باغ سبز امید
🍃پرده زرشکی رنگ از وزش باد شروع به رقص کرد. از صدای کوبیده شدن پنجره به خود آمدم. به سمت پنجرهی باز رفتم و آن را بستم؛ اما از حرف صاحبخانه نگران شدم که گفت: «خونه رو تخلیه کنید ... میخوام تعمیر کنم ... یک ماه وقت دارین.»
☘️دو هفته به املاک محل سر زدیم؛ اما پول رهن خانه بیشتر از ودیعهی ما بود و ما توان اجارهی بیشتر را نداشتیم.
💫خسرو هر روز ناامیدتر از روز قبل سرکار میرفت. یک روز صبح گفت: «معصومه! شب دیر میام ... نگران نباش.»
🌺_خیر باشه.
☘️_از صندوق قرضالحسنه تقاضای وام کردم؛ اما نوبتمون به این زودی نیست ... امشب اضافه کارم.
🌾 من کم کم وسایل خانه را جمع میکردم تا برای روز رفتن آماده باشیم. پسرم علی کتابهایش را در کارتن میگذاشت که چشمم به عکس شهیدی افتاد. نگاهم روی عکس او ماند و قطرات اشک از چشمانم بارید. شرایط بدی در پیش رویمان بود. فقط نگاهش میکردم که زیر لب به شهید گفتم: «برامون دعا کن!»
🎋ده روز مانده بود تا مهلت صاحب خانه به سر آید. زمانی که خسرو از سر کار برگشت با هم به املاک سر زدیم. آقای مظفری گفت: «برین این خونه رو هم ببینید.»
⚡️آقای مظفری آدرس را داد و ما از آنجا خارج شدیم. خسرو سرش را به طرفم چرخاند و با صدای گرفتهای گفت: «اینم مثل همونا ... »
لبخند کم رنگی زدم و نگذاشتم حرف خود را ادادمه بدهد: «خدا کریمه ... نا امید نباش ... با صبوری باغ امید، سبز میشه.»
✨در دلم به شهید ابراهیم هادی متوسل شدم. عکس او میان کتابهای علی بود. وقتی به آدرسی که املاک داده بود نزدیک شدیم. جلوی آن خانه مردی با زن و شوهری مشغول صحبت بود. دو خانواده برای دیدن یک خانه؛ منتظر ماندیم تا آنها خداحافظی کردند. خسرو با صاحب خانه صحبت کرد و شماره تماس داد تا اگر آن خانواده نخواست به ما زنگ بزند.
🍀سه روز مانده بود به مهلت صاحبخانه که میبایست خانه را تحویل میدادیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آهسته با خدا حرف میزدم: «خدایا! به حق آبروی خوبان درگاهت ما رو از این سردرگمی نجات بده ... » که صدای گوشیام بلند شد خسرو پشت خط بود.
🌾_صاحبخونه میگه با این که پول ودیعهتون کمه؛ اما خونه مبارک شما ... عصری بیا برای نوشتن قولنامه.
