تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

👧دخترک با دیدن میوه‌های رنگارنگ، جلوتر آمد. گوشه‌ی لباس مادر را گرفته و با لب‌های آویزان و صورت وارفته، انگشت اشاره‌اش را که هنوز اثر جویده‌شدن در آن بود و آب دهانش از آن می‌چکید به سمت جعبه‌ی موزها🍌 گرفت: «مامان من از اونا می‌خوام» شریفه با عصبانیتی آمیخته با خجالت، دست دخترش را پایین‌آورده، اطرافش را ورانداز کرد تا کسی او را ندیده‌‍‌باشد.

⚡️خم شد و با صدایی لرزان، اما نه چندان آهسته، برای این‌که دخترش را آرام کند شروع‌کرد به گفتن قصه‌های همیشگی که دلیلی آبکی و غیرواقعی برای نخریدن میوه‌ بودند: «عسل جان! دخترم! موز برات خوب نیست. دکتر گفته موز نخوری! حالا وقتی خوب شدی برات کلی میوه‌ی خوشمزه می‌خرم...»

⚖️اما وقتی دید گوش دخترش به حرف او بدهکارنیست، سریع کیسه‌های پیاز و سیب‌زمینی را درون ترازوی دیجیتالی گذاشت و زیپ کیفش👜 را بازکرد تا پولشان را حساب‌کند. جیب‌هایش را یکی‌یکی می‌گشت تا پول 💸خرید را جورکند.
زنی با هیکلی درشت پشت سرش منتظر بود تا حساب کتاب اوهم انجام شود، کیسه‌های پر از میوه‌های رنگارنگ🍎🍌🍒🍇 را جلوی خود، روی میز خرید چیده‌بود و با کیف دستی‌اش مدام به کف دست‌ تپل و سفیدش می‌زد.

⚡️هرچه بیشتر منتظر می‌ماند، ابروهایش بیشتر درهم می‌رفت و به نشانه‌ی عجله‌داشتن، سرعت ضربات کیف‌دستی‌اش 👛را بیشتر می‌کرد: «خانوم زودباش دیگه، چهار تا سیب‌زمینی و چهار تا پیاز که دیگه اینقد لفت دادن نداره، من عجله دارم.»

🗣صدایی از پشت، در اعتراض به حرف زن گفت: «شما زیاد پول داری، زیاد می‌خری، به شما چه که چند تا دونه پیاز و سیب‌زمینی می‌خریم؟!»
زن چشم‌غره‌ای رفت و به نشانه‌ی بی‌اعتنایی به حرف او تن سنگینش را تکانی داد و جلوتر رفت.

🧕زن دیگری که سمت راست شریفه، در حال سواکردن میوه بود، در حالی که چیزی می‌گفت، سریع خم و راست‌شد: «خانوم پولتون افتاد زمین»
سپس دستش را بازکرد و تراول صدتومنی 💶 تا شده‌ای را در کیف او انداخت. شریفه سریع آن را برداشت و تا خواست حرفی‌بزند، زن سرش را جلو آورد و در گوش شریفه چیزی گفت که آرامَش کرد: «نذردارم عزیزم. فقط دعام کن»

💦شریفه نگاهی به صورت تکیده‌ی دخترش انداخت، رد پای گریه‌هایش مانند دو کمان، در دوطرف صورتش کشیده‌ شده‌بود.
دستش را به طرف جعبه‌ی موز 🍌برده و دو عدد از آنها را که تازگی‌ و طراوتش دلبری می‌کرد، برداشت و همراه تراولی که حالا در مشتش مچاله شده‌بود کنار کیسه‌های خریدش گذاشت. دخترش با دیدن موزها دیگر داستان ضررداشتنشان را که فقط قصه‌ی آبروداری مادر بود فراموش‌کرد.

 

صبح طلوع
۱۷ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمی‌دانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج می‌زد که منظور مادر چیست؟
اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند.

🚶‍♂حوصله‌ نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا می‌کردم کار دیگری داشته باشد.
وقتی الله‌اکبر✨می‌گفت و دو دستش را روی پاهایش می‌زد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم.

🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنج‌شنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور می‌زنه!
چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!»

🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر می‌رفتم صف نانوایی طولانی‌تر می‌شد.
با کفش‌های کتونی‌ام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم.
مادر راست می‌گفت، خیابان اطراف گلزار شهداء ترافیکی از ماشین‌ بود.
وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود.

🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دست‌ها و بدن او می‌لرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا می‌خوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نان‌هایم پنج‌تا شود.
وقتی پیرمرد می‌رفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت‌ خیر شی.»🤲

😇باورم نمی‌شد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمی‌کردم. سخنان روحانی مسجد محل‌مان بی‌تأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان می‌گفت.

صبح طلوع
۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🏍شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی می‌رفت که یا دست‌انداز بود یا چاله! بعد هم می‌گفت: « ببین چه مزه‌ای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چاله‌ی بعدی آماده کن!»، بعد می‌رفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله می‌انداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن می‌ترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دست‌اندازها و چاله‌ها بیفتم. چشم‌هایم 👀را بسته بودم و محکم دست‌هایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگین‌ترم!»

⚡️بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: «عه مگه من می‌ذارم پای پیاده بیای، مگه از روی جنازه من رد شی!»
توی دلم قند آب شد 😇و با غیرتش لب‌هایم کش آمد؛ درحال که به ابروهایم گره انداخته بودم، صورتم را به طرفش برگرداندم : «جونمو از سر راه نیوردم که به این راحتی ازش بگذرم! من با موتور نمیام.»
حمید انگشتان دستش را درون موهایش فرو برد و با کلافگی گفت: «بهت قول می‌دم دیگه تند نرم!»
اما مرغ🐔 من یه پا داشت.

🥴حمید هم موتور را به دست گرفت و پابه‌پای من راه اُفتاد.
عرق از سرو روی حمید جاری شده بود؛ ولی غرور من اجازه نمی‌داد روی حرفم پا بگذارم.
مثلا تازه عروس 🧝‍♀️و داماد 🧝‍♂️بودیم و مهمانی به خاطر ما داده بودند.
داشت دیر می‌شد، دلهره و استرس به دلم چنگ می‌انداخت.
منتظر بودم دوباره حمید به دست و پایم بیفتد؛ ولی خبری نشد.

📱صدای زنگ گوشی حمید خبر از نگران شدن خانواده می‌داد.
خدا‌ خدا می‌کردم حمید آبروریزی نکند.
حمید با خنده گفت: «نه بالام‌جان بادمجان🍆 بم آفت نداره.
یه تحریم چند ساعته شدم اگه برداشته بشه خیلی زود پیشتونیم!»
نگاه معناداری به او کردم.
نفهمیدم پشت خط کی بود؛ ولی با خنده ادامه داد: «یه خبر خوش 💫به گمانم تحریم برداشته شد!»
باز هم حمید کار خودش را کرد و من را در عمل انجام شده انداخت.
از آن روز یک‌سال می‌گذرد؛ و من آرزو دارم فقط یک بار دیگر او را ببینم و به شوخی‌هایش بخندم؛ ولی آن تصادف لعنتی برای همیشه او را از من گرفت.😔

 

صبح طلوع
۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧕فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش می رفت؛ از سختی زندگی‌اش نمی‌نالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یک توصیه به او می کرد که :
«مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابل‌شان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است.»

⚡️فاطمه روز هفدهم شهریور سال 1361 هنگامی برای ملاقات همسرش به روستای نرگسله رفته بود نا گهان با چهره‌ی نحیف، خسته و زخمی همسرش مواجه شده که بر اثر شکنجه زیر چشمانش چون بادمجان کبود شده بود، شروع به داد و فریاد کرد و با گفتن ماجرایِ ظلم و ستم آن‌ها، همه اهالی روستا را متوجه ماجرا کرد و آبرویشان را برد.

🌱در این هنگام وقتی مزدوران فهمیدند آبرو و حیثیتشان بیشر از این در حال از بین رفتن است، فاطمه را به مقر خودشان بردند و همسرش را از ترس این که مبادا اوضاع وخیم‌تر شود، به زندان فرستادند و بعد هم دستور اعدام فاطمه دادند و همان جا او را تیرباران کردند و به شهادت رسیدند.
 
🌹بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش به‌دلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت و شوهرش نیز بعد از سه سال از زندان «دولتو» آزاد شد.

پایان

 

 

صبح طلوع
۱۴ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧕مادر بازهم به اتاق پناه برده بود. فهیمه  آرام روی در زد. صدای گریه‌های بلند مادر، قلبش را فشرد: «میشه بیام؟»

_ نه دخترم. صبر کن خودم میام‌.

دختر طاقت نیاورد. حرفش توی دهانش قل خورد: «مامان،چرا گریه می‌کنید؟ »

🥺فاطمه، باقی بغضش را قورت داد. دستی روی صورتش که حالا قرمز بود، کشید. صدایش را صاف کرد و گفت:
«کی؟ من؟ هیچی مامان‌.»
دستش را روی دکمه‌ی گوشی گذاشت. صدای نوحه‌‌ی  "دیر رسیدم من "پخش شد‌.

🎙_دارم روضه گوش میدم.بیا تو دخترم.
با خودش آرزو کرد می‌توانست درد دلش را به کسی بگوید. اما نمی‌شد. بعضی دردها را باید تنها کشید تا از زخم زبان بقیه در امان ماند.

📱دیشب خیلی اتفاقی توی گوشی همسرش، چتی دیده بود که تمام رشته‌ی افکار و زندگی را از هم بریده بود. حالا محمود خانه نبود و داشت با خیال راحت عقده‌گشایی می‌کرد‌. اما دلش نمی‌آمد با گریه‌هایش، فهیمه را آزار دهد.
فهیمه در را باز کرد و مثل جوجه‌ای سرما زده، خودش را به آغوش فاطمه رساند‌.

💦فاطمه همین‌طور که اشک می‌ریخت، او را در آغوشش فشرد. باید با کسی مشورت می‌کرد با کسی که بعدها زبانی برای نیش زدن به سلول‌های مریض زندگیش، پیدا نکند.
یاد مشاوری افتاد که از سالها پیش در هیات می‌شناخت‌. شماره‌اش را برای روز مبادا گرفته بود.

🤔با خودش فکر کرد: «حتی اگر پای زن دیگری در میان باشد، تا آخرین لحظه، برای بازسازی زندگیم، تلاش می‌کنم. لااقل به خاطر فهیمه که حاصل عشقی است که سالها پیش بود. دلیلی هم ندارد که از این به بعد نباشد‌.
فهیمه خودش را بیشتر به فاطمه چسباند و دستش را روی دکمه‌ی تماس گذاشت.

 

 

صبح طلوع
۱۳ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚲 از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمی‌دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ چون حواسش به همه جا بود غیر از آن‌جا که باید باشد.

📿صبر کردم تا نمازش تمام شود. سلام نمازش را که داد جلو رفتم گفتم: «مادر جون قبول باشه، می خوام با دوچرخه برم نون بخرم.

💨باد در گلو انداخت و صدای پیرش را صاف کرد تا جوان تر به نظر برسد و گفت: «با موتور برو اگه با دوچرخه بری یه ساعت دیگه هم برنمی‌گردی اون وقت من باید چشمم به در سفید شه که آقا کی برمیگرده.»

👀به نشانه چشم گفتن دست را روی چشم گذاشتم، دستانش را بوسه‌ای مهمان کردم و رفتم.
از وقتی بیماریش شدیدتر شده، با این کهولت سن حسابی بهانه‌گیر شده است.

⚡️همش مدام با خودم می‌گفتم:
«ابراهیم مادرت خیلی برایت زحمت کشیده، نکنه یه‌دفعه خدایی نکرده از او خسته شی یا از کوره در بری.
یک عمر او در خدمت تو بوده، حالا نوبت تویه که در خدمت او باشی.»

🥖🥠نان داغ را که داخل سفره گذاشتم گفت: «ننه، ابراهیم! الهی پیر شی.»
این جمله‌اش را خیلی دوست دارم، تمام وجودم حس می‌کند که من را هم چنان خیلی دوست دارد، اگر گاهی بداخلاقی می‌کند یا بهانه می‌گیرد اقتضای سن و بیماریش هست.

صبح طلوع
۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

⚡️از وقتی موتور آرمان را دید، شد دارکوب اعصاب پدر. هر بحثی در خانه، انتهایش به موتور ختم می‌شد.

🍝بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود. صدای مادر که درخواست خرید ماست می‌داد، به گوشش رسید.
همان‌موقع، صدای چرخاندن کلیدِ در آمد.
⚽️حمید بود. سهیل که یک‌لحظه هم فکر وصال موتور امانش نمی‌داد گفت:
«سلام بابا. مامان برای ناهار ماست میخواد. من امروز توی مدرسه فوتبال بازی کردم، پاهام خیلی درد میکنن.»
 
