هندوانهی سربسته قسمت سوم
🚌سوار اتوبوس شد و نیمنگاهی به ساکی انداخت که به لطف مادر، زیپش به سختی بسته میشد. انگار که راهی دیاری قحطی زده باشد، ساک را برایش پر از خوراکی کرده بود.
از چای خشک گرفته تا محصول مربای هلوی🍑 تابستان همان سال.
🙇♂۸ساعت یکجا نشستن سخت بود اما نه برای پدرام که روزی ۱۸ ساعت در اتاقی در بسته سوالات تستی حل میکرد.
🌑تلافی تمام شببیداریهایش را در همین ۸ساعت درآورد و یکسر تا مقصد چشمان خود را بست و به خوابی نهچندان عمیق رفت.
👤دستی روی شانهاش میزند:
_داداش زمستون تموم شد نمیخوای از خوابت پاشی؟!
چشمانش را به آرامی باز میکند. نور چراغهای ترمینال چشمش را اذیت میکند.
بلند میشود و بعد کش و قوسی، ساکش 🧳را برمیدارد و از اتوبوس پیاده میشود.
📱گوشیاش را چک میکند تا آدرس دقیق خوابگاه را به ذهن بسپارد. وقتی رسید، هنوز هماتاقیهایش نیامده بودند و او فاتح اتاق بود!
🛏 ملحفهای که آورده بود را روی تخت بالا پهن کرد و ساکش را هم بالای تخت، زیر پایش گذاشت که در باز شد و بوی هماتاقی جدید به مشامش رسید. بویی که نمیدانست حکایت از چه ماجراهایی میدهد...
ادامه دارد...
