تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🕰بالاخره ساعت چهار شد، کل هفته منتظر ساعت چهار روز پنجشنبه بود تا بتواند با تاکسی‌های زردی🚕 که پنجشنبه‌ها مقصدشان می‌شد گلزار شهدا به آنجا برود.

🌱جعبه‌ی خرما را برداشت، چادر مشکی‌اش که گل‌های ریز سفید داشت را به سر انداخت و عصای چوبی که به قول خودش شده بود یار همیشگی‌اش🤝را به دست گرفت و از خانه بیرون رفت، به محض رسیدن سر کوچه تاکسی رسید و سوار شد.
 
💫همیشه ده دقیقه‌ای طول می‌کشید تا برسد، کیف دستی کوچک👜 مشکی‌اش را از زیر چادرش درآورد و از بین پنج هزاری‌های نو 💸که بنیاد شهید صبح به حسابش ریخته بود و از بانک برداشته بود کرایه را حساب کرد و پیاده شد.

🦿زانوی پای چپش درد میکرد و همین باعث می‌شد راه رفتن برایش سخت شود، به بالای سر سنگ قبر✨ رسید، خودش بود، نشانی‌اش یک پارچه‌ی سبز رنگ بود که به میله‌ی کنار سنگ قبر بسته بود تا گمش نکند، در این گلزار بی سر و ته کم نبودند شهدای گمنام.

🤶پتوی کوچک مخصوص نشستن را کنار سنگ مزار انداخت و با دراز کردن پای چپش نشست و جعبه را روی سنگ مزار شهید🇮🇷 گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن برایش: «سلام پسرم! خوبی مادر؟
راستی آقا من حواسم هست هنوز بهم نگفتی کسی رو داری یا مثل خودم بی‌کس و کار شدی؟
پیش خودم 🤔فکر می‌کنم چطور می‌تونی به مادرت نگی اینجایی که حداقل پنج شنبه‌ها بتونه سر خاکت بیاد و یه سری بهت بزنه؟

🥺اما غصه نخوریا، من هستم مادر‌جان، همونطوری که تو عین پسرمی، منم ایشالله بتونم برات مادری کنم، من نمیذارم تنها بشی، خودم میام بهت سر میزنم آخه راستش رو بخوای خودم یه پسر👱‍♂ داشتم که چند سالیه هیچ خبری ازش ندارم.

😔هعیی! هیچ وقت اون لحظه‌ای که داشت می‌رفت رو فراموش نمیکنم، با لباسای خاکی جبهه‌ش هر قدمی برمی‌داشت برمی‌گشت نگاهم می‌کرد انگار می‌دونست قراره  بره و چشمم 👀به در سفید بشه از انتظارش، رفت و دیگه نیومد.

🧐نمیدونی چقدر سخته انتظار، هر لحظه منتظرم زنگ در خونه🚪رو بزنه و بیاد، انقدر منتظرشم که شبا خواب به چشمام نمیاد.
آخ پسرم بازم با حرفام سرتو درد آوردم، ببخشید مادرجان آخه تو شدی تنها همدمم.»

🗣بعد از گفتن این جمله از جایش بلند شد و پتو را برداشت بوسه‌ای😘 به سنگ قبر  زد و گفت :
«خدانگهدار مادر جان باید برم خونه ، میترسم مسافرم بیاد و خونه نباشم. »

😇با هزاران امید و آرزو مادر شهید مفقودالاثر شروع کرد به رفتن تا شاید خبری از پسرش برسد، چندسالی کارش همین شده اما نمیداند که پسرش، دسته‌گل‌ش 💐 چند سالی‌ست آمده، آمده و با مادرش هر پنجشنبه هم‌صحبت می‌شود.

🥀شرمنده ز روی شهـــداییم همه
از فیض و کرامـات جـداییم همه
گر ناله مادر شهیدی بـرخواست
اندر صف ظــلم ، مبتـداییم همه

 

صبح طلوع
۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎒همه‌ی وسایل را چیده بود.  لباسهایشان را  مرتب می‌کردند، که تلفنش زنگ خورد. از دیدن اسم پدرش روی گوشی به وجد آمد. دکمه‌ی سبز را زد و گوشی را زیر گردنش گرفت: «سلام بابا جونم! خوبید؟ عیدتون مبارک.»❤️

🧔‍♂محسن صدای زهرا را می‌شنید. آخرین ساک را داخل ماشین گذاشت. بچه‌ها را وارد ماشین می‌کرد که متوجه شد زهرا با دو دلی پشت تلفن، خجالت‌زده چیزی می‌گوید. محسن خودش را بالای سر زهرا رساند. زهرا بدون آنکه به محسن نگاه کند، گفت: «خیلی خوش اومدید. بله بله مشکلی نیست. منتظرتون هستیم. چشم. چشم. باشه فعلا خدانگهدار.»

⚡️ زهرا می‌ترسید همسر و بچه‌هایش، از خراب شدن برنامه‌ها ناراحت شوند، با خودش حرفها را بالا و پایین می‌کرد که محسن با صدایی قاطع گفت: «کی میان؟»
زهرا با خجالت گفت: «ببخش نتونستم بگم تو راه مسافرت هستیم. اولین باری هست که با این اشتیاق میان.»

🌺محسن لبخند زد و سری به تایید نشان داد: «خیلی هم خوبه. سفر رو یک روز دیرتر می‌ریم. نگران نباش. همه چیز توی خونه هست؟ »
زهرا ناخوداگاه، بوسه‌ای روی صورتش کاش، و ذوق‌زده گفت: «قربونت بشم که این قدر درکت بالاست.»
چشم‌های محسن خندید و گفت: «عیدت مبارک»
 

صبح طلوع
۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👧با اصرار‌های زیاد، راضی‌ام کرد تا برای شب احیا در حوزه همراهم باشد.
رسم هرساله حوزه، برگزاری هرچه بهتر هر سه شب قدر بود.
⏰در طول روز، نگاهم از ساعت دور نمی‌شود تا حتما هرکاری را سروقت انجام دهم و رفتن احیای شب‌مان مبادا دیر شود.
🧴بعد از شستن ظرف‌های افطار، هرچه سرعتم کم می‌شد، آرامش و اطمینان به اینکه گرفتن احیا‌ی امشب، در خانه امام زمان قسمتم است، در من بیشتر می‌شد.
🌱چادر سیاه کوچک اتو شده‌اش را از کمد بیرون می‌آورم. سرش می‌کنم. از سرباز بودن، یک سربند کم دارد. سربند سبز "یاحیدر کرار" را هم روی سرش بستم.
یک سرباز فرشته شد. فرشته‌ای که چادر نگهبان، سفیدی درونش را درآغوش گرفته بود.😇
وقتی به حوزه رسیدیم، با دیدن هم‌سن و سال‌هایش حتی امان نداد که کیف خوراکی‌اش را بدهم.
به طبقه بالا می‌روم. شب پنجشنبه‌ است و صدای دعای کمیل به گوش می‌رسد.
مفاتیح را از کتابخانه برمی‌دارم و در فهرست، چشمانم دنبال دعای کمیل می‌دوند.
😭صدای کودکی بی‌قرار و درحال کلنجار با مادر،  سرم را از فهرست جدا می‌کند. در دل شکر می‌گویم که من جای آن مادر نیستم و یک امشب قسمت است درست و بدون افکار مزاحم عبادت کنم. به خودم نهیب می‌زنم که مزاحمت کجا بوده بنده‌ی خدا! مثل اینکه حواست نیست تربیت سرباز امام زمان، مزاحمی ندارد🧐. با واگویه‌ای از کیف‌ِخوراکی حنانه ، لقمه و میوه‌اش را به کودک می‌دهم:
_حنانه که حسابی غذا خورده گرسنه‌ش نمیشه. فوقش از همینجا یه زولبیا بامیه ته دلش رو می‌گیره.
😍کودک با چشمان گرد و مبهوت، نگاهم می‌کند و بعد نگاه کردن به مادرش، دستش را دراز می‌کند و خوراکی‌ها را می‌گیرد و خنده‌کنان یورتمه می‌رود!
خوب است! اسباب عبادت مادری دیگر هم مهیا شد!
⚡️نگاهم را دوباره به فهرست گره می‌زنم که صدای کش‌دار مامان گفتن حنانه، سرم را بالا می‌آورد:
مامان، می‌شه یه ساندویچ برام بخری؟
+تو که خوب شام خوردی!
_پایین امیرحسین مامانش یه ساندویچ براش آورد، یکمی هم به من داد. ولی مزه‌ش خیلللی رفته زیر زبونم.🥲 میشه یه دونه کامل برام بخری؟
+مامان امشب احیاست. مغازه‌ها زود میبندن. فردا برات میخرم.
☹️ابروهایش گره می‌خورد. دست به سینه سرش را پایین می‌برد و با جملات مختلف تکرار می‌کند که امشب، شب ساندویچ است در روزهای دیگر این خوراکی خوشمزه، به کلی از لیست ساندویچی‌ها حذف می‌شود!
تا جوشن کبیر شروع نشده، بیرون می‌روم تا شاید قبل قحطی بزرگ، مغازه‌ای باز پیدا کنم!
🌑جلوی پایم را به سختی می‌بینم. به جز خودم و صدای پایم، چیزی نیست.
خیابان تاریک و مقصد نامعلوم. خواستم سر و ته ماجرا را با کیک و آبمیوه هم بیاورم. به سوپری نزدیک، سرک می‌کشم؛ مغازه بسته‌ است.
👣ناامید قدم‌هایم را تند می‌کنم. دو مرد غریبه از ابتدای کوچه نزدیک می‌شوند. به سمت چپ خیابان می‌روم تا جلوی راهم نباشند. از من که عبور می‌کنند، مانند بچه‌ای می‌دوم. شاید بگویند دیوانه‌ است. مادری که دوازده شب مضطر ساندویچ باشد، احتمالا دیوانه هم هست. خیابان ۱۰۰متری، اندازه ۲۰۰متر، توانم را می‌گیرد. بی‌دلیل، دلم کمی تیر می‌کشد. طبق افکار منفی‌بافانه، در دم احتمال ترکیدن آپاندیس می‌دهم و با خود می‌گویم که من چه مادر فداکاری هستم که با این آپاندیس ترکیده، همچنان در پی یافتن ساندویچ برای فرزند خردسالم هستم!😎
نور کمی می‌بینم نور لیزری که آقای ساندویچی سر در مغازه گذاشته، حالا شده کورسوی امید مادری مضطر.🥺
قبل از من آقایی در مغازه ایستاده. خودم را جمع میکنم و موقر میپرسم:
_ببخشید آقا! ساندویچ دارید؟😌
_بله. چندتا میخواید؟
_یکی لطفا.
حالا دیگر اثری از آن مادری که با آپاندیس ترکیده در پی یافتن ساندویچ می‌دوید نبود.
ساحل امن ساندویچی، همه را از بین برده بود.🏝
بعد از دادن پول، ساندویچ را برمی‌دارم و با فکر خواندن جوشن‌کبیر به سمت حوزه می‌روم.
حوزه، در انتهای خیابانی تاریک بود.
خیابانی تاریک و در آن وقت شب، خلوت.
😰صدای عوعوی سگان، خلوتی کوچه، امانم را می‌برد. این‌بار نیز می‌دوم. صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد. معنای خانه‌ی امید، خانه‌ی پدری، در آن ظلمت و خلوت، حسابی حالی‌ام شده بود.
طوری سمت خانه‌ی امام زمان می‌دویدم که انگار حنانه سمت آغوش باز پدرش می‌دود.
به چهارچوب در می‌رسم، خم می‌شوم تا کفش‌هایم در آورم. با صدای حنانه سرم بالا می‌آید:
_مامان چه زود اومدی!

 

صبح طلوع
۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

📢 با صدای بلندگوی سمساری که زیر پنجره‌ی اتاق‌خواب داد می‌زند، از خواب می‌پرد. با دیدن رگه‌های نوری که از شکاف پرده‌ها به اتاق تابیده‌، پریشان و دستپاچه، ساعت دیواری اتاق را ورانداز می‌کند.

⏰زمان، بی‌رحمانه جلو رفته و چیزی به ساعت ده نمانده‌. با عصبانیت و افسوس، انگشت‌هایش را لابه‌لای موهای به هم ریخته‌اش فرومی‌برد؛ «عهه! بازم خواب موندم.»
دست پیش گرفته و با ابروهای در هم رفته، هوس غُر زدن می‌کند: «آخه چی میشه خودت بیدارم کنی محسن؟!»

💥گلایه‌های محسن به مغزش هجوم می‌آورند؛ «بالاخره کی قراره صبحونه درست‌کردن شما رو ببینم؟»
یاد سردردهای محسن می‌افتد که با دیرخوردن صبحانه، شدتش بیشتر می‌شود.
گوشی تلفن را از روی میز کنار تخت برمی‌دارد. حرف‌هایی را که می‌خواهد به همسرش بگوید، مرور می‌کند.

😇زندگی‌اش را دوست دارد و از این‌که با گذشت چند ماه از زندگی‌شان، هنوز هم بیداری اول صبح، برایش سخت است، عذاب می‌کشد.
ذهنش را به دنبال پیداکردن مقصر تنبلی‌هایش، به هم می‌زند: «همش تقصیر مامانه، اگه اینقد لوسم نمی‌کرد ...»

🤔اما فرقی نمی‌کند مقصر چه کسی‌ست، باید زحمت زندگی را تحمل‌کرد. مثل زحمت زود بیدارشدن، که می‌توان آن را تبدیل به لذت کرد. بهای حفظ چیزهایی که دوستشان داریم، همین است؛ «تحمل کمی سختی».

📱بالاخره شماره‌ی محسن را می‌گیرد. صدای آرام زنگش را می‌شنود. صدا چقدر نزدیک است! چشم‌هایش گرد می‌شود. برای پیداکردن صدا به طرف پذیرایی می‌رود. گوشی محسن روی مبل زنگ‌می‌خورد.
ابروهای سارا در هم می‌رود. دندان‌هایش رادر لب پایین فشارمی‌دهد: «بدتر از این دیگه نمی‌شه.»

👀در حال وارفتن روی مبل، چشمانش به میز کامل صبحانه خشک‌می‌شود.
ذهنش هنوز بیدار نشده. با صدای چرخیدن کلید🗝 درون قفل در، به خود می‌آید. بوی نان داغ و تازه، جلوتر از محسن وارد خانه می‌شود. سارا با چشم‌های گردشده و زبانِ بندآمده، سراپای او را ورانداز می‌کند.

🧔‍♂محسن با لبخند می‌پرسد: «چیه مگه جن دیدی خانوم؟!»
_ محسن جان خوبی؟! چیزی شده؟! مرخصی گرفتی؟! باز سرت درد گرفته؟!
_ اووه! چه خبره؟! هنوز بیدارنشدیا، امروز جمعه‌ست. نوبت منه صبحونه رو آماده‌کنم. بیدارشدی؟ یا بازم بگم؟!

👱‍♀سارا که انگار از خطر سقوط از بلندی نجات یافته‌ باشد، آرام می‌شود و سرش را پایین می‌گیرد.
محسن سرحال، نان تازه را کنار ظرف کره و مربا می‌گذارد. لقمه‌ای برای سارا آماده می‌کند.

⚡️سارا با بی‌حالی می‌گوید: «محسن جان! مگه قرار نبود هر وقت خودت بیدارشدی منم بیدارکنی.»
محسن با شیطنت شانه بالا می‌اندازد: «دختر ناز نازی مامان! خودت باید بیدار بشی تا یادبگیری»
_ اذیت نکن دیگه محسن! باورکن حالم تا شب بد می‌مونه وقتی این‌جوری میشه.

🌮 محسن با حالتی جدی‌تر، لقمه‌ای را که برای همسرش گرفته جلوتر می‌برد: «حالا زیاد سخت نگیر، کمکت می‌کنم دیگه زنگ گوشی رو قطع‌نکنی و ...»
سارا سرخ می‌شود. لقمه را به دست گرفته و پلک‌هایش را به نشانه‌ی تشکر و احترام روی هم می‌گذارد.

 

صبح طلوع
۳۱ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚗با سرعت رانندگی می‌کرد. گوشی‌ را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟»
چهره‌اش برافروخته شد. گوشی‌📱را روی صندلی پرت کرد.

🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پله‌ها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟»

_بذار ببینم، اتاق ۵۴

با انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینی‌اش رسید، چهره‌ درهم کرد.

⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند.
به طرف پله‌ها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفس‌نفس می‌زد.
خم شد و دست‌هایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاق‌ها نگاه کرد.
اتاق ۵۴ به چشمش آمد.

🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دست‌هایش گذاشته بود.
مادر خوابیده بود.
سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد.

🧔‍♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!»
ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانی‌اش چین‌های ریزی نشست: «محسن یه چی می‌گی هاااا، مگه علم‌غیب دارم می‌خواد روزه بگیره؟!»

👵مادر تکانی خورد.
محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد.
پلک‌های مادر تکان خورد. چشم‌هایش باز شد.
محسن خودش را به آن طرف تخت رساند.
خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!»

👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره می‌چکید و وارد بدنش می‌شد.

_خب مادر گفتم یه بار امتحان می‌کنم شاید بتونم روزه بگیرم.
چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!»

💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بسته‌س، از این امتحانا نکن!»

 

صبح طلوع
۳۰ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🥺بغض گلویم را می‌فشارد. حس می‌کنم یک چیز سفت و سخت مثل قلوه سنگ راه نفسم را بند آورده. توی مسجد🕌 دوستانم فاطمه و شکوفه روزه‌ی خود را افطار می‌کنند. به من هم قبول باشد می‌گویند.حس یک جامانده را دارم.
🗓روزهای آخر ماه رمضان آمده و دریغ از یک روز که روزه گرفته باشم.
جملاتی توی ذهنم رژه می‌روند و من اشک می‌ریزم.

📝 از انبوه جملات تا به خود می‌آیم، به خانه رسیده‌ام. در اتاق را باز می‌کنم. روی تخت می‌نشینم. کاغذ را برمی‌دارم و جملات را روی آن می‌نویسم:
نفس کشیدن روزه‌دار عبادته.
خواب روزه‌دار عبادته.
دعای روزه‌دار مستجابه.
🌱زیر لب زمزمه می‌کنم:
بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم
باز کاغذام با تو خط خطی شد
خدا این حس و حال و دوست ندارم

🪞توی آینه قدی به خودم نگاه می‌کنم. لب‌های خشکیده و رنگ‌پریده‌ام جای هیچ شکی برای دیگران نمی‌گذارد که من هم جزو روزه‌دارانم. با پشت‌ دست اشک‌هایم💦 را پاک می‌کنم.
دوستان صمیمی‌ام فاطمه و شکوفه هم نمی‌دانند چند وقتی‌ست زخم معده مهمان همیشگی‌ام شده است.

🗣صدای مادر رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:
«طیبه‌جوون مادر! قربونت بشم بیا یه چیز بخور!»
دلم هوای روزهایی را کرده که روزه می‌گرفتم، با شنیدن حرف مادر، دوباره سیل اشک روی گونه‌هایم به راه می‌افتد.
مادر در آستانه‌ی در🚪ظاهر می‌شود. لبخندش محو و جایش را به نگرانی می‌دهد.

🧕با دیدن حال و روزم، توان سرپا ماندن را ندارد. همانجا کنار در می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد: «دختر نمی‌گی مادرت دِق کنه، آخه چی شده؟ چرا از اول ماه رمضون خوراکت اشکه؟!»

⚡️دلم برای مادر می‌سوزد. به چین‌های ریز اطراف چشمش نگاه می‌کنم. پرده اشک‌ را کنار می‌زنم. خودم را به مادر می‌رسانم.
آغوش 🤗مادر را که می‌بینم حس می‌کنم کودک شدم؛ همان کودکی که پناهی جز دامن مادر ندارد.
بغض یک‌ماهه‌ام می‌ترکد. مادر مثل کودکی‌هایم، موهایم را نوازش می‌کند. آرامش به جانم می‌نشیند. حرف‌ها و دلتنگی‌های یک‌ماهه را یکجا بیرون می‌ریزم.

☘️بعد از مدتی سکوت، مثل همیشه با حرف‌هایش آرامم می‌کند: «طیبه‌جون مگه نشنیدی اگه دوست داشته باشی کاری انجام بدی؛ ولی توانایشو نداشته باشی، خدا برات می‌نویسه؟ پس خدا تو رو عین بنده‌های روزه‌دارش توی بغل گرفته.»
چشم‌هایم برق می‌زند‌. لبخند روی لبانم نقش می‌بندد. صورت مادر را غرق بوسه می‌کنم.

 

صبح طلوع
۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌷در بهاری ترین فصل سال دختری شیردل قدم به دنیا گذاشت که اسمش را فوزیه گذاشتند. او از همان کودکی عجیب و خاص بود و از همان زمان بچگی یار و همراهی در مسیر انقلاب و خانواده شد.

📖او به کلاس های قرآن و نهج‌البلاغه که برگزار می‌کردند علاقه‌مند و تشنه حقیقت بود، در همان روزها به کلاس‌ها رفت و آمد داشت. رفته رفته فکر و روحش در مورد اتفاقات و سختی‌ها باز و بازتر شد و او را نا آرامتر می‌کرد.

🕌فوزیه در نماز و روزه نیز یکه تاز میدان بود و تا صدای اذان را از مناره‌های مسجد محله‌شان می‌شنید؛ به نماز📿می‌ایستاد تا روح تشنه‌اش را از دریای معرفت الهی سیراب کند.

🌃سحرهای ماه رمضان هم شاهدی بر روزه‌داری و سحر خیزی‌اش بود. اما این تنها نقشش نبود او حتی همراه و کمک حالی برای پدر و مادرش و دوستی برای خواهرانش بود و دوستی خودش را اثبات می‌کرد.

🧕فوزیه دیگر بزرگ شده بود و هنگامی که دید خواهران دیگرش ازدواج کردند و پدر دست تنها است، سختی کار او را از پا درآورده و ناتوان کرده است، تصمیم گرفت برای بهیاری🩺💊 آزمون استخدامی بدهد تا کمک حال پدرش در روزهای سخت زندگی باشد.

🧔‍♂البته پدرش توجه ویژه و دید دیگری به او داشت و طوری که فکر می کردند فقط همان یک بچه است و می گفت: «فوزیه چیز دیگری است.»
در جلساتی که پدرش داشت، مدام از ظلم و ستم شاه👑و غارت کردن اموال مردم می گفت؛ فوزیه در این جلسات باز هم شاگرد اول بود و تنفر و ظلم ستیزی نسبت به شاه و دارو دسته‌اش پیدا کرد و روح درونش را ناآرام‌تر می کرد.

ادامه دارد......

 

 

صبح طلوع
۲۱ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👵مادربزرگ دلش می‌خواست همه‌ی نوه‌هایش در آماده‌کردن سفره‌ی افطار کمک‌کنند. بچه‌ها نیز در این احساس زیبا دست کمی از او نداشتند. برای سبقت در انجام کارها به سر و کله‌ی هم می‌زدند.
چیزی به اذان ✨نمانده‌بود.

👩‍💼مریم که بزرگترین نوه‌ی خانواده بود، سفره‌ی تا شده‌ای را از مادربزرگ گرفت و در حیاط، کنار حوض کوچکی که گلدان‌های شمعدانی🪴 دورش بود، پهن‌کرد. فاطمه و رضا نوه‌های دختری و حسین و زهرا، نوه‌های پسری، با اشاره‌ی مادربزرگ به صف شدند تا محتویات سفره را یکی‌یکی، از پنجره‌ی چوبی رو به حیاط، دست به دست به سفره برسانند.

🌱دخترها عادت‌داشتند موقع کارکردن، حرف می‌زدند و حتی در مورد جای وسایل سفره 🍲🥗نظر هم را می‌پرسیدند.
اما حسین و رضا با لبخندی که ماهرانه ساخته شده‌بود، مواظب لو رفتن سردی رابطه‌شان بودند و جلوی
مادربزرگ، آن لبخند ساختگی را با ضرب و زور، به گوشه‌ی لبشان می‌‌کشاندند. اما مادربزرگ حواسش جمع‌تر از این حرف‌ها بود.

🥪🌮سفره‌ی زیبای افطار آماده‌ی پذیرایی از میهمانان هفتگی مادربزرگ بود. با غذاهایی🍵 که سادگی‌شان حکایت از اعتقاد مادربزرگ داشت به این‌که؛ نباید یک وعده کسری غذا را  با پرخوری و بدخوری در موقع افطار و سحر جبران‌کرد.

📻رادیوی قدیمی و کوچک مادربزرگ، در حال پخش ربنای دم اذان بود. همه‌ دور سفره نشستند. هر کسی چیزی می‌گفت و معمولاً همه قربان صدقه‌ی 🤩فاطمه و زهرا می‌رفتند که با جثه‌ی نحیفشان، عاشق روزه‌گرفتن بودند.

😇با دیدن صحنه‌ی صمیمت بچه‌ها، وجود مادربزرگ پر از ذوق و شادی، می‌شد و همیشه آخر از همه سر سفره می‌آمد، تا اوضاع سفره‌ی میهمانی‌اش را خوب بررسی کرده‌باشد.
وقتی نشست همه ساکت شدند تا مثل همیشه دم اذان برای عزیزانش دعاکند. 📿اما او روال همیشگی را شکست؛ «من که بنده‌ی خدام دوست ندارم  تو خونه‌م کسی قهر باشه، حالا ببینید خدا چه حالی میشه وقتی می‌بینه بنده‌هاش سر سفره‌ی کرمش با دلی چرکین و لبی که داره دروغ تحویلش میده حاضر بشن.»

🤫همه در سکوت به هم نگاه می‌کردند و هیچ‌کدام از بزرگترها متوجه علت حرف مادربزرگ نشده‌بودند. اما بچه‌ها از دقت و توجه او، چشم‌هایشان👀 تا پس سرشان رفته‌بود.
مادربزرگ این بار با جذبه‌ی بیشتری ادامه داد: «حالا اونایی که میدونن سر حرفم با کی بود بلند میشن و تا اذان شروع نشده، قصه‌ی قهرشونو تموم می‌کنن.»

🤵‍♂👨‍💼حسین و رضا که از جدیت مادربزرگ شوکه شده‌بودند بلند شده و دست‌دادند.
مادربزرگ گفت: «کافی نیست.»
آن‌ها که می‌دانستند مادربزرگ به این راحتی ول‌کن ماجرا نیست، بی‌معطلی همدیگر را بغل‌کرده🤗 و از هم عذرخواهی کردند.

🕌صدای اذان بلندشد. مادربزرگ دعای کوتاهی کرد و بار دیگر دقایق پربرکت دم اذان را برای خانواده، خاطره‌انگیز کرد. در چند دقیقه کاری را انجام‌داد که در طول یک هفته هیچ‌کس حتی متوجه آن هم نشده‌بود.

 

 

صبح طلوع
۲۰ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧕فرزانه خسته بود. خسته از خودش، از تلاش‌های بی‌اثرش برای اصلاح رابطه‌اش با همسر، از اینکه بارها خواسته بود و نشده بود. از اینکه هربار دلش می‌شکست و اشک💦 پهنای صورتش را می‌گرفت اما تو گویی کاری از دستش بر نمی‌آمد. هربار خیز بلندی برمی‌داشت،  بدتر به‌زمین می‌خورد.

💨نسیم خنک بهاری، روی صورتش می‌نشست، ستاره‌ها در آسمان🌃 چشمک می‌زدند. خبری از سلمان نبود. تلفنش را برداشت و با مشاوری که به تازگی تعریفش را زیاد شنیده بود، تماس گرفت.

💡مشاور برایش از تغییراتی گفت که باید در برخوردش با همسرش انجام می‌داد. از حرف‌های نگفته‌ای که باید می‌گفت، از آغوشی💞 که باید به همسرش باز می‌کرد و لحن و کلماتی که در گفتگو با همسرش باید استفاده می‌کرد.

📱تصمیم گرفت از پیامک💌 شروع کند،  پیام عاشقانه‌ای برای همسرش بفرستد، نیازش را واضح به او بگوید و از او درخواست کند مشکلش رابرطرف کند و فرصت بدهد تا مشکلش را برطرف کند!

🌓امشب همسرش به خانه نمی‌آمد. پیام را فرستاد. دستانش را پشت سر قلاب کرد.  چشمانش را بست و به فردا☀️فکر کرد.

 

صبح طلوع
۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱نذر هرساله‌اش بعد به دنیا آمدن مهدیه، کمک به برگزاری هرچه بهتر شب‌های قدر، با زبان روزه بود.
مهدیه مستقل بودن را نیاموخته از بر بود. چند ماه پیش که همه‌ی هم‌سالانش برای جدا شدن از مادر و رفتن به مدرسه، ناله‌های فلک کر کن سر می‌دادند، او شادان از رفتن در محیط جدید و دیدن آدم‌های جدید، تا مدرسه دوید.

💥 حالا چند روز بیشتر به عید نمانده بود. مثل هرروز خواست که مهدیه را برای مدرسه رفتن بیدار کند اما دیدن مهدیه هوش از سرش پراند. تمام بدنش، به جز صورت، یک‌شبه پر از آبله شده بود.
بدون مقدمه پرسید: «مامان، دیروز  بازم کجا بازی کردید توی کوچه و خیابون؟!»🤨
متوجه نشد که چرا باید اول صبح به این سوال جواب بدهد. بلند شد.چشمانش را مالید و رفت تا صورتش را بشوید. به زحمت روی انگشتان دو پایش ایستاد تا قدش به روشویی برسد و آب را باز کند. شیر را بست و مثل همیشه حوله‌اش، پیراهنش بود! با دیدن دست پر آبله داد زد:
_مامااااان! پوست من عین باب اسفنجی شده! 🤓
با عجله به سمت آینه 🪞قدی راهرو رفت. سر تا پای خود را برانداز کرد: «اه! کاشکی صورتم هم باب اسفنجی شده بود!»☹️

🙄چشمان لیلا گرد شد. خنده‌ی چند‌ثانیه‌ای را، دلشوره‌اش بر روی لبانش خشکاند.
به سمت مهدیه رفت: «ولی من مهدیه رو بیشتر از باب اسفنجی دوست دارم. میخوام هر روز بتونم دختر خودم رو بغل کنم. کمکم میکنی تا بازم دخترم رو ببینم؟!»

🩺حالا نوبت معالجه بود. بعداز ویزیت دکتر منصوری، متخصص کودکان، با کیسه‌ای دارو به خانه برگشتند. چند روز گذشت اما دارو اثری نکرد. دکتر دیگری مهدیه را معاینه کرد. داروهای جدید. داروهای بی‌اثر جدید.
⚡️بی‌اثری داروها برای لیلا دلهره‌آور بود اما ناامید کننده نه. ۷سال پیش، وقتی دکتر قبل به‌دنیا آمدن مهدیه، وعده به ناقص بودنش داد، بعد گریه و سردرگمی لیلا، به تنها بند امیدش، دخیل بست:
«اگر این بچه سالم به‌دنیا بیاد، وقف حضرت مهدی باشه خدا. مهدیه رو به خودت سپردم. »
کمک به شب قدر، از همان روز تکه‌ای از زندگی‌اش شده بود.✨
این سپردن‌ها عجیب است. انگار که کار را به کسی می‌دهی که بی حرف پس و پیش، منتظر در آغوش گرفتن توست. خدای حالا، همان خدای ۷سال پیش . 💫

🏩دست مهدیه را گرفت و سمت بیمارستان خانه‌شان رفت. داروهای جدید. داروهای موثر جدید!
پماد را روی آبله‌هایش می‌زد و از دل و جان به غرغر‌هایش گوش میداد: «ولی حیف بود مامان. خوشگل بودن. آزاری هم نداشتن. تازه عین باب اسفنجی هم بودم!»
عید امسال، بهار در بهار بود. شب‌های قدر در فروردین نسبتا گرم.
🪑در حین کمک کردن برای جابه‌جایی وسایل حسینیه، صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید: «امسال روزه می‌گیری؟»
_ اگر خدا بخواد …
+من هم می‌گیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی رو برای بدن تأیید می‌کنه؟
_همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن،برات معجزه می‌کنه!

 

صبح طلوع
۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر