تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

 

🍃یک ماه است که سعید را از کارخانه اخراج کرده‌اند. صبح تا شب دنبال کار می‌گردد و خسته به خانه می‌آید. چایی را درون سینی گذاشتم و با شیرینی که خودم آنها را درست کرده بودم، کنارش نشستم: «خسته نباشی آقا.»

 

🍂_سلامت باشی. چه خستگی؟ کار که پیدا نمیشه هر چی می‌گردم.

 

✨_ خدا بزرگِ، پیدا میشه.

 

☘سعید آهی کشید، گفت: «نمی‌دونم ریحانه جان چیکار کنم؟ سوگند چند وقت دیگه میره مدرسه پول میخواد برا ثبت نام.

 

💫سکوت کردم. راست می گفت. سعید شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت: «چه خوشمزه است.»

 

🌺_ کار خودمه... ببین سعید جان میگم من که شیرینی خوب بلدم اجازه میدی برم شیرینی پزی سادات خانم.

 

🍃سعید نیم نگاهی به من‌ انداخت: «هنوز بی غیرت نشدم که زنم بره کار کنه.»

 

💫دستش را گرفتم: «نه عزیز دلم شما تاج سرمی بی‌غیرت چیه؟ این طوری کنار هم کار می‌کنیم شیرینی پزی سادات خانم هم که خودت میدونی همه زن هستن. خود سادات خانم هم آدم مقیدیه.»

 

🍃 کمی سکوت کردم و بعد گفتم: «راستی دنبال یه پیک موتوری هم هستن که سفارشات ببر نظرت چیه؟ تو که موتور هم داری.»

 

🌾سعید کمی فکر کرد: « جدا حتما در مورد من باهاشون حرف بزن.»

 

☘_حتما عزیزم، فقط من چی اگه بگی نه میگم باشه نمیرم.

 

🍃آنقدر با لبخند نگاهش کردم تا بالاخره راضی شد.

 

 

 

صبح طلوع
۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃وقتی روز تلخ و سختش را به اتمام رساند طبق عادت هرشب رخت‌خوابش را کنار مادر پهن کرد، مادر بعد از یک روز پردرد، به لطف داروهای آرام‌بخش توانسته بود، بخوابد. 

 

☘چراغ اتاق را خاموش‌ کرد که نور مادر را اذیت نکند. چراغ مطالعه‌ی کوچکی را که نور کمی داشت، روشن کرد و در کورسوی آن شروع کرد به نوشتن نامه‌ای برای خدا: «چقدر تلخ است سختی کشیدن عزیزت را جلوی چشمت ببینی و کاری از دستت ساخته نباشد. 

خدایا! می‌دانی که مادرم یک عمر با دردهای وجودش ساخته و صدایش هم درنیامده، اما دیگر، دردها خودشان شروع به فریاد کرده‌اند و مادر نمی‌تواند از کسی پنهانشان کند.

دیدی که امروز، هم آتش نذر و نیازم شعله‌ور بود، هم رقابت بین قطرات اشکم. خدایا به اندازه‌ی بزرگی و مهربانی‌ات شاکر و سپاس‌گذارم که صدایم را شنیدی. اشک‌هایم را دیدی و مادرم را دوباره برگرداندی و اکنون حال خوبش، علت خوب بودن من هست.»

 

🌾خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. رو به مادر کرد و در رخت‌خوابش دراز کشید: «می‌خوام تا صبح نخوابم و همین‌طور نگات کنم، امروز یه لحظه فکر کردم که از دستت دادم. حتی یه لحظه فکر‌کردن به نبودنت، به اندازه‌ی سال‌ها، از عمرم کم می‌کنه ...»

 

🍃مادر، سرفه‌ای آرام و ریز کرد. اما قبل از این‌که حرکتی بکند دخترش با لیوانی آب بالای سرش نشسته بود. انگار می‌خواست دختری باشد از جنس مادرها که محبت‌شان بی‌علت و بی‌دریغ به سمت فرزندشان جاری‌ست. 

 

 

صبح طلوع
۳۰ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صدای بازی بچه‌های همسایه تمام کوچه را پر کرده‌ بود. کوچه‌ی نسبتاً عریض و طویل و در عین حال درب و داغونی داشتیم که مادرم همیشه‌ی خدا نگران بود که بچه‌ها موقع عبور از کنار چاله‌ها در یکی از آن‌ها بیفتند و طوری‌شان بشود. 

 

☘آن‌روز پسرها دزدکی و به دور از چشم مادر، قرار فوتبال آن هم در لابلای همین چاله‌ها گذاشته بودند. مادر که برای شام مهمان داشت، از صبح این طرف و آن طرف می‌دوید و کارهایش را تو در توی هم انجام می‌داد. روی درس‌خواندن من هم که حساسیت زیادی داشت، می‌گفت که حتما باید دکتر بشوم.

 

🎋 از بد روزگار فردای آن‌روز امتحان داشتم برای همین به من اجازه‌ی تکان خوردن نمی‌داد. پسرها هم که فقط اهل آتش سوزاندن بودند. سر و صدایشان تمرکزم را بدجور بهم می‌ریخت برای همین موقعی که یواشکی و توپ به بغل از جلوی چشمانم رد شده و به کوچه‌ی کذایی رفتند، مادر را مطلع نکردم تا از شر سر و صدای سرسام‌آورشان خلاص شوم و درسم را بخوانم.

 

🌾مادر که دیگر متوجه عدم حضور پسرها شده‌بود، فریادکرد: «وروجک‌ها کجا رفتین؟! خدا بخیر کنه حتماً باز دارین خراب‌کاری می‌کنین...» همین‌طور داشت ادامه‌ می‌داد که نتوانستم ساکت بمانم و جریان خروج یواشکی‌شان البته به غیر از قسمت پنهان‌کاری خودم را برایش گفتم.

 

💫مادر با عصبانیت چادرش را برداشت و در حالی که به سرعت و با دلهره از پله‌ها پایین می‌رفت همین‌طور به خط و نشان کشیدن‌هایش ادامه می‌داد. به پله‌ی آخر نرسیده‌بود که صدای وحشت‌ناکی از کوچه، کلماتش را در کامش خشکاند و دیگر نتوانست ادامه دهد و یک لحظه ایستاد و دوباره به حرف آمد: «خانه خراب شدم.»

 

⚡️یکی از همسایه‌ها که اکثراً حامل خبرهای بدِ محله بود، مدام یا زنگ در را می‌زد و یا با مشت به در می‌کوبید و همزمان اسم مادرم را صدامی‌زد؛ «عذرا خانوم، کجایی خواهر؟! بچه داره از درد می‌میره...» من که استرس وحشتناکی گرفته‌بودم خواستم خود را به در برسانم، اما مادر زودتر از من رسیده و در را بازکرد و قبل از اینکه چیزی بپرسد، زن همسایه شروع‌کرد به شرح ماوقع.

 

🍂آن لحظه بود که فهمیدم نگرانی‌های مادرم اصلاً بی‌راه نبوده، امید، برادر کوچکترم موقع بازی، در بزرگترین چاله‌ی وسط کوچه افتاده و پایش به طرز فجیعی شکسته‌ بود. مادر تا بالای سرش برسد در چند جمله از امید و روزگار و شهرداری و حتی از بچه‌های همسایه که با هم دست به یکی کرده و این فاجعه را بار آورده‌ بودند، شکایت می‌کرد و بر سر و رویش می‌کوبید. با خود فکر می‌کردم مادر حتماً امید را تنبیه سختی می‌کند که حتی فلک هم به خود ندیده‌ باشد. 

 

☘اما در کمال ناباوری دیدم او را با گریه بغل‌کرد، بوسید و به آرامی دستی بر پای شکسته‌اش کشید و چون خوشبختانه شکسته‌بندی را از پدربزرگ به ارث برده‌ بود با احتیاط لازم در کنار همان چاله‌ی پردرسر مقدمات کار را انجام داد و بعد به کمک همسایه‌ها امید را به خانه آوردند.

 

 

صبح طلوع
۲۹ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آفتاب تا وسط‌های اتاق رسیده بود که محدثه بالاخره از خواب بیدار شد. خانه ساکت بود؛ اما صدای آواز پرنده‌ها، کوچه را پرکرده بود‌.

☘️محدثه، همان‌طور درازکش، ساعت روی دیوار اتاق را نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت یازده را نشان می‌داد‌، دوباره چشمهایش را بست؛ اما انگار یک دفعه روحش داخل بدن پرتاب شده باشد، بلند شد و نشست‌. پتو را کناری زد و خود را به میز رساند. موهایش را شانه زد. بعد در آشپزخانه، از یخچال تکه‌ای نان برداشت و خورد.

🌾دیشب مهمان داشت و او بعد از کار زیاد، خوابش برد و تازه ساعت یازده، بیدار شده بود. جارو برقی را وسط حال گذاشت که
تلفن همراهش زنگ خورد. سراغ تلفن رفت: «الو؟»

⚡️_سلام.چطوری عزیزم؟ شناختی؟ دایی اصغر هستم. صبح رسیدم. مهمون نمی‌خواید؟

🍃دایی، در مهران، جای دیگری نداشت.
آخرین‌ بار که همدیگر را دیده بودند، دایی با کنایه، بچه‌دار نشدنش را به رخش کشیده بود؛ اما او فقط سکوت کرده بود. موقع خداحافظی دایی، بغض را توی چهره‌اش دیده بود.
 
☘️می‌دانست دل نازک محدثه، شکسته و کمی از او دلخور است. این بود که می‌خواست قبل  زیارت، از خواهرزاده‌اش، حلالیت بطلبد. محدثه هل شده بود. به  من من افتاد تا اینکه بالاخره زبانش در دهان چرخید: « بله. دایی جون. خوش می‌آیید. منتظرتون هستیم. کی می‌رسید؟»

✨دایی با خوشحالی گفت: «احتمالا حوالی سه.» محدثه از اینکه وقت بیشتری دارد، خوشحال شد. دلش هم برای دایی تنگ شده بود. فقط آرزو می‌کرد تا وقتی برسد، توانسته باشد خانه و ناهار را آماده کرده باشد.

🍃جارو را رها کرد به آشپزخانه رفت و از فریزر، گوشت را برداشت و توی قابلمه گذاشت. سراغ کیسه‌ی برنج رفت. از کابینت زهوار در رفته، کیسه را بیرون کشید و دستی میان برنج‌ها گرداند. ذرات ریز استوانه‌ای مشکی و توسی، نظرش را به خودش جلب کرد؛ بازهم دست گرداند. یکی از آنها را بین انگشتانش فشار داد؛ پودر توی دستش پخش شد. ناخودآگاه دستش را سمت بینی ببرد اما بوی خاصی نمی‌داد.

🌾یادش آمد چندروز پیش یک موش سفید کوچک، از زیر پایش در آشپزخانه رد شده بود و بعدتر چسب موش هم افاقه نکرد. دو دستش را روی سرش کوباند: «ای خدا بدبخت شدم. برنج دیگه‌ای هم ندارم. محسن هم که تلفن جواب نمیده.»

🍃 ناخوداگاه سرعت حرکت‌هایش چند برابر شده بود و قلبش تند و تند می تپید. مجبور شد همه‌ی برنج‌ها را توی سینی بریزد و دانه دانه، فضله‌های موش را در بیاورد. می‌دانست که اگر خشک باشند، با خارج کردنشان و شستن برنج، مشکل حل می‌شود؛ اما باید خیلی دقیق، دانه به دانه، می‌گشت و همه را جدا می‌کرد. وقتی که خیالش از آخرین دانه، هم راحت شد، ساعت یک بود.

💫برنج‌ها را بالاخره با وسواس زیاد آبکشی کرد و خدا خدا می‌کرد. چیزی از چشمش، جا نمانده باشد.بوی قرمه سبزی که خانه را پر کرد، خیالش کمی راحت شد‌؛ به این فکر می‌کرد که از محسن بخواهد چند تله‌ی موش بخرد و خانه را سمپاشی کند تا گرفتار برنج با فضله‌ی موش نشوند.

🎋عقربه‌ها که روی عدد سه نشست، دایی زنگ در را به صدا درآورد. محدثه سمت در رفت. چادرش را سر کرد و خودش را در آینه وراندار کرد. همیشه که نمی‌توانست قسر در برود. اول و آخر، هم دایی و هم بقیه باید قضیه‌ی بچه‌دار نشدن او و احمد را قبول می‌کردند‌. عشق بین آن دو چیزی نبود که حتی عشق به فرزند، بتواند مانع آن شود.

🍃در را که باز کرد، دایی یک دسته گل بزرگ را جلوی رویش گرفت.روی کارت نوشته بود؛ برای عرض عذرخواهی.

صبح طلوع
۲۸ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️روزهای جمعه ما برادر و خواهرها دست بچه‌هایمان را می‌گرفتیم و به مادر سرمی‌زدیم.
آن روز هم مثل هرجمعه نشسته‌بودیم دور هم گُل می‌گفتیم و گُل می‌شنیدیم که سمانه فیلش یاد هندوستان کرد و به مادر گفت: «راستی مامان می‌شه خاطرات بچگی‌هامون رو بگین؟»

🌸مادر هم انگار بدش نمی‌آمد یادی از گذشته‌ها بکند. خاطرات تک‌تک ما را و حتی شیطنت‌هایمان را پیش بچه‌ها می‌گفت.
نوبت به من رسید. مادر از همان نگاه‌های خاص و مهربان به من کرد و گفت: «روز تولد سعید جمعه بود، دم‌دمای اذون صبح.
اولین کلمه‌ای هم که به زبون اورد و من حسودیم شد، بابا بود. خدابیامرزه پدرتونو.»

🍁مادر به خاطره‌گویی ادامه داد؛ ولی من دلتنگ آن روزها شدم و حواسم رفت به یادگاری‌های دوران بچگی‌هایم که الان داخل زیرزمین خاک می‌خوردند.

💎بعد از ناهار یواشکی دور از چشم دیگران به زیرزمین رفتم. درِ جعبه‌ای که یادگار آن روزها بود، باز کردم. داخل آن خرت و پرت‌های زیادی که آن روزها به عنوان گنج پنهان می‌کردم، قرار داشت.

📝یک پوشه‌‌ای هم پُر از نامه بود.
پرت شدم به آن دوران که آرزوهایم را روی برگه می‌نوشتم و داخل پاکت می‌گذاشتم و چسب می‌زدم. بعد هر کدام از آرزوهایم برآورده می‌شد، در آن را باز می‌کردم و از خدا تشکر می‌کردم. میان همه نامه‌ها یکی بود که باز نشده بود. تعجب کردم و زود بازش کردم.

💌نوشته بودم:
امروز معلممون راجع به امام‌ زمانمون گفته که
اگه بیاد دیگه هیچ بچه‌ای
ناراحت و مریض نمی‌شه...
خدا جون امروز آرزو می‌کنم که آقا بیاد...!

💦اشک از چشمانم سرازیر شد. به روزها و سال‌هایی فکر می‌کردم که مثل باد می‌گذشتند. خبری از آزادی پدرمان از زندان غیبت نمی‌شد. تقصیر ما بچه‌های ناخلف است که کاری نمی‌کنیم.

💡با خود زمزمه کردم:

ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن
یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن
آهی در این بساط به غیر از امید نیست
یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن
از یـاد بـرده‌ایم شمـا را پـدر! ولی
این کودک فراری خود را قبول کن

صبح طلوع
۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃نزدیک عید بود و حمید شب و روز کار می‌کرد تا بتواند خواسته‌های فرزندش را اجابت کند؛ولی خواسته‌ی غیرمعقول او کمر شکن بود.

 

🌾خسته وارد حیاط شد از چشمانش خستگی می‌بارید. همین که وارد شد صدای طلبکارانه آرمان به گوشش رسید. پسر پانزده ساله اش 

از او گوشی آیفون می‌خواست. گوشی که نهایت پول سه ماه کارگریش را باید می‌داد پای آن.

 

🍂_گوشی من کو ؟

 

🎋_سلام باباجان نتونستم بخرم قیمتش بالا بود.

 

🍁_من این چیزا حالیم نیست باید بگیری هی امروز فردا میکنی.

 

☘صدای مادرش بلند شد: «آرمان ساکت شو بابات خسته از راه اومده سلام نمیدی لااقل بزار بیاد تو خونه.» بعد رو به همسرش می‌کند: «سلام رضا جان خسته نباشی.»

 

💫حمید لبخند می‌زند: «ممنون آمنه جان‌.»

 

🍀آرمان نیم نگاهی به پدرش می‌کند و داخل می‌رود. حمید دستهایش را زیر آب سرد می‌گیرد تا بشورد از بس تاول زده بود می‌سوخت از سوزش آنها چشمانش را بست.

حس کرد دستانش درون دستان کسی قرار گرفت. لبخند زد آمنه حتما دارد با احتیاط می‌شورد؛ولی چشمانش را که باز کرد نگاهش به آرمان افتاد که خیلی با احتیاط دستان او را می‌شست 

 

🌾تعجب کرد، آرمان با چشمان گریان نگاهش کرد و آهسته گفت: «بابا ببخشید به خاطر من دستات این مدلی شده.» حمید دستش را گرفت او را در آغوش گرفت: «اشکال نداره 

ولی بالاخره گوشی اسمش چی بود؟ همون میگیرم برات.»

 

🍃آرمان سرش را بالا گرفت و گفت: «نمیخواد بابا همین گوشی خوب خواستم از ارشیا کم نیارم،الان اون کم آورده.»

 

🌺حمید سوالی نگاهش کرد. آرمان گفت: «چون یه بابای دارم که هر کاری برای خوشبختی من میکنه.» حمید لبخند می‌زند و اشکهای آرمان را پاک می‌کند

 

صبح طلوع
۲۶ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃انگار دریل را برداشته‌اند به مغزش فرو می‌کنند. هر دفعه که شماره را می‌گیرد، همان گوینده خانم، روی اعصابش می‌رود و می‌گوید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.»

 

☘خدا می‌داند که چند بار چادر را روی سرش انداخته و توی کوچه سرک کشیده است تا شاید اثری از هوشنگ ببیند. سرشب هرچه قربان صدقه‌اش رفت که توی خانه بماند، گوشش بدهکار نبود.

 

🌾اکبر آن‌قدر خسته بود که سرشب خوابش برد وگرنه خون خونش را می‌خورد. حمیده دوست نداشت پدر و پسر رودرروی هم قرار بگیرند؛ ولی امشب شورَش را درآورده است. ساعت روی دیوار یک شب را نشان می‌دهد.

شاید مجبور شود، اکبر را بیدار کند. دلهره امانش را بُریده بود.

 

💫از خانه آن‌ها‌ تا خیابان راه زیادی نیست. همان سرشب صدای جمعیت را شنید که می‌گویند: «زن، زندگی، آزادی.» آشوب به دلش نشست. می‌دانست هوشنگ برای هیجان و همراه جماعت شدن سرش درد می‌کند.

برای همین اصرار داشت که نرود.

 

🎋با صدای زنگ گوشی دلش هُری ریخت.

صدا آشنا بود؛ ولی نفهمید کجا شنیده است. تا اینکه گفت: «من محسنم دوست هوشنگ

یادش آمد! او همان پسری است که چند سال پیش به خانه آن‌ها می‌آمد و با هوشنگ درس می‌خواند.»

 

🍂با لکنت زبان گفت: «هووووشنگ پیش شماست؟» محسن صدایش می‌لرزید. گلویی صاف کرد و گفت: «هوشنگ رو اوردن بیمارستون امام رضا خودتونو برسونید.»

 

⚡️گوشی از دست حمیده خانم اُفتاد. رنگ صورتش پرید. خود را به زور به اتاق خواب رساند. دست لرزان خود را روی دوش اکبر گذاشت و تکان داد. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. اکبر هاج‌واج لب تخت نشست.

 

🍂حمیده با صدای پُر دردش گفت: «هوشنگ بیمارستونه همین الان از اونجا زنگ زدن!»

اکبر صدای گوینده رادیو در گوشش پیچید: «این روزا حواستون به بچه‌هاتون باشه. باهاشون حرف بزنید. نکنه خیلی زود دیر بشه.»

 

🌾همان حرف‌هایی بود که امروز توی ماشین به گوشش رسید؛ ولی او بی‌خیال از کنارش گذشت.

 

 

صبح طلوع
۲۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃تمام شب را بیدار روی صندلی نشستم. فقط به شیشه مراقبت‌های ویژه چشم دوخته بودم. خانم پرستار صدایم کرد تا چند لحظه پیش صادق بروم.

 

🍂وقتی نگاهم به صورت همسرم افتاد، دلم می‌خواست توی چشم‌هایم زل بزند و دستم را بگیرد تا تمام غم‌ها و دل نگرانی‌ها، از یادم برود. چند لحظه بعد با اشاره پرستار از مراقبت های ویژه خارج شدم.

 

🌾نمی‌دانم چند بار زیارت عاشورا خواندم. نمی‌دانم چندین بار به امامان معصوم علیهم السلام متوسل شدم؛ فقط می‌دانم که هنوز صادق بی‌هوش روی تخت دراز کشیده و من در انتظار به هوش آمدنش هستم.

 

⚡️مادرش دل نگران از راه رسید و پرسید: «حالش چطوره؟»

 

☘_جراحی شده ... فقط ... دعا کنین که به هوش بیاد.» هر دو کنار هم در سالن انتظار روی صندلی نشستیم. مادر شوهرم با تسبیح ذکر می‌گفت. 

 

💫با خودم فکر کردم چه شبی شد امشب ... چقدر دلهره آور ... از وقتی خبر دادند که عده‌ای ناجوانمرد در اغتشاشات، صادق مدافع امنیت را کتک زدند و او را مجروح کردند، زمان برایم طولانی شده است. نمی‌دانم عقربه‌های ساعت، کند حرکت می‌کنند یا امشب آن‌ها هم افتادند روی دنده‌ی لج؟!

 

🍃خدایا! فقط می‌دانم تا صبح، هزار بار جان دادم و دوباره سرپا ماندم؛ اما بالاخره صبح شد. دوباره پدر و مادرم آمدند ... همه منتظر و چشم انتظار ... پدرم، دوست و همرزم دوران دفاع مقدس پدر صادق بود. اشک در چشمان پدرم موج میزد با صدای گرفته‌ای گفت: «فاطمه خانم، همه زندگی‌اش را داد تا آزاد بمانیم؛ اما عده‌ای ناجوانمردانه بر پیکر فرزند شهید، مشت و لگد زدند به اسم آزادی‌خواهی ... خدایا! من به خدایی‌ات توکل کردم.»

 

💫برادرم حامد آب‌میوه به فاطمه خانم و من داد اما انگار توی گلوی من قفلی زده بودند. من، فرنازی که اگر یک ساعت غذایش دیر میشد، نمی‌توانست سرپا بماند، صادق همیشه حواسش به من بود ... حالا یک روز کامل است که هیچی نخورده‌ام و میلی هم ندارم.

 

🌾نگاهم دوخته شد به چهره مادر شوهرم که زیر لب ذکر می‌گفت و اشک می‌ریخت. توی فکر بودم که حامد بلند گفت: «چشماشو باز کرد.»

 

✨از روی صندلی بلند شدم. با خوشحالی به شیشه مراقبت‌های ویژه نگاه کردم. صادق رنگی به چهره نداشت و سرش را باند پیچیده بودند. همه خوشحال بودیم و اشک شوق ازچشمانمان می‌بارید. فاطمه خانم زیر لب گفت: «خدایا شکرت ... الحمدلله.»

 

🌺بالاخره او را به بخش داخلی منتقل کردند. طولی نکشید همه دورش جمع شدند؛ اما من کنار ایستادم. فاطمه خانم مدام دست صادق را می‌بوسید و قربان صدقه‌اش می‌رفت.

 

☘ناگهان صدای پرستار بلند شد: «چه خبره اینجا؟! بفرمایید بیرون لطفا ... بیمار باید استراحت کنه.»

 

💫همه بیرون رفتند؛ اما من بهش لبخندی زدم، او نیز لبخند بی‌جانی بهم زد. اشکم را پس زدم و دستی برایش تکان دادم و از اتاق خارج شدم. فقط خدا می‌دانست که چقدر دلم برای صدایش تنگ شده است.

 

 

صبح طلوع
۲۴ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️کلید را در قفل چرخاند. مرضیه چادر خود را روی دسته‌ی مبل انداخت. کیفش را کنار آن گذاشت. نگاهش به لیلا افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. روسری و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد. از کمد دیواری پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت. پتو را روی مادرش آرام کشید تا او بیدار نشود.

💫مرضیه به فکر افتاد تا دست به کار شود و شام بگذارد. سمت آشپزخانه رفت از فریزر چند تکه مرغ برداشت تا یخ آن آب شود. سه پیمانه برنج را پاک کرد بعد از شستن، با آب ولرم و کمی نمک خیساند. همین که خواست برود خیار و گوجه را بشوید مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت: «مرضیه! ببین، مُسکن هست یه دونه به من بدی.»

🌾مرضیه از کشوی کابینت، مُسکنی برداشت و همراه لیوان آب به دست مادرش داد: «مامان جون! من شام آماده می‌کنم، استراحت کن. امروز خیلی پشت چرخ خیاطی نشستی؟»

🍃لیلا لبخند محوی زد و جواب داد: «باید فردا صبح سری سیسمونی نوزاد رو تحویل فروشگاه می‌دادم.»

✨مرضیه بوسه‌ای به گونه‌ی مادرش زد و مشغول کار شد. نزدیک اذان مغرب بود که صدای گوشی لیلا به صدا در آمد.

🌺مرضیه کارهایش را در آشپزخانه تمام کرد دو فنجان چای ریخت. وقتی سینی به دست وارد پذیرایی شد حرف مادرش را شنید: «مرضیه دختر آگاهی هستش از دبیرستان مستقیم میاد خونه و تو کارای خیاطی کمک حال منه.»

🍂_پس با دوستاش نمیره تو این اغتشاشات؟

☘️_نه! اتفاقا میگه دختر که نباید گول بخوره شال و روسری از سرش برداره ... ارزش دختر به پوشیدگی و حیاست ... این شعار زن، زندگی، آزادی یعنی ای زن! تو رو به اسم آزادی می‌کشیم خیابون تا اسیر بغل رایگان بشی.

⚡️_آره خب، دختر باید سنگین باشه، حتی پسری هم که تو اغتشاشاته، نمیاد دختر بی‌حیا بگیره.

🍃صدای ملکوتی اذان از تلویزیون پخش شد که لیلا به زن همسایه گفت: «نازنین خانم! وقت نمازه، یه فرصت دیگه باهاتون حرف می‌زنم ... خداحافظ.»

 

صبح طلوع
۲۳ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃برای پیاده‌روی به پارک نزدیک خانه رفتم. پسرم مصطفی هم بود. هندزفری را در گوشم گذاشتم. به سخنان شیرین استاد عباسی در مورد گفتگو با خدا گوش می‌دادم. یکی از صوت‌های دوره‌ی "قصه من و خدا" بود.
یک لحظه مصطفی را در کنارم ندیدم. چشم گرداندم سرتاسر پارک؛ ولی گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود.

☘️چند بار صدایش کردم، فایده نداشت. در دل به خود ناسزا ‌گفتم که چرا بیشتر حواسم را جمع نکردم؟! یکی از رهگذران که حال آشفته من را دید، علت را پرسید.

✨وقتی نگرانی خود را ابراز کردم، به من گفت: «نمی‌خوام نگرانتون کنم؛ ولی همین الان یه ماشین زد به یه پسربچه بردند بیمارستان.»
اشک‌های جمع شده در چشمانم با شنیدن این خبر به سوی گونه‌ها سرازیر شد.

🌾همان شخص دلش برایم سوخت و گفت: «شاید پسر شما نباشه، برای اطمینان باید به بیمارستان سر بزنید.» سوار ماشین شدم از این بیمارستان به آن بیمارستان؛ اما خبری از او نبود. تا اینکه یکی از همسایه‌ها به من زنگ زد و گفت: «کجایی؟ پسرت توی محله زخم و زیلی بود، بردیمش بیمارستونِ ولی‌عصر، خودتو برسون!»

⚡️همراه با نگرانی، تعجب کردم. همین چند لحظه پیش آنجا بودم، خبری از مصطفی نبود. اصلا پسرم با من پارک بود، چطور سر از محله‌مان درآورد؟! با عجله خود را بالای سر مصطفی رساندم. خداروشکر زخمش کاری نبود.

🍃وقتی ماجرای بی‌انصافی راننده‌یی که به پسرم زده بود را شنیدم، بدنم گُر گرفت، دلم خالی شد! چطور جرأت چنین ریسکی را داشته است، به جای اینکه مصطفی را برای مداوا به بیمارستان برساند، آدرس خانه‌ را گرفته و در محل زندگی او را رها کرده است.

🌾در دل با خدا شروع به حرف زدن کردم. از خدا تشکر کردم بابت نجات فرزندم. برای هدایت شدن راننده به راه راست، هم دعا کردم.

صبح طلوع
۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر