تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد.
اهالی خانه با شور و تکاپو  آماده می‌شدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا  آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید.

🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید.

🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟»

💫_یک مجسمه پرنده داشتم که می‌خواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟

⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش.

🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! »

✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.»
سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند.

💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود.

🌾زهرا چشمش به ماهی‌های داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهی‌ها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد.

🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامه‌ای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه ‌اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس‌ سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد.

صبح طلوع
۰۵ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚌سوار اتوبوس شد و نیم‌نگاهی به ساکی انداخت که به لطف مادر، زیپش به سختی بسته می‌شد. انگار که راهی دیاری قحطی زده باشد، ساک را برایش پر از خوراکی کرده بود.
از چای خشک گرفته تا محصول مربای هلوی🍑 تابستان همان سال.

🙇‍♂۸ساعت یک‌جا نشستن سخت بود اما نه برای پدرام که روزی ۱۸ ساعت در اتاقی در بسته سوالات تستی حل میکرد.
🌑تلافی تمام شب‌بیداری‌هایش را در همین ۸ساعت درآورد و یک‌سر تا مقصد چشمان خود را بست و به خوابی نه‌چندان عمیق رفت.

👤دستی روی شانه‌اش میزند:
_داداش زمستون تموم شد نمیخوای از خوابت پاشی؟!
چشمانش را به آرامی باز می‌کند. نور چراغ‌های ترمینال چشمش را اذیت می‌کند.
بلند می‌شود و بعد کش و قوسی، ساکش 🧳را برمی‌دارد و از اتوبوس پیاده می‌شود.

📱گوشی‌اش را چک می‌کند تا آدرس دقیق خوابگاه را به ذهن بسپارد.  وقتی رسید، هنوز هم‌اتاقی‌هایش نیامده بودند و او فاتح اتاق بود!

🛏 ملحفه‌ای که آورده بود را روی تخت بالا پهن کرد و ساکش را هم بالای تخت، زیر پایش گذاشت که در باز شد و بوی هم‌اتاقی جدید به مشامش رسید. بویی که نمی‌دانست حکایت از چه ماجراهایی می‌دهد...

ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۰۴ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 
🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او در محافل و مجالس مذهبی شرکت می کرد.

☘️ زمانی که بعد از پیروزی انقلاب، ضد انقلاب وارد آن منطقه شدند، فاطمه نه تنها از عقیده‌اش نسبت به انقلاب دست برنداشت و دچار سستی و شک نشد، حتی ناراحت شد که عده‌ای وارد شهرشان شدند و با سخنان باطل و رفتار نادرست بر ضد انقلاب چیزهایی می گویند.

⚡️ همسرش همچون فاطمه در راه دین بود. فاطمه و همسرش می‌دیدند که افراد ضد انقلاب هر روز به مردم خشونت می‌کردند.  شب و نیمه شب به مردم حمله می‌کنند و آنان آزار و اذیت می‌دادند.
 
💫 همچنین ضد انقلاب در مجالس مختلفی حاضر می‌شدند و برضد دین و انقلاب با مردم صحبت می‌کردند و افکارشان را می‌شستند و بدبین می‌کردند؛ فاطمه و همسرش که از این اوضاع ناراحت شده بودند، هر روز از خدا می خواستند، فرجی شود تا اینکه فاطمه و همسرش با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند، بر علیه این افراد قیام کند و جلویشان بایستند.  
 
🌾فاطمه اسدی و همسرش همکاریشان را با نیروهای سپاه و پیش‌مرگان مسلمان کُرد آغاز کردند. در این هنگام فعالیت‌های فاطمه اسدی و همسر ش آغاز شد و ضد انقلاب که از ماجرا مطلع شده بود ناگهان...

ادامه دارد ...

 

 

صبح طلوع
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃سفره هفت سین را چید. به ظرف‌های سفالی فیروزه‌ای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریش‌های پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو می‌خریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»

💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که می‌دونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من می‌گی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
می‌خریم.»

✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل می‌کنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمی‌داریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزه‌ای که هر کدام قالب بدن ماهی‌ای بود. زینب نایلون ظرف‌ها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»

🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمی‌شه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی می‌افته.» حمید به طرف ماشین دوید.

🌾 زینب گام‌هایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرف‌های سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت می‌خریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینی‌اش را بالا کشید: «می‌دونم الان اینجایی و داری منو می‌بینی. خدا گفته شهدا زنده‌‌ان.…»

🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف می‌رفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهی‌ها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهی‌ها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»

💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهی‌ها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهی‌ها دور ظرف می‌چرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهی‌های قرمز داخل ظرف را تماشا می‌کرد.

 

 

صبح طلوع
۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💦اشک‌هایش روی گونه‌هایش می‌ریخت. یاد تمام دلدادگی‌هایی افتاده بود که بی جواب مانده‌ بود. تپش‌هایی که هیچ وقت آرام نمی‌گرفت‌.
خواب‌هایی که همیشه آشفته بود.
و دلی که هیچ‌وقت به دست نمی آمد.

🔥اما حالا دنیا برایش وارونه شده بود. خواهرش تلفن او را شنید و به او تذکر داد: «یادت رفته حرف زدن با نامحرم بیشتر از پنج کلمه مجاز نیست؟»
یادش رفته بود. خیلی وقت بود که یادش رفته بود.
خیلی وقت بود خیلی بیشتر از پنج کلمه با نامحرم حرف می‌زد‌ و می‌خندید.
اما این "تو بمیری از آن تو بمیری‌ها" نبود!
همه‌‌ی شواهد از این قرار بود که دیگر قرار نیست گناهانش پوشانده شود.

😭اشکهایش به پهنای صورت می‌ریخت. با تمام وجودش احساس ندامت داشت از عشق خیابانی که نباید سراغش می‌آمد. از دلی که داده بود و نباید می‌داد. خنده‌ها وحرفهایی که نباید می‌زد.
نگاهش به همسرش افتاد. یادش آمد در سختی و دشواری کنارش بوده. دلش برایش سوخت. چقدر کمتر از آنچه لایقش بوده از او عشق دریافت کرده؟
راستی چرا هرکسی حق داشت از او عشق دریافت کند اما همسرش نه؟!

👀به بچه هایش نگاه کرد. خیلی وقت بود برایشان وقت نداشت.
تصمیمش را گرفت. تغییر آسان نبود. حرکت شیطان و چرخش مداوم او را در اطراف قلب و زندگیش لمس می‌کرد‌.
‌نوبت او بود که به خود بیاید چون اصلا معلوم نبود پرده‌های رحمت الهی کی کنار بروند!

💫یاد حدیثی افتاد که در ایام جوانی می‌خواند:
✨«الحذر الحذر. فوالله لقد ستر‌ حتی کانه قد غفر: مراقب باشید. مراقب باشید! به خدا سوگند آن قدر پوشانده می‌شود که گمان کرده می‌شود بخشیده شده.»

💓دلش می تپید‌ اما با خودش تصمیم گرفت تپش‌های قلبش را تنها در جهتی بپذیرد که خدا می‌خواهد. تصمیم گرفت همسرش را دوست بدارد خیلی بیشتر از کسانی که به دروغ ادعای عشق می‌کنند!
روی سجاده نشست‌. لیست هر روزه را آورد، همه را بلاک کرد.
۱۰۷۲ بار با اشک یاستار را زیرلب؛ زمزمه کرد.

💞حالا انگار دلش سبک شده بود. شوهرش که از در وارد شد؛ به احترام او از جایش بلندشد و به استقبالش رفت. حالا دوباره باید عشق را مشق می‌کرد.

 📚نهج‌البلاغه، حکمت۳۰.

صبح طلوع
۲۷ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد و برای دستان خیسش دنبال حوله می‌گشت.🧻

پدرام در چارچوب در ایستاد: «نچ نچ نچ. خونواده‌ی یه پزشک🩺،  باید اینطوری غرق روزمرگی باشن؟!»
مادر که دستمال به دست گاز را پاک می‌کرد، ناگهان چراغ ذهنش💡 روشن شد و یادش آمد که امروز، روز اعلام نتایج است: «چی شده خب؟ چند شدی؟»
ابرو بالا برد🤨 و جواب داد: «هیچی دیگه، اینطوری که شما دغدغه و هیجان از خودتون نشون میدید،حتما وقتی بشنوید ۳رقمی شدم، میرید و با خونسردی تمام، باقی گاز رو پاک میکنید!»😏

🍃برای اینکه پدرام هول کنکور را نداشته باشد، همیشه خود را خونسرد نشان می‌داد؛ حتی وقتی در آزمون‌های کلاس کنکور، رتبه‌اش پایین می‌شد، طوری برخورد می‌کرد که انگار تنها اتفاقی که افتاده، ایجاد خراشی کوچک روی دست پسرش بوده!
اما این دیگر خونسردی‌بردار نبود!

✨ دستمال را روی گاز رها کرد و با لب‌های کش آمده سمت پزشکِ در چارچوب در رفت: «بچه تو که من رو توی این یه‌سال جون به لب‌کردی!»

☘️پدر هم با همان دستان خیس قدم برداشت و بغلش کرد: «قربون قد و بالای پسرم برم که به وقت خیسی، حوله‌ست و به وقت پیری و طبیب!»
😈هادی هم عقب نماند و گفت: «بابا غلیان احساساتت، پدرام رو مور مور کرده!»
🌿شادی قبول شدن و شوخی پدر، صدای خنده‌شان را بلند کرد.

🚞یکی دوماه، فرصت زیادی نبود برای گرفتن خوابگاه و راست و ریس کردن کارهای ثبت‌نام دانشگاه. با خیال اینکه پسری محکم و کامل دارند، او را راهی پایتخت کردند...

ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۲۶ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🏞 سرش را رو به آسمان گرفته‌ بود. تلاش می‌کرد نفس عمیقی بکشد، اما چیزی بر روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد.

صدای کسی را شنید که به‌ حالت هشدار می‌گفت: «آقا اوضاع چشم حاج‌خانوم رو جدی بگیرید، مادر منم فشار چشمش پنجاه بود، اینجا نتونستن کاری بکنن و ... » دیگر چیزی نمی‌شنید. او را در اتاق معاینه دیده بود.

 

👨‍⚕بغضش ترکید و زبانش بند آمد. حرف‌های دکتر مدام به دیواره‌ی مغزش می‌کوبید.

یاد روزهایی افتاد که مادر مدام از تاری دید و اذیت‌ شدن چشم‌هایش ناله می‌کرد و هر بار با دلیلی، دکتر رفتنش به تأخیر می‌افتاد.

 

👵تا حالا خیال‌ می‌کرد زندگی‌اش را وقف مادر کرده و از هیچ خدمتی دریغ نکرده، اما حرف‌های دکتر، داشت حقیقت کم‌کاری‌هایش را روشن می‌کرد: «آقای محترم چرا اینقدر دیر...؟! نود درصد بینایی‌ چشم چپ از بین رفته و دیگه قابل درمان نیست. چشم راست هم درگیر آب سیاهه و هر چه سریعتر باید عمل بشه ...»

 

⚡️سرش گیج می‌رفت و هیچ توجیهی برای این تاخیر نداشت. نزد مادر که در سالن منتظر او بود، برگشت: «مامان من میرم قطره‌هات رو بگیرم، زودی میام.» و به سرعت از مطب خارج شد.

 

📱گوشی تلفن در دستش بود و به‌ هرجا که می‌توانست زنگ‌ می‌زد تا از دکتر دیگری وقت‌‌بگیرد. به مطب برگشت. دست مادر را گرفت و او را آرام تا پایین پله‌ها آورد. سپس خم‌ شد و جسم نحیف پیرزن را بر پشت گرفت. مادر، طبق عادت در هر قدم برایش دعای عاقبت به خیری می‌کرد.

 

🏨سالن انتظار مطب جدید خالی‌ شده‌ بود و نوبت معاینه‌ی مادر بود. محمد دست‌هایش را بی‌اختیار به‌هم می‌سایید.

دکتر معاینات را با لنزهای مختلفی انجام‌داد. سپس سرش را پایین انداخت. انگشت‌هایش را به هم گره کرد: «متاسفانه خیلی دیر آوردین، شبکیه کلاً تخریب ‌شده و کاری نمیشه کرد. چند تا قطره می‌نویسم برای کنترل فشار چشم.»

 

👀با چشم‌هایی که کاسه‌ی خون شده‌ بود، به چهره‌ی دکتر زل‌زده، با صدایی که قصد بیرون‌آمدن نداشت، پرسید: «آقای دکتر با جراحی هم حل نمیشه؟!»

دکتر با لحن جدی‌تری ادامه‌داد: «تو این سن، بیهوشی براشون خطرناکه. جز کنترل فشار، راه دیگه‌ای نیست.»

 

🧔‍♂محمد که دیگر از گول‌زدن خود ناامید شده‌بود، دست زیر بازوی مادر، از اتاق معاینه خارج‌شد.

انگار در سرش چند نفر با هم فریادمی‌زدند و او را سرزنش می‌کردند: «چرا اینقدر دیر؟! مادر در حال نابینا شدن است.»

 

صبح طلوع
۲۵ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم.

👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود.

🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست.
از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم.
وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم.
کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد.

🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود.
همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند.
برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم.
راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد.

☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! »
حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد.
وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود.

💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد:
« بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! »
با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم.
خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن:
من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
با گریه کردن این دل من زنده می‌شود
دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا

 

 

صبح طلوع
۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

اشک در چشمان نیلوفر جوشید. دیشب از فکر و خیال اصلا خوابش نبرده بود. سر درد داشت. صفحه گوشی‌اش روشن شد و اسم دوستش نهال روی صفحه نمایان.

💫نیلوفر دست در دست دخترش لیلا وارد کافی شاپ شد. نهال صندلی را جلو کشید. لیلا سریع نشست.
_ نیلوفر! چی می‌خوری، سفارش بدم؟
 همانطور که سرش تو گوشی بود بدون این که به نهال نگاه کند، جواب داد: «هر چی برا خودت سفارش میدی، برا منم سفارش بده.»
 نهال لیست کافه را زیر و رو کرد و گفت:
«چطوره دو تا کاپوچینو با کاپ کیک سفارش بدیم.»
نیلوفر همانطور که سرش پایین بود، ابروهایش را خم کرد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت.

👧نهال به لیلا، دختر نیلوفر که روی صندلی بغل دستش نشسته بود نگاهی انداخت که آرام با عروسکش بازی می‌کرد. لیلا زیر لب برای خودش چیزی می‌گفت و گاهی صدایش را کمی بالا می‌برد. مادرش هراز گاهی به او تشر می‌زد که آرام باشد!

🌱نهال دستی بر سر لیلا کشید و لبخندی زد:«نیلوفر! دخترت بازی می‌کنه، چه کارش داری؟!»
 نیلوفر با خشم به نهال نگاهی انداخت. می‌خواست چیزی بگوید که پیشخدمت رسید. نهال سفارش را به او گفت. پیشخدمت که رفت به نیلوفر گفت: «عزیزم! گوشی رو بذار کنار. یکم با هم صحبت کنیم تا حالمون عوض بشه. گوشی رو بعدا هم تو خونه می‌تونی چک کنی.»

📱این بار نیلوفر حرفش را گوش داد، صفحه گوشی‌ را خاموش کرد و آن را در کیفش گذاشت با چشمانی پر از غصه نگاهی به نهال انداخت. نهال سر صحبت را باز کرد: «یادته اون موقع که دانشجو بودیم هفته‌ای یه بار می‌اومدیم اینجا. فقط قهوه‌های این کافه می‌چسبید.»
نیلوفر با چشمانی که دیگر شادی در آن برق نمی‌زد، لبخندی کمرنگ روی لبش نمایان شد.

🥮پیشخدمت سر میزشان آمد و سفارش‌ها را روی میز چید. لیلا با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون! کیک‌ شکلاتی»
 لیلا دستش را طرف تکه‌های شکلات‌ روی کیک برد که نیلوفر تشر زد: «اگه می‌خوای با دست بخوری باید اول دستاتو بشوری. می‌خوای مریض بشی؟!»
نهال نگذاشت حرفش را ادامه بدهد: «من الان می‌برمش تا دستاشو بشوره.»
_ولش کن! بذار خودش میره دستاشو می‌شوره.
نیلوفر آرام به نهال گفت: «کارت دارم.»
لیلا با اخم‌های درهم کشیده به سمت دستشویی کافی‌شاپ رفت.
نهال کمی سرش را جلو برد: «خُب بگو عزیزم... چی شده؟»
_حمید... تصمیم گرفته ازم جدا بشه. اونم به خاطر بی‌توجهی‌های من و مدام تو فضای مجازی بودنم.
بغض نیلوفر ترکید و اشکش جاری شد.

 

 

صبح طلوع
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فاطمه عادت داشت از خوشی و ناخوشی اش فیلم وعکس توی اینستاگرام منتشر کند.
یک روز صبح وقتی گوشی‌اش را باز کرد؛ قلبش شروع به تندتند زدن کرد.
از خودش پرسید: «کی و کجا چنین عکسی گرفته‌ام؟»

☘️هرچه به ذهنش فشار آورد؛ حتی خاطره‌ی دوری هم نداشت. دوباره عکس را با دقت نگاه کرد، کافی نبود. روی آن زوم کرد و تمام دانسته‌هایش در مورد فتوشاپ و افکت های اینستاگرام؛ روی داریه ریخت.
گوشه‌ای از گردنش؛ با برش نامنظم؛ حالت معیوب پیدا کرده بود.

🍂دستش دورگردن مردی بود که نمیشناخت و کسی زیر آن عکس نوشته بود: «عجب!!! توصیه میکنم زودتر به این شماره کارت؛ دو میلیون تومن بریز والا خبر کثافت کاریهات رو به شوهرت میدم.»

🌾با خواندن نوشته‌ی زیر عکس؛ چشمهایش دوباره به عکس نگاه کرد. هرچه با خودش فکر کرد؛ یادش نیامد چه کس می‌توانست از او اخاذی کند. شماره کارت را هم که وارد کرد؛ اسم آشنایی ندید.

💫دوباره به آیدی فرستنده نگاه کرد. اکانت حذف شده نوشته بود. در همین لحظه پیامکی برایش آمد که شبیه همین عبارات برایش ارسال شده بود.

🍃می‌دانست کاری نکرده است؛ اما به هرحال چنین تصویری می‌توانست نظر خوشبین‌ترین مردها را هم تغییر بدهد.

💫خواست بلند شود و به کارهای خانه رسیدگی کند اما ذهنش مشوش بود.بالاخره فکری به ذهنش رسید؛ نام پلیس فتا را در ذره‌بین جستجو کرد. شماره و آدرس منطقه‌هایش را پیدا کرد. سراغ مانتو و روسریش رفت و دقایقی بعد سروان اداره‌ی پلیس؛ با توضیحاتی؛ اورا متوجه اشتباهش کرد. همانجا نشست. اکانت اینستاگرامش را حذف کرد. به خودش قول داد؛ هرگز عکسهایش را منتشر نکند و خدا را بابت خطری که از بیخ گوشش رد شد؛ شکر کرد.


 

صبح طلوع
۱۵ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر