تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

⚡️دستی به موهای طلایی کشید.
موهایی تا سر شانه‌ها، نرم، لطیف و براق. همانی بود که می‌خواست. با نفس عمیقی که گرفت ریه‌هایش را پر از بوی بهار نارنجی کرد که از لای پنجره‌ی مغازه داخل آمده بود، دستش را در جیب کتش فرو برد و  کارتش را دست فروشنده داد و بیست میلیون را کارت کشید.

🎁موها را در جعبه قرار داد و به سوی خانه حرکت کرد، در راه به شیرینی فروشی رفت، از داخل ویترین‌های پر رنگ و لعاب مغازه، کیک سفید با ماهی برجسته و قرمز  که رویش قرار داشت به مرد چشمک زد، فکر نمی‌کرد بتوانند طرح را به این زیبایی در بیاورند.

🥮کیک را خرید، تا خانه ده دقیقه راه بود، تمام تلاشش را کرد تا زودتر از مهین به خانه برسد.

⏰نیم ساعتی زمان برد تا میز را آماده کند، میزی قهوه‌ای و کوچک با روکش سفید و تزئین شمع‌های وارمر قرمز🪔همینکه شمع‌ها را روشن کرد مهین کلید را در قفل در چرخاند و مثل همیشه با لباس‌های کارش که حالا با میز و کیک و تزئینات ست شده بود. وارد خانه شد.

🥰کمی طول کشید تا متوجه میز و شوهرش بشود، بعد از لحظاتی مثل همیشه لبخندی که همراه بود با خم شدن گردنش به سمت چپ و افتادن چال کنار خط لبخندش و ریز شدن چشم‌های آهویی‌اش، با ذوق تمام خودش را به دستان باز حسن رساند و خودش را در آغوش همسرش جا داد.

🥺با ذوقی از ته دلش و صدایی پر از بغض گفت: «فکر نمی‌کردم میون این همه دغدغه و مشکل و کار، امروزو یادت مونده باشه»

😍کمی بعد با دیدن کیک و کادوی همسرش به وجد آمد، چندسالی بود از ماجرا آتش‌سوزی آن ساختمان عظیم می‌گذشت. همان ساختمانی که مثل همیشه اولین گروهی که در آنجا حاضر شدند گروه امداد و نجات بودند.

🧕مهین هم جزو اولین گروه، همین که صدای بچه‌ها را شنید برای نجاتشان وارد ساختمان شده بود و قبل از اینکه آتش‌نشان برسد بچه‌ها را نجات داده بود.

🔥سر همان حادثه پوست سرش‌ سوخته بود و حالا بعد از چند سال همسرش برایش مویی طبیعی با رنگ همیشگی موهایش برایش خریده، آن هم نه در روز تولدش بلکه در روزی‌ که به نام خودش و دوستانش خورده بود، روز جهانی هلال احمر.

 

 

صبح طلوع
۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺درشیشه ای شرکت را با شتاب باز کرد و با گامهای محکم و پرصدا به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز کوباند و از قاب شیشه ای به ساختمان رو به رو خیره شد.

🌸ذهنش درگیر ایده هایش بود.دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود اما ازسوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست و پای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛
اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت می‌کردند، ممکن بود هرکدام ده نفر دیگر هم درکاربیاورند.

🍃اینها حرف‌هایی بود که استادش امروز به او گفته بود.به یاد آیه ای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود: «تعاونوا علی البر والتقوی»

🌺تصمیمش را گرفت.بعدهم تلفن را برداشت. اول از همه به همسرش که کوه ایده بود، زنگ زد و از او خواست به دفتر کارش بیاید. بعد هم به چند تن از دوستانش زنگ زد و از آنها خواست تا اورا درطرحی که در ذهن داشت، یاری کنند.

صبح طلوع
۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👱‍♀محدثه دلتنگ روی تخت هتل نشسته بود. همین‌طور که منتظر بود تا استکان چایش☕️ سرد شود، پیامهای گوشیش را بالا و پایین می‌کرد.

⚡️این چندمین روز بود که از همسرش جدا و منتظر تماس او بودـ
همسرش در یک شرکت بزرگ کار می‌کرد. مرد خیلی خوب، مهربان و کم‌حرفی بود؛ اما اهل خبرگیری نبود.
محدثه، نوار مخاطبین را در جستجوی تماس بالا و پایین کرد. وضعیت از درحال اتصال به برقراری کامل رسید اما خبری از همسرش نبود.

💔دلش شکست. دوست داشت دل او هم تنگ شود. کنار همه‌ی سرشلوغی‌هایش وقتی غیر از نصف شب، صرف او کند؛ اما باقر سرش شلوغ بود و شبها وقتی عقربه‌ها روی ساعت دوازده قرار می‌گرفت، یاد محدثه می افتاد. دستش را روی دکمه تماس تصویری می‌گذاشت و با چشم‌هایی باز و بسته با او حرف می‌زد.

🥺محدثه دلشکسته و دلتنگ بود. نوار مخاطبین را باز هم بالا و پایین کردـ
یاد همکار سالهای دورش افتاد. مرد خوب و معتقد؛ اما مهربانی بود. آنلاین بود. به او پیام داد: «سلام علیکم حالتان خوب است؟ محبوبی هستم. مشتاق  دیدار. خواستم احوالی پرسیده باشم.»

📱هنوز در حال تایپ بود که مقدسی جواب داد: «به! سلام علیکم بله به جا آوردم مگه میشه شمارو از یاد برد.»
چیزی ته وجود محدثه تکان خورد؛ اما نخواست یا نتوانست خودش را درگیرش کند.

🔥پیام‌ها رفت و آمد... هنوز هم از باقر خبری نبود؛ اما مقدسی تمام آنچه این چند سال بر او گذشته بود را با خرسندی زیاد از خبرگیری محدثه برایش تعریف کرد.

⏰ساعت دوازده شد. محدثه منتظر و مترصد پیامی از باقر شد؛ اما باقر، خسته‌تر از این حرفها بود. امشب، خوابش برده بود غافل از اینکه محدثه تنهاییش را پر از مقدسی کرده است.

 

صبح طلوع
۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👟مثل هرهفته تند تند کفش‌هایش را می‌پوشد تا همراه مادر به جمعه بازار برود. هر دفعه بازار را چندبار بالا و پایین می‌روند، تا جنس مناسب پیدا شود.

😍در همین بالا و پایین رفتن‌ها، همین‌که لباس صورتی چین‌دار به چشمش می‌خورد، بدون اختیار دست مادر را رها می‌کند و مانند مسخ شده‌ها به طرفش حرکت می‌کند: «عمو این چنده؟»

🍃فروشنده در میان آن‌همه مشتری دست به نقد بزرگسال، صدای آرام مرضیه را نشنید. مرضیه سرش را می‌چرخاند تا مادر را پیدا کند.

👣با دیدن مادر قدم‌هایش را بلند‌تر می‌کند: «مامان! بیا از این آقاهه بپرس اون پیرهن صورتیه چنده؟»
با دیدن شوقش، از صرافت دعوا کردن مرضیه می‌افتد و این بار دستش را محکم‌تر می‌گیرد تا باز هم مانند ماهی از دستش لیز نخورد.

✨به بساط فروشنده نزدیک میشوند: «آقا ببخشید این پیرهنا چندن؟»

🍀_۵۰تومن خانم، مفته‌ ها، زیر قیمت بازار.

💵با شنیدن قیمت، تصمیم می‌گیرد که دو سه‌تا پیرهن در رنگ‌های مختلف برای مرضیه بخرد. بعد از خریدن پیرهن‌ها، پلاستیک لباس‌ها را طوری در دست می‌گیرد که انگار به‌جای سه پیراهن دو وجبی چین‌دار، مالکیت کره‌ی زمین را به او داده‌اند!

✨پلاستیک لباس‌ها را تاب می‌داد که دختری هم‌ سن و سالش در قاب نگاهش آمد. پیرهن قدیمی و رنگ و رو رفته‌‌ی دخترک، خبر از جیب‌های خالی‌اش می‌داد.
👚دست مادر را تکان داد و گفت: «مامان، اون لباس‌ها اونقدری ارزون بودن که همه بتونن بخرن؟»

_آره مامان. تقریبا همه با اون قیمت میتونن یه لباس نو و خوشگل تنشون کنن.
مرضیه به سه پیرهنی که خریده بود نکاهی می‌اندازد و واگویه می‌کند: «سه‌تا پیرهن، یعنی سه تا آدم با لباس نو.»🤔

🌺دوباره دست مادر را تکان می‌دهد: «مامان! بیا اون دوتا رو پس بدیم. اگه یکم قیمت بالاتر باشه، بازم ما میتونیم از یه‌جای دیگه بخریم، اما شاید بعضیا فقط همین‌قدر پول داشته باشن برای یه لباس نو.»

 

 

صبح طلوع
۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

👩آناهیتا دختری ریز نقش‌ و سیزده ساله، اندامی استخوانی و فقط سی‌کیلو وزن دارد.

ثریا خانم نمی‌گذارد دست به سیاه و سفید بزند: «الهی بمیرم مادر، یکم بخور جون بگیری!»

 

⚡️دیروز آناهیتا یک لباس کوتاه و شلواربیرونی👖گران قیمت خرید. امروز یک شال سفید روی سرش انداخت و موهای دم اسبی‌اش را از زیر آن بیرون گذاشت. 

همان لباس کوتاه 👚و جلوبازش را روی تاپ پوشید.

بدون اجازه و خداحافظی از مادر، با دوستش مهرسانا قرار خیابان گردی گذاشت.

 

💥با صدای بسته شدن در، دل مادر هم فروریخت. هیچ‌وقت مانع کارهایش نمی‌شد؛ ولی نگرانی مادرانه‌اش، او را رها نمی‌کرد. آناهیتا با وارد شدن به کوچه، نگاهش به نگاه سامان پسر همسایه روبرویشان گره خورد. 

 

😉چشمک شیطانی و نگاه خیره‌اش 👀که بی‌پرده و آشکارا روی او زوم شده بود، ترس به جانش انداخت.

وقتی تعقیب سایه‌به‌سایه و تیکه‌پراکنی‌اش را دید، گرومپ گرومپ صدای قلبش 💓را می‌شنید.

 

🏞نزدیک پارک بزرگ شهر و محل قرار با دوستش رسید.

مهرسانا هنوز نیامده بود. روی نیمکت چوبی کنار فواره وسط حوض نشست. به توت‌هایی که زیر درخت ریخته بود نگاهی انداخت. هوس توت چیدن به سرش زد. بوی تند سیگار 🚬و ادکلن و صدای سامان که بی‌ملاحظه کنارش روی نیمکت نشست او را پراند و جیغش به هوا رفت.

 

🧔سامان رنگ صورتش پرید؛ ولی زود بر خودش مسلط شد: «اوهوی چه خبرته مگه جن دیدی؟ مارو باش دلمون برای کی می‌سوزه، اومدم از تنهایی درت بیارم!»

آناهیتا چین‌ به پیشانی‌ و گره به ابروهایش🤨 نشست: «برو گمشو! پسریه پرووو.»

 

🌳در پارک قدم به قدم پسرهایی بودند که چیزهای حال بهم زن بارش می‌کردند. بغض کرد و پرده‌ی اشک جلوی دیدش را گرفت. در دلش واگویه کرد: «خاک تو سرت مهرسانا! منو شیر می‌کنی تیپ بزن بیا خیابون‌گردی کیف می‌ده، الان کدوم گوریییی!»

 

🚔صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشش پیچید سرش را بالا گرفت. پسرهای اطرافش هر کدام به طرفی می‌دویدند. به ایست گفتن پلیس هم توجهی نداشتند!

چند تایی دست‌بند به دست، گیر پلیس افتادن، سامان هم جزوشان بود.

 

🧕خانم پلیس خودش را به او رساند. تنش لرزید. نگاهش به لبخند روی لب‌های او که افتاد، خیالش راحت شد: «عزیزم اینجا چکار می‌کنی؟ بهتره بری خونه، جای مناسبی برای تو نیست!»

 

💡آناهیتا از لحن مهربان او دلش آرام شد. خانم پلیس چادرش را تکانی داد و ادامه داد: «تازگیا اینجا پاتوق اراذل و اوباش و خلافکارا شده! بهتره زودتر بری.»

با شنیدن حرف او، فهمید خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده، نفس راحتی کشید:

«چشم خانوم منتظر دوستم بودم، دیر کرده، دارم می‌رم.»

 

صبح طلوع
۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

💓یک دل نه صد دل عاشق شده بود.

آرام و قرار نداشت. از این طرف حیاط به آن طرف حیاط قدم می‌زد. 

درونش کوهی از آتشفشان عشق❤️‍🔥 فوران کرده و سراسر وجودش را تَلی از خاکستر و آتش پوشاند.

خنکای نسیم اردیبهشت که به صورتش می‌وزید هم نتوانست گرمای وجود او را فرو بنشاند.  

طاقت نیاورد. پا کج کرد به طرف اتاقی که مادر در حال خیاطی✂️ بود.

 

👨‍🦰با لکنت‌زبان و به هر جان کندنی رو به مادر کرد و گفت: «من خاطرخواه زینب دختر حاج حسین شدم.»

مادر انگشت به دهان، چهره‌ی سعید را ورانداز کرد: «بچہ تو دو رکعت نماز✨ نخوندے؛ ولی این دختر، پدرش صف اول نماز جماعته. اگر می‌خواے برات خواستگارے برم برو یک هفتہ‌ اداے نمازخونا رو در بیار!»😉

 

🕌نزدیک اذان به طرف مسجد حرکت کرد. استرس و اضطراب به سراغش آمد. در طول مسیر با خود واگویه می‌کرد: «بچه ادا درآوردن که کاری نداره؛ چرا خودت رو باختی؟!»

وارد مسجد شد. با دیدن حاج حسین دوباره دل و جرأت سراغش آمد. عشق زینب او را به صف جلو کشاند. کنار حاج حسین نشست. ابتدا ترس لو رفتن به جانش نشست. ولی با شروع شدن نماز حسابی توی نقشش فرو رفت و یک هفته در صف‌ اول جماعت ادای نمازخوان‌ها را درآورد.

بعد از یک هفته مادر به خواستگاری رفت.

 

🧔‍♂حاج حسین تسبیح 📿به دست، ذکر می‌گفت و سرش را پایین انداخت: « آدرسی از پسرتون بدید تا بهتون خبر بدم.»

فرشته‌خانم طبق نقشه پیش رفت: «حاجی! سر و ته این بچه رو بزنی مسجده، فقط می‌تونم آدرس مسجد رو بدم!»

 

😇حاج حسین آدرس مسجد و شکل ظاهری سعید را که شنید به همسرش گفت: «هماخانوم این پسر رو من می‌شناسم عجب رکوع و سجودی می‌ره!»

بعد به فرشته خانم گفت: «بگید پسرتون بیاد، قدمشون بر چشم.»

 

😍قند در دل فرشته‌خانم آب شد.

با عجله به خانه آمد. هنوز چادر از سر درنیاورده به سعید گفت: «پسر توی این یه هفته چکار کردی؟!»

سعید به فکر🤔فرو رفت. خاطرات یک هفته مسجد رفتن، پیش چشمش جان گرفت: «مادر همون که خودت گفتی یه هفته ادای نمازخونا رو دراوردم.»

 

🧕روی لب‌های مادر خنده نشست:

«پسرم مژدگونی بده، ندیده پسندیدن! جواب مثبت دادن!»

سعید مثل برق‌گرفته‌ها⚡️سرجا خشکش زد.

دست به دیوار گرفت و خود را روی اولین مبل رها کرد. دو دستش را از آرنج خم کرد و دو طرف سر را گرفت. شانه‌هایش شروع به تکان خوردن کرد.

 

🥺فرشته خانم چادر را روی میز انداخت. خود را به سعید رساند، با دو دست شانه‌هایش را گرفت: «چرا گریه می‌کنی عزیزم؟!»

سعید با صدای بغض‌آلود🥲گفت: «مادر ببین! من یه هفته فقط ادای نمازخوندن رو درآوردم، اونوقت خدا اینجوری جوابم رو داد.»

 

 

صبح طلوع
۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🪞جلوی آینه قدی ایستاده و برای‌ بیرون‌رفتن آماده می‌شود. روسری‌اش را مرتب سنجاق می‌زند و باز می‌کند. صاف‌ کردن کناره‌های روسری به نظرش سخت‌ می‌آید. اما جلوی سوگل به روی خود نمی‌آورد‌.

👀چشم‌های کنجکاو سوگل را در آینه دنبال می‌کند که چگونه به حرکات او زُل زده‌. گاه به طرف او برمی‌گردد و با لبخند نظرش را می‌پرسد‌: «عزیزم روسری‌م مرتبه. خوشگل‌شده؟!»

👧سوگل با شیطنت کودکانه‌اش می‌پرسد: «خاله‌جون آخه مگه مجبوری که روسریت رو اینقد جلو بذاری؟! مگه چی میشه موهات دیده بشن؟»

_عزیزم خدا دوست‌نداره آدم بزرگا موهاشون بیرون باشه.

⚡️سوگل ابروهایش را بالا می‌برد و با تعجب می‌پرسد: «پس چرا مامانم موهای منو بیرون می‌ذاره؟»

🧕زینب آینه را رها کرده، به طرف سوگل می‌‌رود و دستان کوچکش را می‌گیرد: «عزیزم تو هنوز کوچولویی، ولی وقتی به سن تکلیف رسیدی ...»
سوگل موهایش را لای انگشتانش گرفته، تاب می‌دهد و رها می‌کند و اجازه‌ی تمام‌شدن جمله‌‌ی زینب را نمی‌دهد: «نخیرم خاله‌جون! بابام می‌گه اینجوری خوشگل‌تر می‌شم.»

⚡️سپس مانند فنرِ رها شده، در حال خندیدن بالا پایین می‌پرد و بندهای کناری شلوارکش همراه او پرواز می‌کنند: «تازه‌شم من بزرگ هم که شدم می‌خوام موهامو بیرون بذارم و لباس کوچولو بپوشم.»
چشمان زینب، پر از افسوس و اندوه، به سارا خیره می‌شود.

👱‍♀سارا که حرف‌های سوگل را شنیده سرخ و سفید می‌شود و سعی‌ می‌کند حرف‌های دخترش را توجیه‌کند: « چرا اینجوری نگام می‌کنی؟! بچه‌س، حالا یه چیزی گفت، جدی‌ نگیر.»

🙁زینب رو به سارا کرده، با چهره‌ی وارفته‌، آهی می‌کشد: «سارا جان! خوب می‌دونی که سوگل خیلی بیشتر از سنش می‌فهمه، پس کم‌کاری خودت رو پای بچه بودن اون نذار.»
و در حال خداحافظی ادامه‌می‌دهد:
«خدا به خیر کنه، پدر و مادرهای امروز دزد معصومیت بچه‌هاشون شدن.»

 

 

صبح طلوع
۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ می‌کند.
همانطوری که روی تختش نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد، به اتفاق‌های چند ساعت پیش فکر می‌کند.🤔
مامان و بابا بدون اینکه مشخص بشود مسئله‌شان سر چه بوده به راحتی بحث ناامیدکننده‌ای را گذرانده‌اند...

👀 در ذهنش نگاهی به خانه می‌اندازد. ظرفهای نشسته ناهار توی سینک ظرف‌شویی و قبض‌های پرداخت نشده روی کابینت و لیوان شکسته توی سطل آشغال دعوای سنگین😖 را داد می‌زند. خانه‌شان مریض شده بود و باید درمان می‌شد.

👩‍🦰مامان در را باز می‌کند و  نگاهش می‌کند: «توی این ساعت روی تخت خوابیدی که منو دق بدی؟ کِی دیگه هندزفری رو در میاری؟؟ »
 نگاهش حرف می‌زند به جای زبان، چشمانش می‌گویند: «در نمیارم تا وقتی که جای داد و بحث، صدای مهربونتون💕رو بشنوم! »
انگاری که لج کرده‌ با خودش با مامان بابایش.

👨‍🦰بابا چند ساعت بعد از بحث به خانه مریض برمی‌گردد و با نگاه زیر چشمی به مامان، می‌پرسد: «شام چی داریم؟»(یعنی ببخش بیا تموم کنیم)
مامان که داشت ظرف‌ها🍽 را می‌شست نگاه معنا داری به جلویش انداخت و گفت: «ماکارانی... »(باشه)

📌ظاهرا زخم روی زندگیشان پانسمان شده بود؛ اما او هنوز گوشی به دست و هندزفری به گوش در اتاقش نشسته و سکوت کرده بود...

ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚁صدای بال‌های دو هلیکوپتر بهم می‌خورد و خبر سقوط هلیکوپترهای سالم مانده را فریاد می‌زد.
تعدادی از هلیکوپترها هم از قبل در شعله‌های آتش🔥 می‌سوختند.
عده‌ای سرباز با جیغ و فریاد به این سو و آن سوی بیابان می‌دویدند و آتش لباس‌هایشان شعله‌ورتر می‌شد.

🚌 مسافرین اتوبوس، همان زائران امام رضا☀️علیه‌السلام که به گروگان گرفته شده بودند؛ هاج واج به ماجرا نگاه 👀می‌کردند و انگشت به دهان مانده بودند.

🧕فاطمه‌بانو به زنان زائری که دقایقی پیش، کنار هم از سرنوشت نامعلوم‌شان می‌گفتند، خیره شد و تکرار می‌کرد: «جل‌الخالق جل‌الخالق، قربون قدرت خدا برم!»
👵بی‌بی‌سکینه از اتوبوس بیرون می‌رود، چشمانش را ریز می‌کند و به روبرو خیره می‌شود: «عه ببین تموم هوا پر از شنه! باد💨 از کجا پیداش شد؟!»

👮مأمورین نگهبان، زائران به گروگان گرفته را رها کرده و برای نجات جان خود به این طرف و آن طرف می‌دویدند.🏃‍♂️
خلبان از ترس و وحشت هلیکوپتر را از زمین بلند کرد در حالی که سربازی به آن آویزان بود.
🗣صدای جیغ و داد سربازان سکوت بیابان را شکسته و تاریکی شب🌌بر وحشت آنان می‌افزود.

🕊مأموران خدا این‌بار به جای ابابیل و سنگریزه‌های پرتاپ شده از منقارشان، خود شن‌ها شده بودند.
شن‌هایی که هر کدام بر دیگری برای اجرای فرمان خالقِ خود، پیشی می‌گرفتند تا مدال افتخار🎖مأمورین خدا را در تاریخ به اسم خود ثبت کنند.

👮‍♀️سربازان، فرماندهان و کماندوهای ابرقدرت جهان، آمریکای قُلدر با اتکا به قدرت پوشالی خود، در صدد ساقط کردن حکومت تازه تشکیل شده و نوپای ایران 🇮🇷بودند.
شن‌های ریز بیابان طبس، قدرت خدا را به نمایش گذاشتند.
اُبهت خودساخته‌ی قدرت نظامی آمریکا🇺🇸 شکسته شد.

🌃مردم ایران آن شب آرامترین شب عمر خود را پشت‌سر گذاشتند.
طلوع آفتاب آن روز دیدنی بود.
پیر جماران💫بعد از شنیدن آن خبر لبخند به لب‌ جمله‌ی تاریخی خود را به گوش جهانیان رساند: «شن‌ها مأمور خدا ✨بودند.»
با شنیدن این سخن شن‌های طبس در آغوش یکدیگر به رقص و پایکوپی مشغول شدند.

صبح طلوع
۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🧔‍♂پدر همیشه فوزیه را تشویق می‌کرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت می‌خرید؛ چون فوزیه درس‌هایش خیلی خوب بود.

😇پدر که علاقه‌ی زیادی به فوزیه داشت و دلش می‌خواست تحصیلاتش را ادامه داده و به بهترین جایگاه علمی برسد،🎓 ته دلش راضی به کارکردن او در بیمارستان نبود.
برای همین از او خواست که فعلاً حیف است درسش را ادامه بدهد.

⚡️فوزیه در جواب پدرش گفت:
«درسم را هم ادامه می‌‌دهم، الآن می‌‌خواهم بهیاری 👩‍⚕شوم تا بهتر به مردم خدمت کنم.»

🌱فوزیه در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت، در همان سازمانی که ‌امتحان استخدام می‌‌گرفتند، «شیر خورشید» امتحان داد. معدل فوزیه خوب بود و آن زمان معدل روی استخدام نیرو تأثیر زیادی داشت.

📕او علوم و ریاضی‌اش خیلی خوب بود. پدرم هر زمان که می‌‌خواست حساب کتابی 🧮انجام دهد، از فوزیه کمک می‌‌خواست.

💡فوزیه قبول شد. بعد از امتحان،
دوره‌هایی را در بیمارستان🏨 دویست تخت خوابی که در حال حاضر بیمارستان طالقانی نام دارد، گذراند.

ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر