تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

عشق مادر

يكشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃صدای بازی بچه‌های همسایه تمام کوچه را پر کرده‌ بود. کوچه‌ی نسبتاً عریض و طویل و در عین حال درب و داغونی داشتیم که مادرم همیشه‌ی خدا نگران بود که بچه‌ها موقع عبور از کنار چاله‌ها در یکی از آن‌ها بیفتند و طوری‌شان بشود. 

 

☘آن‌روز پسرها دزدکی و به دور از چشم مادر، قرار فوتبال آن هم در لابلای همین چاله‌ها گذاشته بودند. مادر که برای شام مهمان داشت، از صبح این طرف و آن طرف می‌دوید و کارهایش را تو در توی هم انجام می‌داد. روی درس‌خواندن من هم که حساسیت زیادی داشت، می‌گفت که حتما باید دکتر بشوم.

 

🎋 از بد روزگار فردای آن‌روز امتحان داشتم برای همین به من اجازه‌ی تکان خوردن نمی‌داد. پسرها هم که فقط اهل آتش سوزاندن بودند. سر و صدایشان تمرکزم را بدجور بهم می‌ریخت برای همین موقعی که یواشکی و توپ به بغل از جلوی چشمانم رد شده و به کوچه‌ی کذایی رفتند، مادر را مطلع نکردم تا از شر سر و صدای سرسام‌آورشان خلاص شوم و درسم را بخوانم.

 

🌾مادر که دیگر متوجه عدم حضور پسرها شده‌بود، فریادکرد: «وروجک‌ها کجا رفتین؟! خدا بخیر کنه حتماً باز دارین خراب‌کاری می‌کنین...» همین‌طور داشت ادامه‌ می‌داد که نتوانستم ساکت بمانم و جریان خروج یواشکی‌شان البته به غیر از قسمت پنهان‌کاری خودم را برایش گفتم.

 

💫مادر با عصبانیت چادرش را برداشت و در حالی که به سرعت و با دلهره از پله‌ها پایین می‌رفت همین‌طور به خط و نشان کشیدن‌هایش ادامه می‌داد. به پله‌ی آخر نرسیده‌بود که صدای وحشت‌ناکی از کوچه، کلماتش را در کامش خشکاند و دیگر نتوانست ادامه دهد و یک لحظه ایستاد و دوباره به حرف آمد: «خانه خراب شدم.»

 

⚡️یکی از همسایه‌ها که اکثراً حامل خبرهای بدِ محله بود، مدام یا زنگ در را می‌زد و یا با مشت به در می‌کوبید و همزمان اسم مادرم را صدامی‌زد؛ «عذرا خانوم، کجایی خواهر؟! بچه داره از درد می‌میره...» من که استرس وحشتناکی گرفته‌بودم خواستم خود را به در برسانم، اما مادر زودتر از من رسیده و در را بازکرد و قبل از اینکه چیزی بپرسد، زن همسایه شروع‌کرد به شرح ماوقع.

 

🍂آن لحظه بود که فهمیدم نگرانی‌های مادرم اصلاً بی‌راه نبوده، امید، برادر کوچکترم موقع بازی، در بزرگترین چاله‌ی وسط کوچه افتاده و پایش به طرز فجیعی شکسته‌ بود. مادر تا بالای سرش برسد در چند جمله از امید و روزگار و شهرداری و حتی از بچه‌های همسایه که با هم دست به یکی کرده و این فاجعه را بار آورده‌ بودند، شکایت می‌کرد و بر سر و رویش می‌کوبید. با خود فکر می‌کردم مادر حتماً امید را تنبیه سختی می‌کند که حتی فلک هم به خود ندیده‌ باشد. 

 

☘اما در کمال ناباوری دیدم او را با گریه بغل‌کرد، بوسید و به آرامی دستی بر پای شکسته‌اش کشید و چون خوشبختانه شکسته‌بندی را از پدربزرگ به ارث برده‌ بود با احتیاط لازم در کنار همان چاله‌ی پردرسر مقدمات کار را انجام داد و بعد به کمک همسایه‌ها امید را به خانه آوردند.

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی