شب طولانی
🍃تمام شب را بیدار روی صندلی نشستم. فقط به شیشه مراقبتهای ویژه چشم دوخته بودم. خانم پرستار صدایم کرد تا چند لحظه پیش صادق بروم.
🍂وقتی نگاهم به صورت همسرم افتاد، دلم میخواست توی چشمهایم زل بزند و دستم را بگیرد تا تمام غمها و دل نگرانیها، از یادم برود. چند لحظه بعد با اشاره پرستار از مراقبت های ویژه خارج شدم.
🌾نمیدانم چند بار زیارت عاشورا خواندم. نمیدانم چندین بار به امامان معصوم علیهم السلام متوسل شدم؛ فقط میدانم که هنوز صادق بیهوش روی تخت دراز کشیده و من در انتظار به هوش آمدنش هستم.
⚡️مادرش دل نگران از راه رسید و پرسید: «حالش چطوره؟»
☘_جراحی شده ... فقط ... دعا کنین که به هوش بیاد.» هر دو کنار هم در سالن انتظار روی صندلی نشستیم. مادر شوهرم با تسبیح ذکر میگفت.
💫با خودم فکر کردم چه شبی شد امشب ... چقدر دلهره آور ... از وقتی خبر دادند که عدهای ناجوانمرد در اغتشاشات، صادق مدافع امنیت را کتک زدند و او را مجروح کردند، زمان برایم طولانی شده است. نمیدانم عقربههای ساعت، کند حرکت میکنند یا امشب آنها هم افتادند روی دندهی لج؟!
🍃خدایا! فقط میدانم تا صبح، هزار بار جان دادم و دوباره سرپا ماندم؛ اما بالاخره صبح شد. دوباره پدر و مادرم آمدند ... همه منتظر و چشم انتظار ... پدرم، دوست و همرزم دوران دفاع مقدس پدر صادق بود. اشک در چشمان پدرم موج میزد با صدای گرفتهای گفت: «فاطمه خانم، همه زندگیاش را داد تا آزاد بمانیم؛ اما عدهای ناجوانمردانه بر پیکر فرزند شهید، مشت و لگد زدند به اسم آزادیخواهی ... خدایا! من به خداییات توکل کردم.»
💫برادرم حامد آبمیوه به فاطمه خانم و من داد اما انگار توی گلوی من قفلی زده بودند. من، فرنازی که اگر یک ساعت غذایش دیر میشد، نمیتوانست سرپا بماند، صادق همیشه حواسش به من بود ... حالا یک روز کامل است که هیچی نخوردهام و میلی هم ندارم.
🌾نگاهم دوخته شد به چهره مادر شوهرم که زیر لب ذکر میگفت و اشک میریخت. توی فکر بودم که حامد بلند گفت: «چشماشو باز کرد.»
✨از روی صندلی بلند شدم. با خوشحالی به شیشه مراقبتهای ویژه نگاه کردم. صادق رنگی به چهره نداشت و سرش را باند پیچیده بودند. همه خوشحال بودیم و اشک شوق ازچشمانمان میبارید. فاطمه خانم زیر لب گفت: «خدایا شکرت ... الحمدلله.»
🌺بالاخره او را به بخش داخلی منتقل کردند. طولی نکشید همه دورش جمع شدند؛ اما من کنار ایستادم. فاطمه خانم مدام دست صادق را میبوسید و قربان صدقهاش میرفت.
☘ناگهان صدای پرستار بلند شد: «چه خبره اینجا؟! بفرمایید بیرون لطفا ... بیمار باید استراحت کنه.»
💫همه بیرون رفتند؛ اما من بهش لبخندی زدم، او نیز لبخند بیجانی بهم زد. اشکم را پس زدم و دستی برایش تکان دادم و از اتاق خارج شدم. فقط خدا میدانست که چقدر دلم برای صدایش تنگ شده است.
