نوبت من
🚲 از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون حواسش به همه جا بود غیر از آنجا که باید باشد.
📿صبر کردم تا نمازش تمام شود. سلام نمازش را که داد جلو رفتم گفتم: «مادر جون قبول باشه، می خوام با دوچرخه برم نون بخرم.
💨باد در گلو انداخت و صدای پیرش را صاف کرد تا جوان تر به نظر برسد و گفت: «با موتور برو اگه با دوچرخه بری یه ساعت دیگه هم برنمیگردی اون وقت من باید چشمم به در سفید شه که آقا کی برمیگرده.»
👀به نشانه چشم گفتن دست را روی چشم گذاشتم، دستانش را بوسهای مهمان کردم و رفتم.
از وقتی بیماریش شدیدتر شده، با این کهولت سن حسابی بهانهگیر شده است.
⚡️همش مدام با خودم میگفتم:
«ابراهیم مادرت خیلی برایت زحمت کشیده، نکنه یهدفعه خدایی نکرده از او خسته شی یا از کوره در بری.
یک عمر او در خدمت تو بوده، حالا نوبت تویه که در خدمت او باشی.»
🥖🥠نان داغ را که داخل سفره گذاشتم گفت: «ننه، ابراهیم! الهی پیر شی.»
این جملهاش را خیلی دوست دارم، تمام وجودم حس میکند که من را هم چنان خیلی دوست دارد، اگر گاهی بداخلاقی میکند یا بهانه میگیرد اقتضای سن و بیماریش هست.