تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

باغ سبز امید

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃پرده‌ زرشکی رنگ از وزش باد شروع به رقص کرد. از صدای کوبیده شدن پنجره به خود آمدم. به سمت پنجره‌ی باز رفتم و آن را بستم؛ اما از حرف صاحب‌خانه نگران شدم که گفت: «خونه رو تخلیه کنید ... می‌خوام تعمیر کنم ... یک ماه وقت دارین.»

☘️دو هفته به املاک‌ محل سر زدیم؛ اما پول رهن‌ خانه بیشتر از ودیعه‌ی ما بود و ما توان اجاره‌ی بیشتر را نداشتیم.

💫خسرو هر روز ناامیدتر از روز قبل سرکار می‌رفت. یک روز صبح گفت: «معصومه! شب دیر میام ... نگران نباش.»

🌺_خیر باشه.

☘️_از صندوق قرض‌الحسنه تقاضای وام کردم؛ اما نوبت‌مون به این زودی نیست ... امشب اضافه کارم.

🌾 من کم کم وسایل خانه را جمع می‌کردم تا برای روز رفتن آماده باشیم. پسرم علی کتاب‌هایش را در کارتن می‌گذاشت که چشمم به عکس شهیدی افتاد. نگاهم روی عکس او ماند و قطرات اشک از چشمانم بارید. شرایط بدی در پیش رویمان بود. فقط نگاهش می‌کردم که زیر لب به شهید گفتم: «برامون دعا کن!»

🎋ده روز مانده بود تا مهلت صاحب‌ خانه به سر آید. زمانی که خسرو از سر کار برگشت با هم به املاک سر زدیم. آقای مظفری گفت: «برین این خونه رو هم ببینید.»

⚡️آقای مظفری آدرس را داد و ما از آنجا خارج شدیم. خسرو سرش را به طرفم چرخاند و با صدای گرفته‌ای گفت: «اینم مثل همونا ... »
لبخند کم رنگی زدم و نگذاشتم حرف خود را  ادادمه بدهد: «خدا کریمه ... نا امید نباش ... با صبوری باغ امید، سبز میشه.»

✨در دلم به شهید ابراهیم هادی متوسل شدم. عکس او میان کتاب‌های علی بود. وقتی به آدرسی که املاک داده بود نزدیک شدیم. جلوی آن خانه مردی با زن و شوهری مشغول صحبت بود. دو خانواده برای دیدن یک خانه؛ منتظر ماندیم تا آن‌ها خداحافظی کردند. خسرو با صاحب خانه صحبت کرد و شماره تماس داد تا اگر آن خانواده نخواست به ما زنگ بزند.

🍀سه روز مانده بود به مهلت صاحب‌خانه که می‌بایست خانه را تحویل می‌دادیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آهسته با خدا حرف می‌زدم: «خدایا! به حق آبروی خوبان درگاهت ما رو از این سردرگمی نجات بده ... » که صدای گوشی‌ام بلند شد خسرو پشت خط بود.

🌾_صاحب‌خونه میگه با این که پول ودیعه‌‌تون کمه؛ اما خونه مبارک شما ... عصری بیا برای نوشتن قولنامه.

 

 

۰۱/۰۹/۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی