نقش بازی کردن
💓یک دل نه صد دل عاشق شده بود.
آرام و قرار نداشت. از این طرف حیاط به آن طرف حیاط قدم میزد.
درونش کوهی از آتشفشان عشق❤️🔥 فوران کرده و سراسر وجودش را تَلی از خاکستر و آتش پوشاند.
خنکای نسیم اردیبهشت که به صورتش میوزید هم نتوانست گرمای وجود او را فرو بنشاند.
طاقت نیاورد. پا کج کرد به طرف اتاقی که مادر در حال خیاطی✂️ بود.
👨🦰با لکنتزبان و به هر جان کندنی رو به مادر کرد و گفت: «من خاطرخواه زینب دختر حاج حسین شدم.»
مادر انگشت به دهان، چهرهی سعید را ورانداز کرد: «بچہ تو دو رکعت نماز✨ نخوندے؛ ولی این دختر، پدرش صف اول نماز جماعته. اگر میخواے برات خواستگارے برم برو یک هفتہ اداے نمازخونا رو در بیار!»😉
🕌نزدیک اذان به طرف مسجد حرکت کرد. استرس و اضطراب به سراغش آمد. در طول مسیر با خود واگویه میکرد: «بچه ادا درآوردن که کاری نداره؛ چرا خودت رو باختی؟!»
وارد مسجد شد. با دیدن حاج حسین دوباره دل و جرأت سراغش آمد. عشق زینب او را به صف جلو کشاند. کنار حاج حسین نشست. ابتدا ترس لو رفتن به جانش نشست. ولی با شروع شدن نماز حسابی توی نقشش فرو رفت و یک هفته در صف اول جماعت ادای نمازخوانها را درآورد.
بعد از یک هفته مادر به خواستگاری رفت.
🧔♂حاج حسین تسبیح 📿به دست، ذکر میگفت و سرش را پایین انداخت: « آدرسی از پسرتون بدید تا بهتون خبر بدم.»
فرشتهخانم طبق نقشه پیش رفت: «حاجی! سر و ته این بچه رو بزنی مسجده، فقط میتونم آدرس مسجد رو بدم!»
😇حاج حسین آدرس مسجد و شکل ظاهری سعید را که شنید به همسرش گفت: «هماخانوم این پسر رو من میشناسم عجب رکوع و سجودی میره!»
بعد به فرشته خانم گفت: «بگید پسرتون بیاد، قدمشون بر چشم.»
😍قند در دل فرشتهخانم آب شد.
با عجله به خانه آمد. هنوز چادر از سر درنیاورده به سعید گفت: «پسر توی این یه هفته چکار کردی؟!»
سعید به فکر🤔فرو رفت. خاطرات یک هفته مسجد رفتن، پیش چشمش جان گرفت: «مادر همون که خودت گفتی یه هفته ادای نمازخونا رو دراوردم.»
🧕روی لبهای مادر خنده نشست:
«پسرم مژدگونی بده، ندیده پسندیدن! جواب مثبت دادن!»
سعید مثل برقگرفتهها⚡️سرجا خشکش زد.
دست به دیوار گرفت و خود را روی اولین مبل رها کرد. دو دستش را از آرنج خم کرد و دو طرف سر را گرفت. شانههایش شروع به تکان خوردن کرد.
🥺فرشته خانم چادر را روی میز انداخت. خود را به سعید رساند، با دو دست شانههایش را گرفت: «چرا گریه میکنی عزیزم؟!»
سعید با صدای بغضآلود🥲گفت: «مادر ببین! من یه هفته فقط ادای نمازخوندن رو درآوردم، اونوقت خدا اینجوری جوابم رو داد.»
