سفال شکسته
🍃چند روزی بود که تحصیلات دوره متوسطه را تمام کرده بودم. میخواستم دنبال علاقهام بروم؛ اما پدرم سرسخت مخالف بود. روزگار برایم تلخ میگذشت.
☘️پدرم هر روز به خانه زنگ میزد تا مطمئن شود من خانهام یا نه. من از سر بی حوصلگی میرفتم تو اتاقم تا به تلفن جواب ندهم. مادرم هم، هر دفعه برای پای تلفن نیامدن من، یک بهانهای میآورد.
⚡️روزگار به همین منوال در گذر بود که یک روز پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد. وقتی وارد پذیرایی شد سلام کردم؛ اما چشمهای سرخ او از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد. مادرم دل نگران سلامی داد و پرسید: «مهرداد! چیزی شده؟»
🌾_امروز حاج آقا ناصری زنگ زد و اجازه گرفت برای پسرش، فردا شب بیان خواستگاری.
🍃_خب! تو چی گفتی؟
🎋_موندم تو رو درواسی، اجازه دادم بیان.
☘️_خب این که ناراحتی نداره ... برای هر دختری خواستگار میاد.
🌾پدرم بهم زل زده بود. تو دلم گفتم: «بابا گفتی نرو کلاس سفالگری ... گفتم که چشم. حالا تقصیر من چیه که خواستگار میخواد بیاد؟»
⚡️سرم را پایین انداختم. مادرم رو به من گفت: «دخترم برو چند تا چایی بریز و بیار.»
✨از آبچکان سه تا فنجان بلوری برداشتم و چای ریختم. وقتی وارد پذیرایی شدم سینی چای را مقابل پدرم گرفتم. بابا چای پر رنگ دوست داشت، فنجان چای را برداشت. با صدای لرزان به پدرم گفتم: « بابا! من کاری کردم که شما ناراحتی؟»
🍃پدرم سکوت کرد و جوابی نداد. من دیگر ادامه ندادم، چایم را برداشتم و به اتاقم رفتم.
✨صدای ضربهای به در را شنیدم. کمی بعد از آن مادرم وارد اتاق شد و روبرویم نشست: «شهرزاد! بابات دوست داره، میخواد برای آیندهات تصمیمی درست بگیری.»
☘️_مامان! توی این یک ماه خیلی فکر کردم وقت برای یاد گرفتن سفالگری زیاده، قراره با فاطمه بریم کتابخونه با هم درس بخونیم؛ اما فاطمه میگه، اول از پدرت اجازه بگیر. مادرم چشمانش برقی زد و مرا به آغوش کشید و بوسید: «دخترم! نگران نباش. پدرت حتما بهت اجازه میده.»