زندگی به وقت مادری
🍀هرگز نمیتوانست تصور کند که عشق همسرش را با یک بچه سهیم شود. بعد از پانزده سال، هنوز طعم مادر شدن را نچشیدهبود، اما دلش نمیخواست به مادر شدن هم فکر کند. مدام همسرش را امتحان میکرد تا میل او را به داشتن بچه محک بزند و البته میخواست جواب حسین "نه" باشد.
💫حسین هربار در مقابل امتحان نخنمای سهیلا، پیشنهاد سرپرستی یک کودک را میداد و گهگاهی به پرورشگاهی که با مسئول آن آشنای قدیمی بود، میرفت.اما سهیلا همچنان درگیر دغدغهی تقسیم عشق همسرش بود و پیشنهادش را رد میکرد.
🍃حسین تصمیم گرفته بود سهیلا را در عمل انجام شده قراردهد، شاید به مرور زمان با این مسئله کنار بیاید. آشفتگی غریبی سراسر وجودش را گرفته بود، میخواست چیزی به سهیلا بگوید اما حرفش را فرو میبرد و بالاخره زبانگشود: «عزیزم! باورکن در اشتباهی، یه بچه نه تنها از عشق من به تو کم نمیکنه بلکه دو برابرشم میکنه. حالا که خدا نخواسته بچهدار بشیم راه دیگهای جلو پامون گذاشته. اینهمه بچه بیسرپرستن و پدر و مادر میخوان. چرا ازشون دریغ کنیم؟! اینطوری شما همسر عزیز من! میشی مادر یه بچه، که هم حال خودت بهتر میشه و هم اینکه یه بچه طعم خانواده داشتن رو میچشه ...»
🎋 _مثل اینکه تصمیم خودتو گرفتی.
🌾سهیلا دیگر هیچ نگفت. حسین دلش نمیخواست ادامه بدهد چون میترسید نتیجهای برخلاف انتظارش بگیرد. بلند شد و خداحافظی کرد. ساعتی نگذشت که صدای چرخیدن کلید در قفل در سهیلا را متوجه خود کرد. از آشپزخانه با استرس پرسید: «حسین جان تویی؟»
✨صدایی نشنید. ناگهان دختری سه چهارساله به زیبایی آفتاب در مقابل خود دید که حسین با چشمانی نگران، پشت سرش ایستادهبود.
آنچه را که میدید و میشنید برایش قابل باور نبود. اما واقعیتداشت. هر چند در آن لحظه تشخیص طعم واقعیت دشوار بود، چون بچهدار شدن برایش رنگی خاکستری داشت. در زندگی گاه میشنوی و باور میکنی و میگذری، گاه هم میشنوی و باور میکنی، اما نمیتوانی بگذری، چون دلت درگیر میشود و انگار دل سهیلا اینبار درگیر شدهبود.
☘️ آرام نشست. آغوشش را برای میهمان کوچک قلبش گشود. حسین آرام گفت: «سهیلاجان ترنم کوچولو چندساعتی مهمون ماست، تعهد دادم دو ساعته برش گردونم. اگه خواستی کارای اداریشو بکنیم که ...»
⚡️سهیلا در حالیکه ترنم را محکم در آغوش گرفتهبود، چشمانش را بست و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و حسین نفس عمیقی کشید.
