درخشندگی
🍃نور درخشنده آفتاب از لابلای پرده حریر نارنجی رنگ داخل پذیرایی تابیده بود. سحر از روی مبل طوسی رنگ بلند شد و به سمت اتاق رفت. آرام ضربهای به در زد. وقتی برادرش در را باز کرد از او پرسید: «فردا میتونی با من بیایی؟»
☘️_آخه با دوستام قراره جمعه رو بریم دور دور و تفریح.
🌾سحر لبخندی زد و سرش را تکانی داد و از اتاق برادرش بیرون رفت. حمید نگاهی به قفسه کتابهایش انداخت. بیحوصله کتابی را از قفسه برداشت و دوباره سرجایش گذاشت. یک مرتبه کتابی توجهش را جلب کرد و زیر لب گفت: «با اینکه خیلی وقته خریدمش؛ اما هنوز کامل نخوندم.»
⚡️کتاب را گشود نگاهش روی حدیث ماند.
امام صادق علیه السلام فرموده: «لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی.»؛ «اگر او [امام زمان علیه السلام] را دریابم، تمام عمر به او خدمت مى کنم.»*
☘️کتاب را روی میز تحریرش گذاشت؛ اما حرف سحر به یادش آمد: «مطالب زیادی باید دربارهی وظیفه شیعه بخونم. هر روز وقتم تو فضای مجازی بیهوده میگذره. اگه ازم بپرسن برای امام زمانت چیکار کردی؟ ... حرفی برای گفتن ندارم.»
💫حمید روی تخت دراز کشید و به تمام کارهایش فکر کرد. کلمه "شرمندگی" که سحر مرتب تکرار میکرد در گوشش پیچید از روی تخت بلند شد به سمت آشپزخانه رفت: «مامان! فردا زود بیدارم کن، با سحر میرم. قراره برای بچههای منطقه محروم کتاب و لوازم تحریر ببره.»
🍃_خدا رو شکر که بالاخره تصمیم خوبی گرفتی.
🌾_مهلت دوباره بهم داده شد تا کار خیر انجام بدم. کار خیری که نیتش برای سلامتی و ظهور امام زمان ارواحنافداه است.
*الغیبه، نعمانى، ص ۲۴۵
