فضای ویرانگر
اشک در چشمان نیلوفر جوشید. دیشب از فکر و خیال اصلا خوابش نبرده بود. سر درد داشت. صفحه گوشیاش روشن شد و اسم دوستش نهال روی صفحه نمایان.
💫نیلوفر دست در دست دخترش لیلا وارد کافی شاپ شد. نهال صندلی را جلو کشید. لیلا سریع نشست.
_ نیلوفر! چی میخوری، سفارش بدم؟
همانطور که سرش تو گوشی بود بدون این که به نهال نگاه کند، جواب داد: «هر چی برا خودت سفارش میدی، برا منم سفارش بده.»
نهال لیست کافه را زیر و رو کرد و گفت:
«چطوره دو تا کاپوچینو با کاپ کیک سفارش بدیم.»
نیلوفر همانطور که سرش پایین بود، ابروهایش را خم کرد و دستش را روی پیشانیاش گذاشت.
👧نهال به لیلا، دختر نیلوفر که روی صندلی بغل دستش نشسته بود نگاهی انداخت که آرام با عروسکش بازی میکرد. لیلا زیر لب برای خودش چیزی میگفت و گاهی صدایش را کمی بالا میبرد. مادرش هراز گاهی به او تشر میزد که آرام باشد!
🌱نهال دستی بر سر لیلا کشید و لبخندی زد:«نیلوفر! دخترت بازی میکنه، چه کارش داری؟!»
نیلوفر با خشم به نهال نگاهی انداخت. میخواست چیزی بگوید که پیشخدمت رسید. نهال سفارش را به او گفت. پیشخدمت که رفت به نیلوفر گفت: «عزیزم! گوشی رو بذار کنار. یکم با هم صحبت کنیم تا حالمون عوض بشه. گوشی رو بعدا هم تو خونه میتونی چک کنی.»
📱این بار نیلوفر حرفش را گوش داد، صفحه گوشی را خاموش کرد و آن را در کیفش گذاشت با چشمانی پر از غصه نگاهی به نهال انداخت. نهال سر صحبت را باز کرد: «یادته اون موقع که دانشجو بودیم هفتهای یه بار میاومدیم اینجا. فقط قهوههای این کافه میچسبید.»
نیلوفر با چشمانی که دیگر شادی در آن برق نمیزد، لبخندی کمرنگ روی لبش نمایان شد.
🥮پیشخدمت سر میزشان آمد و سفارشها را روی میز چید. لیلا با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون! کیک شکلاتی»
لیلا دستش را طرف تکههای شکلات روی کیک برد که نیلوفر تشر زد: «اگه میخوای با دست بخوری باید اول دستاتو بشوری. میخوای مریض بشی؟!»
نهال نگذاشت حرفش را ادامه بدهد: «من الان میبرمش تا دستاشو بشوره.»
_ولش کن! بذار خودش میره دستاشو میشوره.
نیلوفر آرام به نهال گفت: «کارت دارم.»
لیلا با اخمهای درهم کشیده به سمت دستشویی کافیشاپ رفت.
نهال کمی سرش را جلو برد: «خُب بگو عزیزم... چی شده؟»
_حمید... تصمیم گرفته ازم جدا بشه. اونم به خاطر بیتوجهیهای من و مدام تو فضای مجازی بودنم.
بغض نیلوفر ترکید و اشکش جاری شد.
