مرهم دل
☘️غم روی دلش نشسته بود اشک مجالش نمیداد. دلتنگ و پرغصه مشغول آشپزی بود.
سعید از راه رسید: «سلام خانوم؟»
⚡️_سلام.
🌾سعید کفشهایش را در آورد و دست و رویش را شست. تلویزیون را روشن کرد. رو به روی تلویزیون نشست و لحظاتی بعد در اخبار غرق شد.
🍃فاطمه نگاهی به سعید انداخت و شروع به غرغر کرد: «اصلا انگار نمیبینه من چقدر حالم بده فقط بلده تلویزیون ببینه.امان از دست این مردها. عجب اشتباهی کردم ازدواج کردم.»
🎋سعید همینطور که نگاهش به تلویزیون دوخته شده بود، گفت: «خانوم، یک آبی چایی، چیزی بیار.»
🌾فاطمه همانطور که غر میزد چایی داغی ریخت و رو به روی سعید گذاشت. هنوز هم سعید، نگاهش نکرده بود. عصبانی به آشپزخانه برگشت و محکم ظرفها را به هم کوباند و دیگر نتوانست تحمل کند: «واقعا که. لااقل یک نگاه بهم بنداز بعد بشین پای تلویزیون.»
✨سعید نگاهی به چهرهی سرخ فاطمه انداخت. از جایش بلند شد. چشمهای فاطمه قرمز و پر از اشک بود. سعید گفت: «چی شده فاطمه؟ چرا اینطوری شدی؟»
⚡️_راحت میشینی پای تلویزیون. سرکار که زنگ نمیزنی. حتی نمیگی چه خبر؟
☘️سعید که تازه فهمید چه خبر شده، تلویزیون را خاموش کرد. از فاطمه خواست کنار دستش بنشیند و برایش از امروز بگوید.
🌺فاطمه نشست و بغضش ترکید. سعید دستهای اورا گرفت و فاطمه، حرفهایش را پس گرفت.
