لاله لبخند بزن
🍀سر و صدای زیادی از داخل اتاق میآمد. یک مرتبه مریم در اتاق را باز کرد و به سمت آشپزخانه دوید. لاله به خاطر این که مریم بی هوا به او برخورد کرد ظرف شیر جوش از دستش افتاد. لاله مثل کوه آتشفشان شد و یک مرتبه با صدای بلند سر مریم داد کشید. مریم از ترس مادرش، سمت پنجره دوید و پشت پرده پنهان شد. لاله دو باره فریاد کشید و چند بار صدا زد: «مرضیه! بیا... مریم رو ببر تو اتاق، الان پرده رو هم کثیف میکنه.»
🍃لاله شیر ریخته شدهی کف آشپزخانه را جمع کرد و زمین را برق انداخت. روی صندلی نشست و با خودش فکر کرد که چرا من تا بچهها شلوغ یا خرابکاری میکنند عصبانی میشوم؟
✨علی با کلید در واحد را باز کرد و با صدای بلند گفت: «من اومدم.» لاله به استقبال او رفت.
🌾علی بعد از سلام و احوالپرسی از لاله سؤال کرد: «دخترا کجان؟»
⚡️_امروز شلوغ کردن... تنبیهشون کردم... حق ندارن از اتاق بیرون بیان.
🎋_خانم تنبیه هم حدی داره... الان باباشون اومده و دوست داره دختراشو بغل کنه و ببوسه... پس من میرم آزادشون کنم.
💫وقتی علی در اتاق را باز کرد مرضیه و مریم از کنج اتاق بلند شدند و به آغوش پدرشان دویدند. علی صورت دخترهایش را بوسید و با آنها به پذیرایی آمد. بعد از شام که بچهها خوابیدند. علی با لاله صحبت کرد و گفت: «فردا زودتر میام تا با هم بریم پیش خانم دکتر... تازگیا خیلی زود عصبی میشی.»
🌺_همیشه فکر میکردم بدترین اتفاقی که میتونه برای آدما بیوفته اینه که تو زندگیشون تنها بشن؛ اما حالا میفهمم که اینطوری نیست. بدترین اتفاق اینه که آدمهایی دور رو اطرافت باشن که وقتی کنارشونی احساس تنهایی کنی!
✨_تو تنها نیستی... از وقتی پدر و مادرت تو جاده شمال تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن تو احساس تنهایی میکنی، تو منو و دخترا رو داری. عزیزم به زندگی لبخند بزن که با لبخندت بچهها شاد میشن.