💡حمید که ترفند‌های سهیل را از بر بود دست پیش‌ گرفت: «ای بابا. منم که خیلی خسته‌م🙇‍♂. حتی ناهار نخورده خوابم میبره. کاشکی برات موتور خریده بودم تا زود میرفتی ماست میخریدی!»
🥲سهیل از دست رو شده‌‌اش، در دل خنده‌اش گرفت: «باباااا! من و تو، توی این لحظه به تفاهم رسیدیم! پس عصر بریم باهم موتور بخریم، رنگش هم به سلیقه شما.»😁

🪞حمید سرسری نگاهی به ظاهرش در آینه می‌اندازد: «پس چی میگن نسل جدید اعجوبه‌س و پرتلاشه و زود خسته نمیشه و فلان و بیسار؟! چه اعجوبه‌ای هستی که با فوتبال از پا دراومدی؟😏
 خودم میرم به دو دلیل؛ یک اینه ثابت بشه نسل ما چقدر چغر و بد بدنه، دوم اینکه متوجه شی من اگه کل دنیا رو پیاده گز کنم، برای تو موتور نمیخرم!»

💥دلیل مخالفت‌های پدر را می‌دانست. هنوز جمله‌ی بحث قبلی با پدر، در خاطره‌ش مانده بود:
«داستان اصرار تو به هیچ‌جا نمیرسه. کان لم یکن شنیدی؟ قضیه‌ی موتور‌دار شدن تو از این نوعه. یه‌بار عکسای رادیولوژیت رو که الان ماشاءالله یه آلبومه برای خودش بچین روبروت. یه نگاهی هم به پوستت بنداز، اون دوچرخه قفل و زنجیر شده توی انبار رو هم دریاب. بعد دیدن استخوانای شکسته و جای زخمات،  اگه به این نرسیدی که زنده بودنت معجزه‌ی خداس، بیا تا باهم بریم موتور بخریم!»

🌱خرید موتور در پله‌ی دوم بود‌ . پله‌ی اول آزاد کردن دوچرخه بود و اثبات اینکه دیگر قصد حرکات آکروباتیک با دوچرخه یا موتور را ندارد.

صبح طلوع
۱۱ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️هر روز نیم ساعت قبل افطار، شروع به خواندن نماز قضا می‌کرد. می‌گفت: «مادر! پنجاه ساله که همه‌ی نمازامو خوندم، اینا رو احتیاطاً می‌خونم.»
عقربه‌های ساعت همدیگر را دنبال می‌کردند. وقت گرفتن نان بود. برای رفتن آماده می‌شدم.

🚲 مادر به نماز ایستاده‌بود. از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره‌کرد صبر‌کنم. اما من دم افطار نای پیاده‌رفتن نداشتم.
همیشه سرِ با دوچرخه‌رفتن بگومگو بود. می‌گفت: «مادر تو خیلی بی‌احتیاطی، اگه طوریت بشه چه خاکی به سر کنم؟!»

🤔نمی‌دانم این چه نمازخواندنی بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ همین که به نماز ایستاد، با اللّه‌اکبری بلند و اشاره‌ی چشم و ابرو، حالیم کرد در را ببندم تا گربه‌‌ی ولگردی که در حیاط پرسه می‌زد، وارد هال نشود.

📺با اللّه‌اکبر بعدی شعله‌ی سماور را که در حال خفه‌شدن بود، پایین کشیدم. با سومی هم صدای تلویزیون را کم‌کردم.
دیگر دلم داشت برای نمازِ چپل چلاق مادر می‌سوخت، برای این که آن را از مچاله شدن بیشتر، نجات‌دهم، بی‌توجه به ضعفم، حرکتم را قطعی کردم. تشرِ نمازی‌ مادر را نادیده گرفته، با خودم گفتم: «تا نمازش را تمام‌نکرده بروم. وقتی برگشتم عذرخواهی می‌کنم»

💴 از سر طاقچه پول برداشتم و دوچرخه را کشان‌کشان بیرون بردم. در را که بستم، هنوز به سمت دوچرخه برنگشته، صدای ویراژ موتوری که خود را به پیاده‌رو انداخته‌بود، مرا به خود آورد. یک لحظه خود را داخل جوی دیدم.

🌊 پولی که در مشتم گرفته‌بودم داخل آب ولو و لجنی شده‌بود. با سر انگشتانم آن را از حلقوم لجن‌ها بیرون کشیدم. داشتم از جوی خارج می‌شدم که یک آن مادرم را بالای سرم دیدم. از ترس این‌که دعوایم کند، عقب‌عقب رفتم و دوباره سر جای اولم در جوی افتادم.

🧕مادر با چشم‌غره‌ی مادرانه‌ای که خشم و محبت را با هم به تصویر کشیده‌بود، به صورتم زل زده‌بود و انگار دلش می‌خواست به خاطر بی‌توجهی به حرفش، خرخره‌ام را به چنگال همان گربه‌ی ولگردی بدهد که همیشه لجش را درمی‌آورد.

🤨بدون این‌که کمکم کند ابروهایش را در هم کشید و سراغ دوچرخه‌ی ولو شده رفت. آن را داخل حیاط برد و در را بست.
باورم نمی‌شد که مهر مادری‌اش را در نجات دوچرخه خلاصه کرده‌باشد. اشکم درآمده‌بود. با این‌که مقصر خودم بودم، اما دلم گرفت و بی‌اختیار سرم را روی زانوهای کثیفم گذاشتم.

🍺اما اشتباه کرده‌بودم. چند لحظه‌ی بعد مادرم پارچ آب در دست بالای سرم ایستاده‌بود: «بیا دست و بالتو بشور مادر. اینجوری داخل حیاط نیا. زودباش باید لباس عوض‌کنی. الان نون تموم میشه.»
و دیگر حتی به روی خودش هم نیاورد که من حرفش را نشنیده گرفته و به این روز افتاده‌بودم.

 

 

صبح طلوع
۱۰ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد. فاطمه بعد از دستگیری همسرش از اینکه نان‌آور خانه‌اش و پشت و پنهاش را دستگیر کرده بودند و تنها بود، اما هیچ نارحت نبود بلکه خیلی مقاوم‌تر و محکم‌تر شده بود.  

☘️هر موقعیتی که فراهم بود، با خانم‌های همسایه، در مغازه یا مجلس‌هایی که وارد می‌شد، توضیح می‌داد که این افراد چه‌قدر بد هستند و چهره واقعی‌شان را  آشکار می‌کرد.
 
🧕فاطمه خسته و دلسرد نشد و با اینکه مسیرش تا روستای نرگسله سخت بود، اما هر روز می‌رفت و همسرش را از نزدیک می‌دید و در جریان اتفاقاتی که می‌افتاد قرار می‌داد.

⚡️با اینکه سختی‌ها بسیار داشت، ناراحت بود؛ ولی به آن‌ها نگفت که همسرش را آزاد کنند عقیده‌اش این بود که «این‌ها حقیرتر از آن هستند که من التماس‌شان کنم».

💞فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش می‌رفت؛ از سختی زندگی‌اش نمی‌نالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یه توصیه به او می کرد که..
 
ادامه دارد...
 

 

 

صبح طلوع
۰۷ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧕محبوبه گیره‌ی روسری دخترش را محکم کردـ دختر غُر می‌زدـ محبوبه می‌دانست که باید این غُرها را تحمل کند تا دخترنازدانه‌اش با حجاب انس بگیرد.

⚡️اما بالاخره غرهای فاطمه کار خودش را کرد و محبوبه خسته شد. دستش را گرفت و  آرام روی پایش نشاند. توی گوشش گفت: «ببین دختر قشنگم، اگه بتونی این حجاب و روسری داشتن رو ادامه بدی، هم خدا و فرشته‌ها به افتخارت جشن میگیرن، هم من قول می‌دم برات جایزه🎁 بگیرم.

🤷‍♀ البته اصلا مجبور نیستی. ولی دیگه اونوقت خبری از جایزه و جشن نیست. حالا انتخاب با خودته

با چشمان سیاهش به مادر زل زد: «مامان من که ازش بدم نمیاد، هوا گرمه الان. قبلا مگه یادتون نیست که خودتون برام روسریم رو می‌بستید؟»

صورت گرد فاطمه با روسری سفیدش، روی دست ماه بلند شده بود.
گیره را به دست فاطمه داد: «آره مامان هوا گرم شده و روسری گذاشتن کمی اذیت میکنه، ولی مگه یادگرفتن تمرینات کاراته‌ت سخت نبود؟ اما چون دوست داشتی کمربندت نارنجی باشه تلاش کردی.»
هنوز به مادر زل زده بود. از روی پای محبوبه بلند شد و جلوی آیینه ایستاد: «ولی مامان اگه بدقولی کنی نه من نه تو ها!»

 

صبح طلوع
۰۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر