؟! باز جوگیر شدی؟!» از لحن حرف زدنش متوجه‌شدم که آشنای راننده‌ است.

🍃_آخه دلم می‌سوزه خانووم.

🌾زن با پوزخندی گفت: «دلت نمی‌سوزه، مغزت می‌سوزه، چون زیادی شستشو دادنش.»
از حرف زن خنده‌م گرفت و به خاطر تنها نبودنم اندکی خیالم راحت‌شد.

💫راننده ادامه داد: «شستشو مغز شماها رو دادن که حق انتخابتونم ازتون گرفتن، همه‌ی آدما حق انتخاب دارن. اینایی هم که می‌بینید آزاد می‌گردن، مغزشونو سفت چسبیدن که امثال شما ندزدینش.»

🍃دیگر نتوانستم حرفی نزنم، جبهه‌ی حق به جانب و تندی گرفتم: «بله آقا شما راست می‌گید آدما حق انتخاب دارن، ولی نه جایی که حق دیگران رو ضایع کنی. اجتماع و سلامتش اولویت داره بر انتخاب فرد. این رو همون‌هایی که این حرف‌ها را به خورد شماها دادن، بدجور داخل کشورشون دارن اجرا می‌کنن حتی به زور قانون؛ اما به شما که اطلاعاتتون کمه جوری دیگه میگن تا هدف خودشون داخل ایران پیش بره. »

☘️راننده به سرعت روی ترمز زد و قبل از این‌که چیزی بگوید، زن به طرفم برگشت: «عزیزم فدات شم، اینا کلاً با مغزشون حرف نمی‌زنن، چون با شبکه‌های دشمن مغزشون بر باد رفته. الانم برو تا کار دست خودت ندادی. می‌بینی که دیوونه‌ان همه‌شون.»

🌾خواستم کرایه را حساب کنم، اجازه نداد: «نمی‌خواد عزیزم پیاده‌شو، همین جوابی که دادی نون هفت شب همچین آدماییه.»
تا از ماشین پیاده‌شوم، راننده به زن تشری زد: «چرا همچین می‌کنی، پررو می‌شن اینا. خیلی هم خوشم میاد ازشون ... تا من باشم دیگه این قماش آدما رو سوار نکنم.»

🍃چند روز بعد دوباره در همان مسیر قبلی منتظر تاکسی بودم، که خودروی آشنایی جلویم ایستاد. راننده‌اش زن بود. بعد از سوارشدن هم‌دیگر را شناختیم. بابت آن روز تشکری کردم و حال راننده‌ را پرسیدم. آهی‌کشید و گفت: «ای عزیز! دست رو دلم نزار ... پشیمون و زخمی افتاده بیمارستان. بعدشم قراره به‌خاطر شرکت تو اغتشاش بازداشت بشه.»

🌾_متاسفم، حالا نگران نباشید درست می‌شه.

⚡️_این مرد کلاً بی‌غیرت نیست و اجازه نمی‌ده من جلوی نامحرم روسریم بیشتر از این عقب بره، ولی خیلی زود جوگیر میشه.

✨بعد ناخودآگاه نگاهی به چادرم کرد، روسری‌اش را جلوتر کشید و سر و وضعش را مرتب کرد. با لبخند گفتم: «این‌طوری خانوم‌تر و باغیرت‌تر به نظر می‌رسید.

⚡️_ممنونم.

🍃مسیرم که تمام شد همراه کرایه، سربندی را که از راهیان نور هدیه گرفته‌ بودم و رویش "لبیک یا زهرا" نوشته‌بود، به او دادم. اشک در چشمانش حلقه‌زد، تشکری کرد و باز خواست پولم را برگرداند. آرام گفتم: «قدر این حلقه‌ی اشکت رو بدون ... »و خداحافظی کردم.

 

 

صبح طلوع
۱۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁زمین تَرَک‌خورده بود. بیل به سختی در زمین فرو می‌رفت. پدرم دانه‌های گندم را دانه‌دانه در حفره‌هایی که به سختی می‌کند قرار می‌داد و روی آن را با خاک می‌پوشاند.
در دل به کار بیهوده‌ی پدرم حرص می‌خوردم. هیچکدام از اهالی روستایمان وقت خود را تلف نکرده و دانه‌های گندم را هدر نداده بودند.
اسفندماه بود و دریغ از قطره‌ای باران در آن سال.

🍂بیل که می‌زد از زمین خاک برمی‌خواست.
طاقتم به‌سرآمد و گفتم: «مگه نباد زمین خیس باشه تا بذرها سبز بشن!»

🎋اشک چشمان قهوه‌ای‌اش را پوشاند در جوابم گفت: «پسرم کُفرنگو. وظیفه من کاشتنه! بعضی از دانه‌ها روزیِ حشرات می‌‌شن، هر کدوم هم خدا خواست سبز می‌شه!»

💫فروردین و اردیبهشت هم باران نیامد. خردادماه خواستم به پدر بگویم: «دیدی گفتم بی‌خودی گندمارو کاشتی!» یک لحظه هوا تیره و تار شد. لکه‌ی ابر سیاه، آسمان را پوشاند. بارانی آمد که زمین کاملا سیراب شد.

🌾آن سال تنها کسی که گندم برداشت کرد، پدرم بود. روزگار سخت و قحطی آن سال باعث شد، پدرم از آن محصول مقداری برای آذوقه برداشت و بقیه را به نیازمندان ‌داد.
خاطره آن سال از ذهنم بیرون نمی‌رود.

🍃دلم از کم‌کاری‌مان می‌سوزد!
امروز دعاهای‌فرج من و دیگران در این خشکسالی غیبت، شبیه همان بذری‌ست که پدرم آن روز به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت!

 

 

صبح طلوع
۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀انگشتان دستش را لای موهای بلوند خود فرو برد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت. سعید گفت: «آبجی! سر به هوایی بسه دیگه ... به زندگیت سر و سامان بده! تو مادری، مراقب بچه‌هات باش! ... با شوهرت هم که نساختی  ... شدی یه زن مطلقه.»

🍃مهوش نگاه تندی به سعید کرد. از سرزنش شدن متنفر بود. سعید لبش را گاز گرفت. کمی روی مبل جابه‌جا شد. سرش را خم کرد و میان دو دستش گرفت. مکث کوتاهی کرد بعد با صدای آرام گفت: «باورکن دوستت دارم! قصد بدی هم نداشتم.»

🍂مهوش نگاه دوباره‌ای به آینه انداخت با خود واگویه کرد: «چرا رنگم پریده؟! زیر چشامم گود افتاده؟!»
 
🎋مادر از رفتارهای مشکوک دخترش ناراحت و نگران بود. به صورت مهوش نگاهی کرد. نفس عمیقی کشید و دنباله‌ی حرف سعید ادامه داد: «دست از این فضای مجازی بردار ... سرتو بنداز تو زندگی خودت و بچه‌هات.»

🍁مهوش سرش را به طرف اعظم چرخاند. یک مرتبه صدایش اوج گرفت: «خواستگار دارم از اقوام مریم ... فرهاد میگه تو هفته ۴ روز اصلا تو خونه نیست اگه باهاش ازدواج کنم اونوقت من باید بیشتر روزای هفته تنها بمونم.»

☘️_دختر! با کار خونه و تربیت بچه‌هات سرگرم شو ... نمی‌دونم دیگه، برو کلاس‌های خیاطی، آشپزی ... این قدر سرت تو گوشی نباشه ... با حرف این و اون راه نیفت تو پارک و خیابون، به فکر آینده‌ی دختر و پسرت باش!

🍃مهوش با حرف‌های مادرش یاد ساسان افتاد که تازه با او آشنا شده بود و درباره‌‌اش با مادر خود صحبت کرد. او با خودش در گیر بود، پیشنهاد دوست مجازی را قبول کند و با او در ارتباط باشد؛ اما آن مرد مطلقه به او گفته بود که حاضر نیست با او ازدواج کند چون ازدواج محدود کننده است.

🍃مادر صدا زد: «دختر کجا هستی؟!»

🍂_همین جام، فقط نمی‌دونم چیکار کنم؟!

🌾_از حرفم ناراحت نشو ... ولی تو یه بار ازدواج کردی تجربه طلاق رو داری ... این کارا رو بذار کنار ... دوست مجازی چیه؟!

🍃مهوش از شنیدن کلمه‌ی «طلاق» زیر لب گفت: «اگه تمام تلاشمو می‌کردم و با شوهرم سازش داشتم، الان زن مطلقه نبودم.»

⚡️_دختر! شیطون رو لعنت کن و بچسب به زندگیت و تربیت بچه‌هات... ان‌شاءالله خواستگار داشتی با هم‌ فکری و عاقبت اندیشی بهش جواب میدی.

