قصهی سیلی و صورت سرخ
👧دخترک با دیدن میوههای رنگارنگ، جلوتر آمد. گوشهی لباس مادر را گرفته و با لبهای آویزان و صورت وارفته، انگشت اشارهاش را که هنوز اثر جویدهشدن در آن بود و آب دهانش از آن میچکید به سمت جعبهی موزها🍌 گرفت: «مامان من از اونا میخوام» شریفه با عصبانیتی آمیخته با خجالت، دست دخترش را پایینآورده، اطرافش را ورانداز کرد تا کسی او را ندیدهباشد.
⚡️خم شد و با صدایی لرزان، اما نه چندان آهسته، برای اینکه دخترش را آرام کند شروعکرد به گفتن قصههای همیشگی که دلیلی آبکی و غیرواقعی برای نخریدن میوه بودند: «عسل جان! دخترم! موز برات خوب نیست. دکتر گفته موز نخوری! حالا وقتی خوب شدی برات کلی میوهی خوشمزه میخرم...»
⚖️اما وقتی دید گوش دخترش به حرف او بدهکارنیست، سریع کیسههای پیاز و سیبزمینی را درون ترازوی دیجیتالی گذاشت و زیپ کیفش👜 را بازکرد تا پولشان را حسابکند. جیبهایش را یکییکی میگشت تا پول 💸خرید را جورکند.
زنی با هیکلی درشت پشت سرش منتظر بود تا حساب کتاب اوهم انجام شود، کیسههای پر از میوههای رنگارنگ🍎🍌🍒🍇 را جلوی خود، روی میز خرید چیدهبود و با کیف دستیاش مدام به کف دست تپل و سفیدش میزد.
⚡️هرچه بیشتر منتظر میماند، ابروهایش بیشتر درهم میرفت و به نشانهی عجلهداشتن، سرعت ضربات کیفدستیاش 👛را بیشتر میکرد: «خانوم زودباش دیگه، چهار تا سیبزمینی و چهار تا پیاز که دیگه اینقد لفت دادن نداره، من عجله دارم.»
🗣صدایی از پشت، در اعتراض به حرف زن گفت: «شما زیاد پول داری، زیاد میخری، به شما چه که چند تا دونه پیاز و سیبزمینی میخریم؟!»
زن چشمغرهای رفت و به نشانهی بیاعتنایی به حرف او تن سنگینش را تکانی داد و جلوتر رفت.
🧕زن دیگری که سمت راست شریفه، در حال سواکردن میوه بود، در حالی که چیزی میگفت، سریع خم و راستشد: «خانوم پولتون افتاد زمین»
سپس دستش را بازکرد و تراول صدتومنی 💶 تا شدهای را در کیف او انداخت. شریفه سریع آن را برداشت و تا خواست حرفیبزند، زن سرش را جلو آورد و در گوش شریفه چیزی گفت که آرامَش کرد: «نذردارم عزیزم. فقط دعام کن»
💦شریفه نگاهی به صورت تکیدهی دخترش انداخت، رد پای گریههایش مانند دو کمان، در دوطرف صورتش کشیده شدهبود.
دستش را به طرف جعبهی موز 🍌برده و دو عدد از آنها را که تازگی و طراوتش دلبری میکرد، برداشت و همراه تراولی که حالا در مشتش مچاله شدهبود کنار کیسههای خریدش گذاشت. دخترش با دیدن موزها دیگر داستان ضررداشتنشان را که فقط قصهی آبروداری مادر بود فراموشکرد.
