تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🍃ایام فاطمیه نزدیک بود. حالم خوب نبود. بی اختیار گوشی تلفن را برداشتم و به مادرم زنگ زدم. مادرم از صدایم پی برد روبراه نیستم و بی حالم.

💫_مرضیه! چی شده دخترم؟

⚡️_نگران نشو، کمی ضعف دارم. خواستم جویای حال بابا بشم.

💫_امروز حالش خوب بود رفت سر کار، دارم سیاهی‌ها رو آماده می‌کنم.

⚡️_قبول باشه ان‌شاءالله،التماس دعا. خداحافظ.

🍁مادرم گفت مراقب خودت باش و خداحافظی کرد. دلم گرفت مادرم هر سال در ایام فاطمیه خانه را سیاهپوش می‌کرد و برای حضرت روضه می‌گرفت. افسوس خوردم امسال به خاطر بارداری‌ سرگیجه داشتم و نمی‌توانستم در سیاهپوش کردن خانه به مادرم کمک کنم.

✨یاد حرف‌ مادرم افتادم: «پرچم داری که؟» گفتم که اونا برای ایام محرمه. دوست دارم یه پرچم خاص ایام فاطمیه داشته باشم که اسم خانم رویش نوشته شده باشه.

🍃_خب! کاری نداره. بخر.

🌾دیگر چیزی نگفته بودم. چند روز قبل قیمت گرفته بودم، گران بود و نمی‌خواستم هزینه روی دست همسرم بگذارم؛ چون خیلی قسط و قرض داشتیم. به خودم گفتم که زن باید هم رازدار شوهرش باشد و هم هوای جیبش را. با یک نفس عمیق بغضم را فرو بردم تا جلوی فاطمه دختر پنج ساله‌ام گریه نکنم.

🌾جواد آن شب دیر به خانه آمد. فاطمه خوابیده بود. با صدای بسته شدن در واحد به استقبالش رفتم: «جوادجان! دیر کردی، نگرانت شدم.»

🍃_ ببخش، حواسم نبود بهت زنگ بزنم و خبر بدم.

🎋کیسه‌هایی که در دستش بود را به آشپزخانه برد و به پذیرایی برگشت و با صدای آرام گفت: «سرکار به همه پرچم هدیه دادن. مرضیه بزن به دیوار.» من ناباورانه فقط نگاهش کردم و جواد دوباره حرفش را تکرار کرد.

💫_کجاست؟ ببینم.

 🌾جواد پرچم را از داخل  ساک دستی درآورد و نشانم داد. یک پرچم مخمل سیاه رنگ که رویش «یا فاطمه الزهرا سلام‌الله علیها» گلدوزی شده بود.

 

صبح طلوع
۲۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀تلویزیون روشن بود. تصاویری از حرم امام رضا علیه‌السلام نشان می‌داد. یکدفعه مادرم با بغض گفت: «یا امام رضا ما رو هم دعوت کن، ما هم دل داریم، بطلب تا مهمان مهمانسرایت بشیم.

💫 _امام رضا ما رو بطلبه... آستان مقدسش رو ببوسیم، کافیه مادرجون... البته ببخشید قصدم بی ادبی به شما نیست.

🍃از حرفی که به مادرم زدم ناراحت شدم. به خودم گفتم کاربدی کردم؛ اما یک هفته بعد پسر یکی از اقوام دور مادرم تلفن زد و گفت: «به نیت مادر خدا بیامرزم میخوام شما و معصومه رو بفرستم زیارت امام رضا علیه‌السلام. میام خونه‌تون تا با هم بریم کاروانی ثبت نامتون کنم.»

✨راستش ما هیچ وقت راجع به این که دوست داریم بریم مشهد و پول نداریم هرگز به کسی چیزی نگفته بودیم. مادرم اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت: «بله، گذشته می‌تونه به آدم آسیب برسونه؛ اما این خود شخصه که می‌تونه از اون فرار کنه و یا ازش درس عبرت بگیره.»

⚡️_یعنی چی مامان؟

🌾_ یه زمانی مادرشو با ندونم کاری اذیت می‌کرد؛ اما یه مدتی به نیت مادرش کارهای ثواب و خیر انجام میده تا روح خدیجه خانم شاد بشه، خیر از جوونیش ببینه.

🍀چند روز بعد با کاروان عازم مشهد شدیم؛ اما نکته جالب‌تر این که وقتی از زیارت حضرت برمی‌گشتیم کنار سقاخانه آقا و خانم احمدی همسایه‌مان را دیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی آقای احمدی گفت: «ما میخوایم بریم گوسفند بگیریم برای مهمانسرای حضرت، میاین با هم بریم؟»

⚡️مادرم قبول کرد و با هم رفتیم. وقتی پول گوسفند را آقای احمدی داد آن‌ها دو تا بن غذا دادند. آقای احمدی هم بن غذا را به ما داد؛ اما مادرم قبول نمی‌کرد و گفت برا خودتون.

🌺 آقای احمدی دوباره گفت: «ما برای یه ساعت دیگه بلیط داریم، باید برگردیم و نیستیم که بریم مهمانسرای حضرت.

☘️شادی تمام وجود من و مادرم را پر کرد و دست ادب به سینه گذاشتیم و به امام رئوف سلام دادیم: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه‌السلام.»

 

 

صبح طلوع
۲۱ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀سر و صدای زیادی از داخل اتاق می‌آمد. یک مرتبه مریم در اتاق را باز کرد و به سمت آشپزخانه دوید. لاله به خاطر این که مریم بی هوا به او برخورد کرد ظرف شیر جوش از دستش افتاد. لاله مثل کوه آتشفشان شد و یک مرتبه با صدای بلند سر مریم داد کشید. مریم از ترس مادرش، سمت پنجره دوید و پشت پرده پنهان شد. لاله دو باره فریاد کشید و چند بار صدا زد: «مرضیه! بیا... مریم رو ببر تو اتاق، الان پرده رو هم کثیف می‌کنه.»

🍃لاله شیر ریخته شده‌ی کف آشپزخانه را جمع کرد و زمین را برق انداخت. روی صندلی نشست و با خودش فکر کرد که چرا من تا بچه‌ها شلوغ یا خراب‌کاری می‌کنند عصبانی می‌شوم؟

✨علی با کلید در واحد را باز کرد و با صدای بلند گفت: «من اومدم.» لاله به استقبال او رفت.

🌾علی بعد از سلام و احوالپرسی از لاله سؤال کرد: «دخترا کجان؟»

⚡️_امروز شلوغ کردن... تنبیه‌شون کردم... حق ندارن از اتاق بیرون بیان.

🎋_خانم تنبیه هم حدی داره... الان باباشون اومده و دوست داره دختراشو بغل کنه و ببوسه... پس من میرم آزادشون کنم.

💫وقتی علی در اتاق را باز کرد مرضیه و مریم از کنج اتاق بلند شدند و به آغوش پدرشان دویدند. علی صورت دخترهایش را بوسید و با آن‌ها به پذیرایی آمد. بعد از شام که بچه‌ها خوابیدند. علی با لاله صحبت کرد و گفت: «فردا زودتر میام تا با هم بریم پیش خانم دکتر... تازگیا خیلی زود عصبی میشی.»

🌺_همیشه فکر می‌کردم بدترین اتفاقی که می‌تونه برای آدما بیوفته اینه که تو زندگیشون تنها بشن؛ اما حالا می‌فهمم که اینطوری نیست. بدترین اتفاق اینه که آدم‌هایی دور رو اطرافت باشن که وقتی کنارشونی احساس تنهایی کنی!

✨_تو تنها نیستی... از وقتی پدر و مادرت تو جاده شمال تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن تو احساس تنهایی می‌کنی، تو منو و دخترا رو داری. عزیزم به زندگی لبخند بزن که با لبخندت بچه‌ها شاد میشن.

 

صبح طلوع
۲۰ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀هر وقت دلش می‌گیرد به قلم و کاغذ پناه می‌برد. آن‌قدر می‌نویسد و خط‌خطی می‌کند تا حالش بهتر شود. بعد از فوت پدر و مادرش، چیزی مانند نوشتن، آرامَش نمی‌کند.

⚡️برای این‌که مزاحم زندگی کسی نباشد، تن به ازدواج با مردی داده که دو دختر دارد و هجده سال از او بزرگ‌تر است. در این میان بزرگترین شانس زندگی‌اش این است که دخترهایش ازدواج کرده‌اند.

🎋زهره به دلیل همین فاصله‌ی سنی زیاد، بیشتر وقت‌ها نمی‌تواند درک لازمی از اخلاق و رفتار همسرش داشته‌باشد و با زندگی‌اش ارتباط عاطفی بگیرد؛ اما هرگز هم اعتراضی نمی‌کند. بیشتر اوقات بیکاری‌اش را با مطالعه و نوشتن پُر می‌کند. همین آرامش ظاهری‌اش باعث شده‌، کسی نگران او و زندگی‌اش نباشد، خوشبخت جلوه کند و بار تمام دردهایش را به تنهایی بر دوش بکشد.

🌾مثل همیشه که وقت فراغتی پیدا می‌کرد، مشغول نوشتن شد: «خیلی وقت‌ها دلم برای خودم تنگ می‌شود. خودم در کنار مادرم. در کنار پدرم.  مادرم! دل دختر عزیز دردانه‌ات کوهی از درد شده و برای گذاشتن سرش، شانه‌ای به عطوفت شانه‌های تو می‌خواهد ...»

🍃آن‌قدر غرق نوشتن و اشک ریختن بود، که حتی متوجه حضور علیرضا در کنارش نشد. علیرضا که حال داغون زهره را دید ناخواسته در نوشته‌های او چشم گرداند. آهی کشید و دست بر شانه‌ی زهره گذاشت. زهره انگار ترسیده‌ باشد دست روی قلبش گذاشت: «آروم باش خانوم، چیزی نیست.» و اتاق را ترک‌ کرد.

💫زهره عادت داشت دلتنگی‌هایش را به هیچ‌کس نگوید. وقتی متوجه شد که علیرضا نوشته‌هایش را دیده، حالش دگرگون شد. لب به دندان گرفت و بعد از اندکی تأمل، در برزخی بین ناراحتی و خشم، از اتاق خارج‌ شد. نفس عمیقی کشید؛ اما قبل از این‌که چیزی بگوید، راه آشپزخانه را در پیش‌گرفت.

⚡️ علیرضا همچنان با چشم‌هایش حرکات زهره را می‌پایید. سرانجام، دستپاچگی زهره و صدای شکستن استکان، او را به سخن آورد: «می‌دونستم به اجبار جواب مثبت دادی ولی فکر نمی‌کردم کنار من اینقدر حالت بد باشه که شب و روزت رو با گریه بگذرونی.»

🍂زهره با بدنی داغ‌کرده، همچنان ساکت بود و سعی می‌کرد از میان کلمات ذهنش، جمله‌ای مناسب برای گفتن بسازد؛اما سکوتش علیرضا را به ادامه‌‌دادن وادارکرد: «بیا بشین خانوم. باید حرف بزنیم.»

🌾این حرف، آبی بر روی آتش دل زهره بود. دلش می‌خواست حرف‌بزند و حداقلِ آرامش را به روانش ببخشد. روبروی علیرضا نشست، نمی‌توانست چیزی بگوید. انگار همه‌ی کلمات از ذهنش گریخته بودند.

✨علیرضا با بغض پرسید: «از من بدت میاد؟» زهره مانند بچه‌ای معصوم سرش را به نشانه‌ی "نه گفتن" به عقب تکان‌ داد.
 
🍃علیرضا بین خشم و خنده، مانده بود: «یه چیزی بگو خب،‌ حداقل از اون حرفایی که می‌نویسی. ما زن و شوهریم. اگه تا حالا خوب نبودم بدی‌ هم بهت نکردم. کردم؟»

💫زهره به اجبار زبان گشود: «نه ولی ...»

☘️_ولی چی؟ من زن طلاق بده نیستما. یه عمر با آبرو زندگی کردم. اگه نمی‌خواستی از همون اولش باید بله نمی‌گفتی. حالام هرکاری لازم باشه می‌کنم که حالت بهتر بشه. ولی حرف طلاق پیش بکشی اوضاع عوض میشه.

🌾_نه طلاق نمی‌خوام. فقط بعضی وقتا دلم می‌گیره می‌خوام تو حال خودم باشم و کاری به کارم نداشته باشید.

🎋چشم‌های علیرضا گِرد شد: «بهه این‌که از طلاق بدتره که. فقط فرقش اینه که مردم خبردار نمیشن. من می‌گم زن و شوهریم. خانواده‌ایم. شما می‌گی تو خودم باشم و کاری به کارم نداشته باشی!!! این‌طوری که نمیشه.»

💫اشک‌های زهره بالاخره سرازیر شد. وقتی به علت ازدواجش فکر می‌کرد، دیگر نمی‌توانست بدی‌های زندگی‌اش را ببیند. به دنبال بدخلقی و بدزبانی می‌گشت تا بهانه‌ای برای اشک‌هایش پیدا کند؛ اما واقعاً چیزی نبود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد مرد ساکتش تا این اندازه به روحیه، خواسته‌ها و آرامش او اهمیت بدهد.

 

 

صبح طلوع
۱۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خاطره‌های نه‌چندان دور، از ذهنش گذر می‌کنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه می‌شد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت.

🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا می‌کشید و روی پنجه‌هایش می‌ایستاد.
برای رفع خستگی، این کار همیشگی‌اش بود.
اما آرام روح خسته‌اش، قوت دستان و جسمش، ذکر  «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابه‌لای سرچ کردن‌هایش منجی‌اش شده بود.

✨داور شروع مسابقه را اعلام می‌کند.
می‌تواند حریف خود را شکست دهد؛ اما می‌دانست حمید اگر دوم می‌شد، دیگر به خاطر مشکلات مالی‌شان نمی‌توانست به باشگاه‌ بیاید‌. پس مهدوی تصمیم می‌گیرد و به خود اجازه‌ی شکست خوردن می‌دهد.
از گذشته به حال می‌نگرد. برق طلایی مدال نقره‌اش به او چشمک می‌زند.

 

 

صبح طلوع
۱۸ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀سر و صدای بچه‌ها داخل راهرو می‌پیچید. جلسه اولیا و مربیان ساعت ۱۰ بود. به خودم گفتم: «واقعیت و یکم واقعه‌ی تلخ تکان دهنده رو باید بگم... اغلب مادرها حجاب‌شون، نگم بهتره... » صدایم را صاف کردم.

⚡️_بسم‌الله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری...
بی تعارف میخوام با شما والدین صحبت کنم، مادرها دختراتون ... خیلیا به من میگن خانوم ما دوس پسرمون باهامون قهره... دختره کلاس ششم!

🍀توی چشم تک تک مادرها یه دور نگاه کردم، همه یکم خودشون رو جمع و جور کردن. سریع ادامه دادم که تو سن و سال ما شاید، تاکید می‌کنم شاید بی حجابی خطراتش کم باشه؛ ولی دختر نوجوون هزار اتفاق بد براش میوفته.

⚡️یکی از مادرها گفت: «خانم جلیلی! امکانش هست خصوصی بهمون بگین دخترمون چه حرف دیگه‌ای به شما گفته.»

✨_چشم، حتما توی دفترشون یادداشت میذارم تا با همدیگه دیدار داشته باشیم برای کمک به بچه‌ها. حالا برگردیم به اصل مطلب این که دختر شما یک بار بهش شماره بدن، بگه نه، دو بار بشه، بگه نه؛ اما بار سوم قبول میکنه، شاید شما از بی حجابی دخترتون با این اتفاقات اخیر خیلی حساس نشید؛ اما قطعا همه‌ی شما از اتفاق بدی که سر بعضیا افتاده، ناراحت میشین و هرگز نمیخواید چنین اتفاقی گریبان دخترتون رو بگیره. الان با دنیا و آینده‌ی بچه‌ها کار داریم. اگه دوس دارین دکتر بشه یا... باید از حالا مراقب‌شون باشیم. لابد شنیدین که برای دختری که از مدرسه فرار کرده چه اتفاقی بدی افتاده.

⚡️رنگ چهره‌ی مادرها برگشت. بعضی‌ها به بغل دستی‌شون نگاه کردند و لب گزیدند. مجبور بودم اشاره کنم. چند لحظه سکوت کردم. مادری دستش را بالا برد و گفت: «همه حرفاتون قبول، راهکار بگین، چی کار کنیم؟»

🎋_بهتره تو مسیر درست هدایت‌شون کنیم. توی خونه و بیرون، به رفتار و حرف‌هاشون دقت کنین. با خودتون ببرید مسجد. آیا شنیدین کسی بگه دخترم رفت مسجد معتاد شد؟ از خونه فرار کرد؟

✨همه یک صدا گفتند: «نه.»

☘️_من هم تا حالا نشنیدم. مراقب بچه‌ها باشین تا هدف‌شون دنبال کردن درس باشه، نه این که فکرش بره پیش مسائلی که مانع درس خوندنش بشه. امروز بچه‌ها پرسیدن خانم شما نمیرید اغتشاشات؟! بهشون گفتم: «اغتشاش چیه؟ گفتن زن، زندگی، آزادی.»

💫مکثی کردم و ادامه دادم: «بله، زن باعث افتخار. آزاده‌گی و سر بلندی هست؛مثل بانوی نمونه خانم دکتر بی‌بی فاطمه حقیر السادات که دارای:
🔸دکترای تخصصی نانومدیسین از آمستردام هلند
🔸 ۱۲ اختراع
🔸۲ محصول دانش بنیان
🔸کارآفرین نمونه سال ۱۳۹۷
🔸مدیر ۶ شرکت
🔸همسر آزاده سرافراز
🔸مادر ۴ فرزند
🔹مقید و معتقد به حجاب فاطمی حتی در اروپا.

🍀والدین محترم فضای کلاس رو از مسمومیت شعار زن، زندگی، آزادی، خدا رو شکر خارج کردم. مادرهای عزیز مراقب جنگ رسانه‌ای باشین.


 

 

صبح طلوع
۱۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آخرین کسی که از من آمار بچه‌ها را پرسید نرگس خانم همین چند ساعت پیش بود.
حواسم را جمع کردم، آمار خلاف واقع نگویم. همه‌چیز گل و بلبل است، سال به سال جوانترم، صبح تا شب بازی و نشاط احاطه‌ام کرده‌ است.

☘️لب‌های گوشتی‌ام کِش آمد. گلویم را صاف کردم. نگاهی به چشمان منتظرش کردم. شروع کردم به آمار حقیقی دادن: «جونم برات بگه من پنج قلو دارم. فقط بین اولی و آخری نه سال فاصله سنیه. تعجب نکن پنج‌قلو می‌گم چون اونا شیر به شیرن.»

🌾از اولین قُل تا همین الان، خواب کامل شب، به خاطر بارداری و شیردهی برام یه رؤیا شده.
خوب به یاد دارم برای بارداری چهارمین قُل، پیش خانوم دکتر رفتم فقط چند دقیقه می‌خندید و نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره.
خداروشکر از اون دکترایی نبود که ته دلمو خالی کنه.

✨هر چند ثانیه یه بار می‌گفت: «الحمدلله سالمی، خیلیا با یه دنیا هزینه‌ی دارو و درمون، بازم آرزو به دلِ باردار شدن و بچه موندن.»
جثه‌ی ریز، سن کم و داشتن پنج تا بچه، مرا معجزه خدا در این عصر کرده.

💫نرگس‌خانم چهارچشمی به دهانم خیره مانده بود، لب به دندان می‌گزید. جرأت پلک زدن هم نداشت.

☘️بعدِ هر زایمان در دل می‌گفتم: «ایندفعه می‌ذارم چند سالی فاصله بشه؛ ولی زمان کوتاهی نمی‌گذشت که مهمان بعدی از راه می‌رسید و تست مثبت بارداری خبر اومدنش رو می‌داد.»

🎋هر بار با خودم می‌گفتم: «زینب تو چکاره‌ای که بخوای تعیین تکلیف کنی؟! خدا دوست داره تو رو در لباس مادری ببینه! مدال افتخار مادری رو همینا بهم دادن!»

🌾نرگس خانم کُپ کرده بود. همان لحظه یک جوجه روی پاهایم نشسته بود و در طول روز، حاضر نبود ثانیه‌ای از من جدا شود. یکی از پنج تن قربونش برم، وقتی رگ نق‌زدنش بگیره، سیصدوشصت درجه دهانش باز می‌شه. مثل ناقوس کلیسا بی‌وقفه می‌زنه.
در این میان عُق‌زدن، نق‌زدن، تب‌کردن و گریه‌های همزمان هم اضافه کن.

✨مادری قشنگی‌اش به همین چیزاست. خدایی که تو را آفریده می‌خواد تو را اینجوری ببینه. امتحان پشت امتحان، امان از وقتی که فرشته‌های معصومم شلوغ‌کاری کنن و من به جای صبر طبق معمول رفوزه بشم. عجیب شیرین است مادری.

☘️نرگس خانم هر چقدر به من گفتند: «بچه نیار، پیر می‌شی، زشت ‌می‌شی، خونه‌نشین می‌شی، ای وای پول پوشک، بیچاره شوهرت؛ ولی من وقتی ندای عاشقانه‌ی خدا در گوشم می‌پیچد: " لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ"*
شیرین می‌شه همه‌ی سختی‌هایی که او برام نوشته.

*که ما انسان را به حقیقت در رنج و مشقّت آفریدیم (و به بلا و محنتش آزمودیم).
سوره‌بلد، آیه‌۴.

 

 

صبح طلوع
۱۶ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀هرگز نمی‌توانست تصور کند که عشق همسرش را با یک بچه سهیم شود. بعد از پانزده سال، هنوز طعم مادر شدن را نچشیده‌بود، اما دلش نمی‌خواست به مادر شدن هم فکر کند. مدام همسرش را امتحان می‌کرد تا میل او را به داشتن بچه محک بزند و البته می‌خواست جواب حسین "نه" باشد.

💫حسین هربار در مقابل امتحان‌ نخ‌نمای سهیلا، پیشنهاد سرپرستی یک کودک را می‌داد و گهگاهی به پرورشگاهی که با مسئول آن آشنای قدیمی بود، می‌رفت.اما سهیلا همچنان درگیر دغدغه‌ی تقسیم عشق همسرش بود و پیشنهادش را رد می‌کرد.

🍃حسین تصمیم‌ گرفته‌ بود سهیلا را در عمل انجام شده قراردهد، شاید به مرور زمان با این مسئله کنار بیاید. آشفتگی غریبی سراسر وجودش را گرفته‌ بود، می‌خواست چیزی به سهیلا بگوید اما حرفش را فرو می‌برد و بالاخره زبان‌گشود: «عزیزم! باورکن در اشتباهی، یه بچه نه تنها از عشق من به تو کم نمی‌کنه بلکه دو برابرشم می‌کنه. حالا که خدا نخواسته بچه‌دار بشیم راه دیگه‌ای جلو پامون گذاشته. این‌همه بچه‌ بی‌سرپرستن و پدر و مادر می‌خوان. چرا ازشون دریغ کنیم‌؟! این‌طوری شما همسر عزیز من! میشی مادر یه بچه، که هم حال خودت بهتر میشه و هم این‌که یه بچه طعم خانواده داشتن رو می‌چشه ...»

🎋 _مثل این‌که تصمیم خودتو گرفتی.

🌾سهیلا دیگر هیچ نگفت. حسین دلش نمی‌خواست ادامه‌ بدهد چون می‌ترسید نتیجه‌ای برخلاف انتظارش بگیرد. بلند شد و خداحافظی کرد. ساعتی نگذشت که صدای چرخیدن کلید در قفل در سهیلا را متوجه خود کرد. از آشپزخانه با استرس پرسید: «حسین جان تویی؟»

✨صدایی نشنید. ناگهان دختری سه چهارساله به زیبایی آفتاب در مقابل خود دید که حسین با چشمانی نگران، پشت سرش ایستاده‌بود.
آن‌چه را که می‌دید و می‌شنید برایش قابل باور نبود. اما واقعیت‌داشت. هر چند در آن لحظه تشخیص طعم واقعیت دشوار بود، چون بچه‌دار شدن برایش رنگی خاکستری داشت. در زندگی گاه می‌شنوی و باور می‌کنی و می‌گذری، گاه هم می‌شنوی و باور می‌کنی، اما نمی‌توانی بگذری، چون دلت درگیر می‌شود و انگار دل سهیلا این‌بار درگیر شده‌بود.

☘️ آرام نشست. آغوشش را برای میهمان کوچک قلبش گشود. حسین آرام گفت: «سهیلاجان ترنم کوچولو چندساعتی مهمون ماست، تعهد دادم دو ساعته برش گردونم. اگه خواستی کارای اداریشو بکنیم که ...»

⚡️سهیلا در حالی‌که ترنم را محکم در آغوش گرفته‌بود، چشمانش را بست و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و حسین نفس عمیقی کشید.

 

 

صبح طلوع
۱۵ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀پنجره‌ی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آن‌ها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافه‌ای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت.

⚡️_مریم جان! سیب زمینی‌ها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم.

🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمی‌دانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام‌ گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهره‌‌ی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند.

💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی می‌کردم به چهره‌ی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام می‌گذاشتم ولی نه مثل همیشه.

🎋وقتی مهمان‌ها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.»

⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونی‌ها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرف‌هاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاری‌هام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟!

💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.

🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همان‌طور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار.
سامان لبش را گزید و سکوت کرد.

 

صبح طلوع
۱۴ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀باران تندی می‌بارید. برگ‌های خیس زرد و نارنجی کنار جاده، خودنمایی می‌کردند. قطرات درشت باران از روی شیشه‌ی ماشین سر  می‌خوردند. رویا برف پاک‌کن را روشن کرد. سارینا باران پاییزی را دوست داشت. دست راست خود را از شیشه ماشین بیرون برد. قطرات باران کف دستش می‌نشست.

🍃او غرق رویا بود که با صدای مادرش به خود آمد: «سارینا! روسری تو سرت کن!»

⚡️_مامان! این جوری دوست دارم ... تازگیا بعضی از دوستام با موهای افشون، شهر رو زیبا میکنن.

🍃 رویا همین طور که رانندگی می‌کرد نگاه تندی به او انداخت. سارینا با اخم رو به مادرش گفت: «حالم از خودم بهم میخوره ... اصلا وقتی دوستام رو می‌بینم حسرت میخورم. امشب به بابا میگم  با هودی میخوام برم بیرون. دیگه مانتو و روسری نمی‌پوشم.»

🌾رویا در حالی که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند. با لحنی آرام شروع کرد که هر کسی در دوران بلوغ چهره‌اش کمی زشت به نظر می‌آید؛ اما طولی نمی‌کشد آثار بلوغ می‌گذرد و چهره زیبا‌ می‌شود.

🎋یک مرتبه سارینا فریاد زد: «پریسا یه ماه پیش، دماغ‌شو عمل کرد ... خیلی هم خوشگل شده ... تازگیا با یه پسری هم دوست شده.»

✨رویا از شنیدن حرف‌ سارینا یک لحظه کنترل ماشین از دستش خارج شد. جاده لغزنده بود و به شدت با نیسانی که از روبرو می‌آمد برخورد کرد. سر رویا محکم به شیشه‌ی ماشین خورد و خون به صورتش دوید.

🍂ماشین‌هایی که از پشت سر می‌آمدند سرعت خود را کم کردند تا به مصدومین کمک کنند. آمبولانس اورژانس رویا و سارینا را به بیمارستان رساند. وقتی اسماعیل با خبر شد که همسرش تصادف کرده است، خودش را به بیمارستان رساند.

🍁سارینا تازه به هوش آمده بود. پدرش نزدیک کنار تخت او شد. سارینا در حالی که کتفش درد می‌کرد با اشک و آه گفت: «بابا تقصیر من بود ... من باعث شدم تصادف کنیم.»

✨پدرش با بغض جواب داد: «مادرت تو کماست ... فقط دعا کن!» سارینا دلش می‌خواست زمان به عقب برگردد تا به مادرش بگوید: «چشم مامان! الان روسری‌ام را سر می‌کنم و به حرف‌های دوستام نه تنها گوش نمیدم بلکه تشویق می‌کنم دست از کاراشون بردارن.»

 

 

صبح طلوع
۱۳ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر