کیان ایران
🌾شب چادر خود را روی شهر پهن کرد. چراغهای روشنِ خیابان، دل تاریکی را شکافت. همهجا را مثل روز روشن کرد. آسمان شهر ایذه دلش گرفت. او شاهد رفتار تعدادی مردم ناآگاه بود که نظم شهر را بهم ریخته بودند. ترافیک، بوقهای ممتد و راهبندان توسط آن عده معدود درست شد.
🍃کیان پسر بچه دهساله همراه خانواده سوار بر ماشین از خیابانها عبور می کردند. صداهای آن جماعت به گوشش رسید که شعار میدادند: «زن زندگی آزادی.»
🍀کیان با خودش فکر میکرد: «مگه زنها آزاد نیستن؟ » ذهنش به کمک او آمد و گفت: «چرا آزادِ آزادن که ریختن تو خیابون و مردمآزاری میکنن. اینا به دنبال برهمزدن امنیتن نه اونی که شعار میدن!»
⚡️لحظاتی حادثه شاهچراغ جلوی چشمان مشکیاش جان گرفت. همان حادثهای که تروریستهای از خدا بیخبر، دانشآموزانی به نامهایِ آرشام، محمدرضا و علیرضا را به شهادت رساندند.
💫نمیدانست چرا ته دلش از آنهایی که مردم را اسیر خود کرده بودند، خوشش نمیآمد.
نگاهی به آسمان کرد. ستارهای به او چشمک زد. به نظرش رسید آسمان برای او آغوش باز کرده است.
🍃دوباره فکرش به زمان گذشته رفت همان روزی که قایقی را برای جشنوارهی ابنحیان ساخت. وقتی آن را تست کرد و کار کردن آن را دید، ذوق زده شد. یادآوری خاطره شیرینِ اختراعش، لبهایش را کش آورد. نگاهی به ماشینهای اطراف کرد. ناراحتی و خشم توی صورت تکتک سرنشینِ آنها دیده میشد.
🍂پدر پشت فرمان بود و به سمت اغتشاشگران میرفت. نیروهای امنیتی خطر را به آنها گوشزد کردند که برگردند. پدر لحظهای ماند چه کند؟ صدای پسرش کیان را شنید که میگفت: «باباجون به نیروهای امنیتی اطمینان کن و برگرد.» پدر ثانیهای تعلل نکرد. فرمان را به سمت دیگر چرخاند.
☘️صدای گوشخراشی از فاصله دور به گوش کیان رسید. دلش هُری ریخت. صدایی شبیه گلوله، همان که در فیلمها دیده و شنیده بود.
صدای جیغ، بوق، گلوله و موتور درهمآمیخته شد. ماشینها و مردم راه گریزی نداشتند.
🎋چشمان دُرُشت کیان شیاطینی اسلحه به دست را روی موتور دید. بیهدف به طرف مردم و نیروهای امنیتی شلیک میکردند. گلولهای زوزهکشان به سمت او آمد. در بدنش فرو رفت. همان لحظه آرامش عجیبی را حس کرد. انگار روی زمین نبود. آخرین نگاه خود را به آسمان کرد. ستاره روشنتر از قبل به او چشمک میزد.