قفس اندیشه
☘️کلید را در قفل چرخاند. مرضیه چادر خود را روی دستهی مبل انداخت. کیفش را کنار آن گذاشت. نگاهش به لیلا افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. روسری و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد. از کمد دیواری پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت. پتو را روی مادرش آرام کشید تا او بیدار نشود.
💫مرضیه به فکر افتاد تا دست به کار شود و شام بگذارد. سمت آشپزخانه رفت از فریزر چند تکه مرغ برداشت تا یخ آن آب شود. سه پیمانه برنج را پاک کرد بعد از شستن، با آب ولرم و کمی نمک خیساند. همین که خواست برود خیار و گوجه را بشوید مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت: «مرضیه! ببین، مُسکن هست یه دونه به من بدی.»
🌾مرضیه از کشوی کابینت، مُسکنی برداشت و همراه لیوان آب به دست مادرش داد: «مامان جون! من شام آماده میکنم، استراحت کن. امروز خیلی پشت چرخ خیاطی نشستی؟»
🍃لیلا لبخند محوی زد و جواب داد: «باید فردا صبح سری سیسمونی نوزاد رو تحویل فروشگاه میدادم.»
✨مرضیه بوسهای به گونهی مادرش زد و مشغول کار شد. نزدیک اذان مغرب بود که صدای گوشی لیلا به صدا در آمد.
🌺مرضیه کارهایش را در آشپزخانه تمام کرد دو فنجان چای ریخت. وقتی سینی به دست وارد پذیرایی شد حرف مادرش را شنید: «مرضیه دختر آگاهی هستش از دبیرستان مستقیم میاد خونه و تو کارای خیاطی کمک حال منه.»
🍂_پس با دوستاش نمیره تو این اغتشاشات؟
☘️_نه! اتفاقا میگه دختر که نباید گول بخوره شال و روسری از سرش برداره ... ارزش دختر به پوشیدگی و حیاست ... این شعار زن، زندگی، آزادی یعنی ای زن! تو رو به اسم آزادی میکشیم خیابون تا اسیر بغل رایگان بشی.
⚡️_آره خب، دختر باید سنگین باشه، حتی پسری هم که تو اغتشاشاته، نمیاد دختر بیحیا بگیره.
🍃صدای ملکوتی اذان از تلویزیون پخش شد که لیلا به زن همسایه گفت: «نازنین خانم! وقت نمازه، یه فرصت دیگه باهاتون حرف میزنم ... خداحافظ.»