تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

گوشی نو

پنجشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃نزدیک عید بود و حمید شب و روز کار می‌کرد تا بتواند خواسته‌های فرزندش را اجابت کند؛ولی خواسته‌ی غیرمعقول او کمر شکن بود.

 

🌾خسته وارد حیاط شد از چشمانش خستگی می‌بارید. همین که وارد شد صدای طلبکارانه آرمان به گوشش رسید. پسر پانزده ساله اش 

از او گوشی آیفون می‌خواست. گوشی که نهایت پول سه ماه کارگریش را باید می‌داد پای آن.

 

🍂_گوشی من کو ؟

 

🎋_سلام باباجان نتونستم بخرم قیمتش بالا بود.

 

🍁_من این چیزا حالیم نیست باید بگیری هی امروز فردا میکنی.

 

☘صدای مادرش بلند شد: «آرمان ساکت شو بابات خسته از راه اومده سلام نمیدی لااقل بزار بیاد تو خونه.» بعد رو به همسرش می‌کند: «سلام رضا جان خسته نباشی.»

 

💫حمید لبخند می‌زند: «ممنون آمنه جان‌.»

 

🍀آرمان نیم نگاهی به پدرش می‌کند و داخل می‌رود. حمید دستهایش را زیر آب سرد می‌گیرد تا بشورد از بس تاول زده بود می‌سوخت از سوزش آنها چشمانش را بست.

حس کرد دستانش درون دستان کسی قرار گرفت. لبخند زد آمنه حتما دارد با احتیاط می‌شورد؛ولی چشمانش را که باز کرد نگاهش به آرمان افتاد که خیلی با احتیاط دستان او را می‌شست 

 

🌾تعجب کرد، آرمان با چشمان گریان نگاهش کرد و آهسته گفت: «بابا ببخشید به خاطر من دستات این مدلی شده.» حمید دستش را گرفت او را در آغوش گرفت: «اشکال نداره 

ولی بالاخره گوشی اسمش چی بود؟ همون میگیرم برات.»

 

🍃آرمان سرش را بالا گرفت و گفت: «نمیخواد بابا همین گوشی خوب خواستم از ارشیا کم نیارم،الان اون کم آورده.»

 

🌺حمید سوالی نگاهش کرد. آرمان گفت: «چون یه بابای دارم که هر کاری برای خوشبختی من میکنه.» حمید لبخند می‌زند و اشکهای آرمان را پاک می‌کند

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی