تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

الهی عاقبت بخیر شی

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمی‌دانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج می‌زد که منظور مادر چیست؟
اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند.

🚶‍♂حوصله‌ نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا می‌کردم کار دیگری داشته باشد.
وقتی الله‌اکبر✨می‌گفت و دو دستش را روی پاهایش می‌زد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم.

🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنج‌شنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور می‌زنه!
چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!»

🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر می‌رفتم صف نانوایی طولانی‌تر می‌شد.
با کفش‌های کتونی‌ام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم.
مادر راست می‌گفت، خیابان اطراف گلزار شهداء ترافیکی از ماشین‌ بود.
وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود.

🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دست‌ها و بدن او می‌لرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا می‌خوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نان‌هایم پنج‌تا شود.
وقتی پیرمرد می‌رفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت‌ خیر شی.»🤲

😇باورم نمی‌شد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمی‌کردم. سخنان روحانی مسجد محل‌مان بی‌تأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان می‌گفت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی