تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

دقیقه‌های پربرکت

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

👵مادربزرگ دلش می‌خواست همه‌ی نوه‌هایش در آماده‌کردن سفره‌ی افطار کمک‌کنند. بچه‌ها نیز در این احساس زیبا دست کمی از او نداشتند. برای سبقت در انجام کارها به سر و کله‌ی هم می‌زدند.
چیزی به اذان ✨نمانده‌بود.

👩‍💼مریم که بزرگترین نوه‌ی خانواده بود، سفره‌ی تا شده‌ای را از مادربزرگ گرفت و در حیاط، کنار حوض کوچکی که گلدان‌های شمعدانی🪴 دورش بود، پهن‌کرد. فاطمه و رضا نوه‌های دختری و حسین و زهرا، نوه‌های پسری، با اشاره‌ی مادربزرگ به صف شدند تا محتویات سفره را یکی‌یکی، از پنجره‌ی چوبی رو به حیاط، دست به دست به سفره برسانند.

🌱دخترها عادت‌داشتند موقع کارکردن، حرف می‌زدند و حتی در مورد جای وسایل سفره 🍲🥗نظر هم را می‌پرسیدند.
اما حسین و رضا با لبخندی که ماهرانه ساخته شده‌بود، مواظب لو رفتن سردی رابطه‌شان بودند و جلوی
مادربزرگ، آن لبخند ساختگی را با ضرب و زور، به گوشه‌ی لبشان می‌‌کشاندند. اما مادربزرگ حواسش جمع‌تر از این حرف‌ها بود.

🥪🌮سفره‌ی زیبای افطار آماده‌ی پذیرایی از میهمانان هفتگی مادربزرگ بود. با غذاهایی🍵 که سادگی‌شان حکایت از اعتقاد مادربزرگ داشت به این‌که؛ نباید یک وعده کسری غذا را  با پرخوری و بدخوری در موقع افطار و سحر جبران‌کرد.

📻رادیوی قدیمی و کوچک مادربزرگ، در حال پخش ربنای دم اذان بود. همه‌ دور سفره نشستند. هر کسی چیزی می‌گفت و معمولاً همه قربان صدقه‌ی 🤩فاطمه و زهرا می‌رفتند که با جثه‌ی نحیفشان، عاشق روزه‌گرفتن بودند.

😇با دیدن صحنه‌ی صمیمت بچه‌ها، وجود مادربزرگ پر از ذوق و شادی، می‌شد و همیشه آخر از همه سر سفره می‌آمد، تا اوضاع سفره‌ی میهمانی‌اش را خوب بررسی کرده‌باشد.
وقتی نشست همه ساکت شدند تا مثل همیشه دم اذان برای عزیزانش دعاکند. 📿اما او روال همیشگی را شکست؛ «من که بنده‌ی خدام دوست ندارم  تو خونه‌م کسی قهر باشه، حالا ببینید خدا چه حالی میشه وقتی می‌بینه بنده‌هاش سر سفره‌ی کرمش با دلی چرکین و لبی که داره دروغ تحویلش میده حاضر بشن.»

🤫همه در سکوت به هم نگاه می‌کردند و هیچ‌کدام از بزرگترها متوجه علت حرف مادربزرگ نشده‌بودند. اما بچه‌ها از دقت و توجه او، چشم‌هایشان👀 تا پس سرشان رفته‌بود.
مادربزرگ این بار با جذبه‌ی بیشتری ادامه داد: «حالا اونایی که میدونن سر حرفم با کی بود بلند میشن و تا اذان شروع نشده، قصه‌ی قهرشونو تموم می‌کنن.»

🤵‍♂👨‍💼حسین و رضا که از جدیت مادربزرگ شوکه شده‌بودند بلند شده و دست‌دادند.
مادربزرگ گفت: «کافی نیست.»
آن‌ها که می‌دانستند مادربزرگ به این راحتی ول‌کن ماجرا نیست، بی‌معطلی همدیگر را بغل‌کرده🤗 و از هم عذرخواهی کردند.

🕌صدای اذان بلندشد. مادربزرگ دعای کوتاهی کرد و بار دیگر دقایق پربرکت دم اذان را برای خانواده، خاطره‌انگیز کرد. در چند دقیقه کاری را انجام‌داد که در طول یک هفته هیچ‌کس حتی متوجه آن هم نشده‌بود.

 

 

۰۲/۰۱/۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

خانواده

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی