تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

قصه‌ی سیلی و صورت سرخ

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

👧دخترک با دیدن میوه‌های رنگارنگ، جلوتر آمد. گوشه‌ی لباس مادر را گرفته و با لب‌های آویزان و صورت وارفته، انگشت اشاره‌اش را که هنوز اثر جویده‌شدن در آن بود و آب دهانش از آن می‌چکید به سمت جعبه‌ی موزها🍌 گرفت: «مامان من از اونا می‌خوام» شریفه با عصبانیتی آمیخته با خجالت، دست دخترش را پایین‌آورده، اطرافش را ورانداز کرد تا کسی او را ندیده‌‍‌باشد.

⚡️خم شد و با صدایی لرزان، اما نه چندان آهسته، برای این‌که دخترش را آرام کند شروع‌کرد به گفتن قصه‌های همیشگی که دلیلی آبکی و غیرواقعی برای نخریدن میوه‌ بودند: «عسل جان! دخترم! موز برات خوب نیست. دکتر گفته موز نخوری! حالا وقتی خوب شدی برات کلی میوه‌ی خوشمزه می‌خرم...»

⚖️اما وقتی دید گوش دخترش به حرف او بدهکارنیست، سریع کیسه‌های پیاز و سیب‌زمینی را درون ترازوی دیجیتالی گذاشت و زیپ کیفش👜 را بازکرد تا پولشان را حساب‌کند. جیب‌هایش را یکی‌یکی می‌گشت تا پول 💸خرید را جورکند.
زنی با هیکلی درشت پشت سرش منتظر بود تا حساب کتاب اوهم انجام شود، کیسه‌های پر از میوه‌های رنگارنگ🍎🍌🍒🍇 را جلوی خود، روی میز خرید چیده‌بود و با کیف دستی‌اش مدام به کف دست‌ تپل و سفیدش می‌زد.

⚡️هرچه بیشتر منتظر می‌ماند، ابروهایش بیشتر درهم می‌رفت و به نشانه‌ی عجله‌داشتن، سرعت ضربات کیف‌دستی‌اش 👛را بیشتر می‌کرد: «خانوم زودباش دیگه، چهار تا سیب‌زمینی و چهار تا پیاز که دیگه اینقد لفت دادن نداره، من عجله دارم.»

🗣صدایی از پشت، در اعتراض به حرف زن گفت: «شما زیاد پول داری، زیاد می‌خری، به شما چه که چند تا دونه پیاز و سیب‌زمینی می‌خریم؟!»
زن چشم‌غره‌ای رفت و به نشانه‌ی بی‌اعتنایی به حرف او تن سنگینش را تکانی داد و جلوتر رفت.

🧕زن دیگری که سمت راست شریفه، در حال سواکردن میوه بود، در حالی که چیزی می‌گفت، سریع خم و راست‌شد: «خانوم پولتون افتاد زمین»
سپس دستش را بازکرد و تراول صدتومنی 💶 تا شده‌ای را در کیف او انداخت. شریفه سریع آن را برداشت و تا خواست حرفی‌بزند، زن سرش را جلو آورد و در گوش شریفه چیزی گفت که آرامَش کرد: «نذردارم عزیزم. فقط دعام کن»

💦شریفه نگاهی به صورت تکیده‌ی دخترش انداخت، رد پای گریه‌هایش مانند دو کمان، در دوطرف صورتش کشیده‌ شده‌بود.
دستش را به طرف جعبه‌ی موز 🍌برده و دو عدد از آنها را که تازگی‌ و طراوتش دلبری می‌کرد، برداشت و همراه تراولی که حالا در مشتش مچاله شده‌بود کنار کیسه‌های خریدش گذاشت. دخترش با دیدن موزها دیگر داستان ضررداشتنشان را که فقط قصه‌ی آبروداری مادر بود فراموش‌کرد.

 

۰۲/۰۱/۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

خانواده

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی