تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

یادم رفت قُرص بخورم

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

🚗با سرعت رانندگی می‌کرد. گوشی‌ را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟»
چهره‌اش برافروخته شد. گوشی‌📱را روی صندلی پرت کرد.

🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پله‌ها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟»

_بذار ببینم، اتاق ۵۴

با انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینی‌اش رسید، چهره‌ درهم کرد.

⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند.
به طرف پله‌ها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفس‌نفس می‌زد.
خم شد و دست‌هایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاق‌ها نگاه کرد.
اتاق ۵۴ به چشمش آمد.

🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دست‌هایش گذاشته بود.
مادر خوابیده بود.
سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد.

🧔‍♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!»
ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانی‌اش چین‌های ریزی نشست: «محسن یه چی می‌گی هاااا، مگه علم‌غیب دارم می‌خواد روزه بگیره؟!»

👵مادر تکانی خورد.
محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد.
پلک‌های مادر تکان خورد. چشم‌هایش باز شد.
محسن خودش را به آن طرف تخت رساند.
خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!»

👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره می‌چکید و وارد بدنش می‌شد.

_خب مادر گفتم یه بار امتحان می‌کنم شاید بتونم روزه بگیرم.
چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!»

💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بسته‌س، از این امتحانا نکن!»

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی