آلبوم عکسهای رادیولوژی
⚡️از وقتی موتور آرمان را دید، شد دارکوب اعصاب پدر. هر بحثی در خانه، انتهایش به موتور ختم میشد.
🍝بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود. صدای مادر که درخواست خرید ماست میداد، به گوشش رسید.
همانموقع، صدای چرخاندن کلیدِ در آمد.
⚽️حمید بود. سهیل که یکلحظه هم فکر وصال موتور امانش نمیداد گفت:
«سلام بابا. مامان برای ناهار ماست میخواد. من امروز توی مدرسه فوتبال بازی کردم، پاهام خیلی درد میکنن.»
💡حمید که ترفندهای سهیل را از بر بود دست پیش گرفت: «ای بابا. منم که خیلی خستهم🙇♂. حتی ناهار نخورده خوابم میبره. کاشکی برات موتور خریده بودم تا زود میرفتی ماست میخریدی!»
🥲سهیل از دست رو شدهاش، در دل خندهاش گرفت: «باباااا! من و تو، توی این لحظه به تفاهم رسیدیم! پس عصر بریم باهم موتور بخریم، رنگش هم به سلیقه شما.»😁
🪞حمید سرسری نگاهی به ظاهرش در آینه میاندازد: «پس چی میگن نسل جدید اعجوبهس و پرتلاشه و زود خسته نمیشه و فلان و بیسار؟! چه اعجوبهای هستی که با فوتبال از پا دراومدی؟😏
خودم میرم به دو دلیل؛ یک اینه ثابت بشه نسل ما چقدر چغر و بد بدنه، دوم اینکه متوجه شی من اگه کل دنیا رو پیاده گز کنم، برای تو موتور نمیخرم!»
💥دلیل مخالفتهای پدر را میدانست. هنوز جملهی بحث قبلی با پدر، در خاطرهش مانده بود:
«داستان اصرار تو به هیچجا نمیرسه. کان لم یکن شنیدی؟ قضیهی موتوردار شدن تو از این نوعه. یهبار عکسای رادیولوژیت رو که الان ماشاءالله یه آلبومه برای خودش بچین روبروت. یه نگاهی هم به پوستت بنداز، اون دوچرخه قفل و زنجیر شده توی انبار رو هم دریاب. بعد دیدن استخوانای شکسته و جای زخمات، اگه به این نرسیدی که زنده بودنت معجزهی خداس، بیا تا باهم بریم موتور بخریم!»
🌱خرید موتور در پلهی دوم بود . پلهی اول آزاد کردن دوچرخه بود و اثبات اینکه دیگر قصد حرکات آکروباتیک با دوچرخه یا موتور را ندارد.