💫مهوش بعد از شنیدن حرف‌ها ساکت شد. به مبل طوسی رنگ تکیه داد و به پیشنهاد مادرش فکر می‌کرد.


 

 

صبح طلوع
۱۰ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

 

🌾شب چادر خود را روی شهر پهن کرد. چراغ‌های روشنِ خیابان، دل تاریکی را شکافت. همه‌جا را مثل روز روشن کرد. آسمان شهر ایذه دلش گرفت. او شاهد رفتار تعدادی مردم ناآگاه بود که نظم شهر را بهم ریخته بودند. ترافیک، بوق‌های‌ ممتد و راهبندان توسط آن عده معدود درست شد.

🍃کیان پسر بچه ده‌ساله همراه خانواده سوار بر ماشین از خیابان‌ها عبور می کردند. صداهای آن جماعت به گوشش رسید که شعار می‌دادند: «زن زندگی آزادی.»

🍀کیان با خودش فکر می‌کرد: «مگه زن‌ها آزاد نیستن؟ » ذهنش به کمک او آمد و گفت‌: «چرا آزادِ آزادن که ریختن تو خیابون و مردم‌آزاری می‌کنن. اینا به دنبال برهم‌زدن امنیتن نه اونی که شعار می‌دن!»

⚡️لحظاتی حادثه شاهچراغ جلوی چشمان مشکی‌اش جان گرفت. همان حادثه‌ای که تروریست‌های از خدا بی‌خبر، دانش‌آموزانی به نام‌هایِ‌ آرشام، محمدرضا و علیرضا را به شهادت رساندند.

💫نمی‌دانست چرا ته دلش از آن‌هایی که مردم را اسیر خود کرده بودند، خوشش نمی‌آمد.
نگاهی به آسمان کرد. ستاره‌ای به او چشمک زد. به نظرش رسید آسمان برای او آغوش باز کرده است.

🍃دوباره فکرش به زمان گذشته رفت همان روزی که قایقی را برای جشنواره‌ی‌ ابن‌حیان ساخت. وقتی آن را تست کرد و کار کردن آن را دید، ذوق زده شد. یادآوری خاطره شیرینِ اختراعش، لب‌هایش را کش آورد. نگاهی به ماشین‌های اطراف کرد. ناراحتی و خشم توی صورت تک‌تک سرنشینِ آن‌ها دیده می‌شد.

🍂پدر پشت فرمان بود و به سمت اغتشاشگران می‌رفت. نیروهای امنیتی خطر را به آن‌ها گوشزد کردند که برگردند. پدر لحظه‌ای ماند چه کند؟ صدای پسرش کیان را شنید که می‌گفت: «باباجون به نیروهای امنیتی اطمینان کن و برگرد.» پدر ثانیه‌ای تعلل نکرد. فرمان را به سمت دیگر چرخاند.

☘️صدای گوش‌خراشی از فاصله دور به گوش کیان رسید. دلش هُری ریخت. صدایی شبیه گلوله، همان که در فیلم‌ها دیده و شنیده بود.
صدای جیغ، بوق، گلوله و موتور درهم‌آمیخته شد. ماشین‌ها و مردم راه گریزی نداشتند.

🎋چشمان دُرُشت کیان شیاطینی اسلحه به دست را روی موتور دید. بی‌هدف به طرف مردم و نیروهای امنیتی شلیک می‌کردند. گلوله‌ای زوزه‌کشان به سمت او آمد. در بدنش فرو رفت. همان لحظه آرامش عجیبی را حس کرد. انگار روی زمین نبود. آخرین نگاه خود را به آسمان کرد. ستاره روشن‌تر از قبل به او چشمک می‌زد.

 

 

صبح طلوع
۰۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️غم روی دلش نشسته بود اشک مجالش نمی‌داد. دلتنگ و پرغصه مشغول آشپزی بود.
سعید از راه رسید: «سلام خانوم؟»

⚡️_سلام.

🌾سعید کفش‌هایش را در آورد و دست و رویش را شست. تلویزیون را روشن کرد. رو به روی تلویزیون نشست و لحظاتی بعد در اخبار غرق شد.

🍃فاطمه نگاهی به سعید انداخت‌ و شروع به غرغر کرد: «اصلا انگار نمی‌بینه من چقدر حالم بده فقط بلده تلویزیون ببینه.امان از دست این مردها. عجب اشتباهی کردم ازدواج کردم.»

🎋سعید همینطور که نگاهش به تلویزیون دوخته شده بود، گفت: «خانوم، یک آبی چایی، چیزی بیار.»

🌾فاطمه همانطور که غر می‌زد چایی داغی ریخت و رو به روی سعید گذاشت. هنوز هم سعید، نگاهش نکرده بود. عصبانی به آشپزخانه برگشت و محکم ظرفها را به هم کوباند و دیگر نتوانست تحمل کند: «واقعا که. لااقل یک نگاه بهم بنداز بعد بشین پای تلویزیون‌.»

✨سعید نگاهی به چهره‌ی سرخ فاطمه انداخت. از جایش بلند شد. چشمهای فاطمه قرمز و پر از اشک بود. سعید گفت: «چی شده فاطمه؟ چرا اینطوری شدی؟»

⚡️_راحت میشینی پای تلویزیون. سرکار که زنگ نمی‌زنی. حتی نمیگی چه خبر؟

☘️سعید که تازه فهمید چه خبر شده، تلویزیون را خاموش کرد. از فاطمه خواست کنار دستش بنشیند و برایش از امروز بگوید.

🌺فاطمه نشست و بغضش ترکید. سعید دستهای اورا گرفت و فاطمه، حرفهایش را پس گرفت.

صبح طلوع
۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃چند روزی بود که تحصیلات دوره متوسطه را تمام کرده بودم. می‌خواستم دنبال علاقه‌ام بروم؛ اما پدرم سرسخت مخالف بود. روزگار برایم تلخ می‌‌گذشت.

☘️پدرم هر روز به خانه زنگ می‌زد تا مطمئن شود من خانه‌ام یا نه. من از سر بی حوصلگی می‌رفتم تو اتاقم تا به تلفن جواب ندهم. مادرم هم، هر دفعه برای پای تلفن نیامدن من، یک بهانه‌ای می‌آورد.

⚡️روزگار به همین منوال در گذر بود که یک روز پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد.  وقتی وارد پذیرایی شد سلام کردم؛ اما چشم‌های سرخ او از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می‌زد. مادرم دل نگران سلامی داد و پرسید: «مهرداد! چیزی شده؟»

🌾_امروز حاج آقا ناصری زنگ زد و اجازه گرفت برای پسرش، فردا شب بیان خواستگاری.

🍃_خب! تو چی گفتی؟

🎋_موندم تو رو درواسی، اجازه دادم بیان.

☘️_خب این که ناراحتی نداره ... برای هر دختری خواستگار میاد.
 
🌾پدرم بهم زل زده بود. تو دلم گفتم: «بابا گفتی نرو کلاس سفالگری ... گفتم که چشم. حالا تقصیر من چیه که خواستگار می‌خواد بیاد؟»

⚡️سرم را پایین انداختم. مادرم رو به من گفت: «دخترم برو چند تا چایی بریز و بیار.»

✨از آبچکان سه تا فنجان بلوری برداشتم و چای ریختم. وقتی وارد پذیرایی شدم سینی چای را مقابل پدرم گرفتم. بابا چای پر رنگ دوست داشت، فنجان چای را برداشت. با صدای لرزان به پدرم گفتم: « بابا! من کاری کردم که شما ناراحتی؟»

🍃پدرم سکوت کرد و جوابی نداد. من دیگر ادامه ندادم، چایم را برداشتم و به اتاقم رفتم.

✨صدای ضربه‌ای به در را شنیدم. کمی بعد از آن مادرم وارد اتاق شد و روبرویم نشست: «شهرزاد! بابات دوست داره، می‌خواد برای آینده‌ات تصمیمی درست بگیری.»

☘️_مامان! توی این یک ماه خیلی فکر کردم وقت برای یاد گرفتن سفالگری زیاده، قراره با فاطمه بریم کتابخونه با هم درس بخونیم؛ اما فاطمه میگه، اول از پدرت اجازه بگیر. مادرم چشمانش برقی زد و مرا به آغوش کشید و بوسید: «دخترم! نگران نباش. پدرت حتما بهت اجازه میده.»

 

 

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃قطرات عرق از سر و روی خدیجه می‌بارید. رنگ صورتش پریده بود. بعد از تحمل درد زایمان و به دنیا آمدن بچه، خیالش راحت شد. لب‌هایش با ذکر صلوات تکان می‌خورد و دلش آرام می‌شد.

☘️سونوگرافی هم نرفته بود تا بداند بچه‌اش چه می‌باشد. البته برایش فرقی نداشت. دعا می‌کرد که سالم باشد. مامای زایشگاه الزهرا‌ با لب‌هایِ کش آمده به سمت خدیجه آمد. کنار تخت او ‌رسید، خداقوت گفت.

🌾با چشمان برق زده سؤالش را ‌پرسید: «خانم شما چند تا بچه داری؟»

🍀_سه تا دختر به نام‌های محدثه، مائده و مرضیه!

💫چهره ماما گرفته ‌شد و چینی روی پیشانی‌اش نشست و گفت: «دلت می‌خواد الان چی داشته باشی؟» خدیجه بدون مکث و بلافاصله گفت: «هرچی خدا بخواد. فقط الهی سالم باشه!»

🍃ماما بلند بلند خندید و گفت: «مبارکه دوقلو دختر به دنیا آوردی!» چشمان قهوه‌ای خدیجه دُرُشت ‌شد. چند لحظه در شوک فرو رفت. باورش نمی‌شد. از ته دل خدا را شکر کرد.
خبر به دنیا آمدن دختران دوقلو به عباس هم ‌رسید. خانواده‌‌ی عباس دوست داشتند عروسشان، پسر به دنیا بیاورد.

🌺عباس از خوشحالی روی پای خود بند نمی‌شد. از بیمارستان بیرون ‌زد. وقتی برگشت جعبه‌ی شیرینی در دست او بود. همه‌ی پرستارها و بیماران آن بخش را شیرینی داد.
وقتی به خانه رفت، بقیه منتظر بودند ببینند خدیجه خانم چی به دنیا آورده است.

🌾عباس نمی‌توانست جلوی خنده خود را بگیرد. با دست‌هایش اشاره کرد دو تا هستند و دخترند. فاطمه و فائزه با توجه به دوقلو بودنشان شیرینی خاصی داشتند. خیلی زود قد کشیدند. نه تنها شبیه هم نبودند؛ بلکه فاطمه لاغر بود و فائزه چاق!
فاطمه زرنگ بود و فائزه تنبل!

✨بعد از گذشت هفت سال بار دیگر خدیجه باردار ‌شد. عباس نگران سلامتی خدیجه بود.
نگاهی به چهره‌ی کشیده و زیبای خدیجه کرد و گفت: «این آخرین بچه‌ایه که می‌زایی گفته باشم‌!»

🎋خدیجه از توجه عباس در دلش قند آب شد و لبخند زد. نه ماه بارداری مثل باد گذشت. روز موعود فرا ‌رسید. خدیجه مثل همه‌ی این سال‌ها حس خوبی داشت. حس شیرین مادری که قابل وصف نبود. همان لحظات خوشِ نگاه کردن به صورت نوزاد و نوازش کردن او با سر انگشتانِ خود که با دنیایی عوض نمی‌کرد.

🍃صدای گریه بچه خبر از به دنیاآمدن او می‌داد. وقتی پرستار، بچه را کنار خدیجه آورد و گفت: «بیا پسر تُپُل و خوشگلتو ببین.» هرچند دختر یا پسر بودن برای او فرقی نمی‌کرد؛ ولی در دل قربان صدقه پسرش رفت. پرستار نوزاد را در آغوش خدیجه قرار داد. همزمان با مکیدن نوزاد، او هم صلوات‌هایش را می‌فرستاد.

🌺نگاهی از روی شوق و ذوق به چهره‌ی نوزاد کرد. لبخند روی لب‌هایش نقش بست. با صدای آرامی گفت: «عزیز دلم، گُل‌پسرم، ته‌تغاری خونه‌مون، خوش‌اومدی.»

 

 

صبح طلوع
۰۶ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پرده‌ زرشکی رنگ از وزش باد شروع به رقص کرد. از صدای کوبیده شدن پنجره به خود آمدم. به سمت پنجره‌ی باز رفتم و آن را بستم؛ اما از حرف صاحب‌خانه نگران شدم که گفت: «خونه رو تخلیه کنید ... می‌خوام تعمیر کنم ... یک ماه وقت دارین.»

☘️دو هفته به املاک‌ محل سر زدیم؛ اما پول رهن‌ خانه بیشتر از ودیعه‌ی ما بود و ما توان اجاره‌ی بیشتر را نداشتیم.

💫خسرو هر روز ناامیدتر از روز قبل سرکار می‌رفت. یک روز صبح گفت: «معصومه! شب دیر میام ... نگران نباش.»

🌺_خیر باشه.

☘️_از صندوق قرض‌الحسنه تقاضای وام کردم؛ اما نوبت‌مون به این زودی نیست ... امشب اضافه کارم.

🌾 من کم کم وسایل خانه را جمع می‌کردم تا برای روز رفتن آماده باشیم. پسرم علی کتاب‌هایش را در کارتن می‌گذاشت که چشمم به عکس شهیدی افتاد. نگاهم روی عکس او ماند و قطرات اشک از چشمانم بارید. شرایط بدی در پیش رویمان بود. فقط نگاهش می‌کردم که زیر لب به شهید گفتم: «برامون دعا کن!»

🎋ده روز مانده بود تا مهلت صاحب‌ خانه به سر آید. زمانی که خسرو از سر کار برگشت با هم به املاک سر زدیم. آقای مظفری گفت: «برین این خونه رو هم ببینید.»

⚡️آقای مظفری آدرس را داد و ما از آنجا خارج شدیم. خسرو سرش را به طرفم چرخاند و با صدای گرفته‌ای گفت: «اینم مثل همونا ... »
لبخند کم رنگی زدم و نگذاشتم حرف خود را  ادادمه بدهد: «خدا کریمه ... نا امید نباش ... با صبوری باغ امید، سبز میشه.»

✨در دلم به شهید ابراهیم هادی متوسل شدم. عکس او میان کتاب‌های علی بود. وقتی به آدرسی که املاک داده بود نزدیک شدیم. جلوی آن خانه مردی با زن و شوهری مشغول صحبت بود. دو خانواده برای دیدن یک خانه؛ منتظر ماندیم تا آن‌ها خداحافظی کردند. خسرو با صاحب خانه صحبت کرد و شماره تماس داد تا اگر آن خانواده نخواست به ما زنگ بزند.

🍀سه روز مانده بود به مهلت صاحب‌خانه که می‌بایست خانه را تحویل می‌دادیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آهسته با خدا حرف می‌زدم: «خدایا! به حق آبروی خوبان درگاهت ما رو از این سردرگمی نجات بده ... » که صدای گوشی‌ام بلند شد خسرو پشت خط بود.

🌾_صاحب‌خونه میگه با این که پول ودیعه‌‌تون کمه؛ اما خونه مبارک شما ... عصری بیا برای نوشتن قولنامه.

 

 

صبح طلوع
۰۵ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃نور درخشنده آفتاب از لابلای پرده حریر نارنجی رنگ داخل پذیرایی تابیده بود. سحر از روی مبل طوسی رنگ بلند شد و به سمت اتاق رفت. آرام ضربه‌ای به در زد. وقتی برادرش در را باز کرد از او پرسید:  «فردا میتونی با من بیایی؟»

☘️_آخه با دوستام قراره جمعه‌ رو بریم  دور دور و تفریح.

🌾سحر لبخندی زد و سرش را تکانی داد و از اتاق برادرش بیرون رفت. حمید نگاهی به قفسه کتابهایش انداخت. بی‌حوصله کتابی را از قفسه برداشت و دوباره سرجایش گذاشت. یک مرتبه کتابی توجهش را جلب کرد و زیر لب گفت: «با اینکه خیلی وقته خریدمش؛ اما هنوز کامل نخوندم.»

⚡️کتاب را گشود نگاهش روی حدیث ماند.
امام صادق علیه السلام فرموده: «لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی.»؛ «اگر او [امام زمان علیه ‏السلام] را دریابم، تمام عمر به او خدمت مى ‏کنم.»*

☘️کتاب را روی میز تحریرش گذاشت؛ اما حرف‌ سحر به یادش آمد: «مطالب زیادی باید درباره‌ی وظیفه شیعه بخونم. هر روز وقتم تو فضای مجازی بیهوده می‌گذره. اگه ازم بپرسن برای امام زمانت چیکار کردی؟ ... حرفی برای گفتن ندارم.»

💫حمید روی تخت دراز کشید و به تمام کارهایش فکر کرد. کلمه "شرمندگی" که سحر مرتب تکرار می‌کرد در گوشش پیچید از روی تخت بلند شد به سمت آشپزخانه رفت: «مامان! فردا زود بیدارم کن، با سحر میرم. قراره برای بچه‌های منطقه محروم کتاب و لوازم تحریر ببره.»

🍃_خدا رو شکر که بالاخره تصمیم خوبی گرفتی.

🌾_مهلت دوباره بهم داده شد تا کار خیر انجام بدم. کار خیری که نیتش برای سلامتی و ظهور امام زمان ارواحنافداه است.

*الغیبه، نعمانى، ص ۲۴۵


 

صبح طلوع
۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آسمان هم دهان باز کرده بود و به حال زار من گریه می‌کرد. چطور منِ مادر با دست خود داشتم بچه‌هایم را به سمت قتلگاه می‌بردم؟!

☘️باورم نمی‌شد که من همان فرشته سابق باشم. کِی این‌همه تغییر کردم که خودم متوجه نشدم. من همان کسی هستم ابتدای زندگی با سعید صحبت کردم که بچه زیاد می‌خواهم. سعید اما دو تا را کافی می‌دانست. با همه‌ی این حرف‌ها، با دل من راه می‌آمد.

🌾همان ابتدای زندگی رفتم دکتر متخصص زنان، برای شروع بارداری چکاب دادم.
خانم دکتر وقتی نتیجه آزمایش‌ها را دید، گفت: «تنبلی تخمدان داری! برای باردارشدن شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و شاید به طور طبیعی باردار نشی.»

🍃هاله‌ای از غم وجودم را فرا گرفت. وقتی به سعید گفتم به من دلداری داد. در کمال ناباروری خیلی زود باردار شدم. شادی کنج قلبم آشیانه کرد. اولین نوه از سمت خودم و همسرم برای خانواده‌ها بود.

🌺همه را سورپرایز کردیم و گفتیم باردارم.
سه ماهگی رفتم برای غربالگری اول. دکتر دستگاه را روی شکمم گذاشت. مانیتور، جنین را کوچک نشان می‌داد. دکتر مدام دستگاه را این‌طرف و آن‌طرف کرد. بعد گفتند: «بچه قلبش ایست کرده و رشدش متوقف شده است.» خبر مثل پُتک روی سرم آوار شد.
خودم را باخته بودم. سعید با حرف‌هایش کمک کرد تا خودم را یواش‌یواش جمع کنم.

🌾بعد از گذشت سه ماه، دوباره اقدام  به بچه‌دارشدن کردیم. دکتر گفتند: «احتمالش زیاده مثل قبل بشه.» من اما چله‌ی زیارت عاشورا برداشتم. خیلی زود باردار شدم. روز سونوگرافی فرا رسید. ضربان قلبم شدت گرفت.

☘️دکتر سونوگرافی با صدای بلند به منشی گفتند: «بزن بارداری دوقلو.» چی می‌شنیدم؟! دوقلو آن هم وقتی که من تنبلی تخمدان دارم!
پرده اشک جلوی دیدم را گرفت. خدا معجزه‌اش را به من نشان داد. یک معجزه‌ی شیرین.

🍃پسرها به دنیا آمدند. عاشق آن‌ها بودم. دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. مدام با همسرم کَل‌کَل می‌کردم. خسته و کسل بودم. حالا بچه‌ها دو ساله هستند. فهمیدم دوباره باردارم آن‌هم دوقلو.

🍂دچار شُک شدم. لب‌هایم خشک شد. داغی بدنم را فراگرفت. به فکر سقط جنین افتادم.
سرچ کوتاهی در اینترنت کردم. خیلی راحت پیدا شد. نوبت گرفتم. باورم نمی‌شود که دارد جزو دسته قاتلین، اسمم ثبت می‌شود.

☘️حس مادرانه وجودم را فرا گرفته است. نه من نمی‌توانم چنین ظلمی را در حق پاره‌های جگرم انجام دهم. من مادرم. مادری با تمام محبت‌هایش. راهم را به طرف امامزاده محمد‌بن‌موسی کج می‌کنم. دست‌هایم را در شبکه‌های نقره‌ای آن قلاب می‌کنم. صورتم را روی آن می‌گذارم. بغضم می‌ترکد. دست روی برآمدگی شکمم می‌کشم. آهسته می‌گویم: ببخشید یه لحظه خودخواه شدم.

صبح طلوع
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر