طناب پوسیده دوستی
🍀انگشتان دستش را لای موهای بلوند خود فرو برد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت. سعید گفت: «آبجی! سر به هوایی بسه دیگه ... به زندگیت سر و سامان بده! تو مادری، مراقب بچههات باش! ... با شوهرت هم که نساختی ... شدی یه زن مطلقه.»
🍃مهوش نگاه تندی به سعید کرد. از سرزنش شدن متنفر بود. سعید لبش را گاز گرفت. کمی روی مبل جابهجا شد. سرش را خم کرد و میان دو دستش گرفت. مکث کوتاهی کرد بعد با صدای آرام گفت: «باورکن دوستت دارم! قصد بدی هم نداشتم.»
🍂مهوش نگاه دوبارهای به آینه انداخت با خود واگویه کرد: «چرا رنگم پریده؟! زیر چشامم گود افتاده؟!»
🎋مادر از رفتارهای مشکوک دخترش ناراحت و نگران بود. به صورت مهوش نگاهی کرد. نفس عمیقی کشید و دنبالهی حرف سعید ادامه داد: «دست از این فضای مجازی بردار ... سرتو بنداز تو زندگی خودت و بچههات.»
🍁مهوش سرش را به طرف اعظم چرخاند. یک مرتبه صدایش اوج گرفت: «خواستگار دارم از اقوام مریم ... فرهاد میگه تو هفته ۴ روز اصلا تو خونه نیست اگه باهاش ازدواج کنم اونوقت من باید بیشتر روزای هفته تنها بمونم.»
☘️_دختر! با کار خونه و تربیت بچههات سرگرم شو ... نمیدونم دیگه، برو کلاسهای خیاطی، آشپزی ... این قدر سرت تو گوشی نباشه ... با حرف این و اون راه نیفت تو پارک و خیابون، به فکر آیندهی دختر و پسرت باش!
🍃مهوش با حرفهای مادرش یاد ساسان افتاد که تازه با او آشنا شده بود و دربارهاش با مادر خود صحبت کرد. او با خودش در گیر بود، پیشنهاد دوست مجازی را قبول کند و با او در ارتباط باشد؛ اما آن مرد مطلقه به او گفته بود که حاضر نیست با او ازدواج کند چون ازدواج محدود کننده است.
🍃مادر صدا زد: «دختر کجا هستی؟!»
🍂_همین جام، فقط نمیدونم چیکار کنم؟!
🌾_از حرفم ناراحت نشو ... ولی تو یه بار ازدواج کردی تجربه طلاق رو داری ... این کارا رو بذار کنار ... دوست مجازی چیه؟!
🍃مهوش از شنیدن کلمهی «طلاق» زیر لب گفت: «اگه تمام تلاشمو میکردم و با شوهرم سازش داشتم، الان زن مطلقه نبودم.»
⚡️_دختر! شیطون رو لعنت کن و بچسب به زندگیت و تربیت بچههات... انشاءالله خواستگار داشتی با هم فکری و عاقبت اندیشی بهش جواب میدی.
💫مهوش بعد از شنیدن حرفها ساکت شد. به مبل طوسی رنگ تکیه داد و به پیشنهاد مادرش فکر میکرد.