لباس نو
👟مثل هرهفته تند تند کفشهایش را میپوشد تا همراه مادر به جمعه بازار برود. هر دفعه بازار را چندبار بالا و پایین میروند، تا جنس مناسب پیدا شود.
😍در همین بالا و پایین رفتنها، همینکه لباس صورتی چیندار به چشمش میخورد، بدون اختیار دست مادر را رها میکند و مانند مسخ شدهها به طرفش حرکت میکند: «عمو این چنده؟»
🍃فروشنده در میان آنهمه مشتری دست به نقد بزرگسال، صدای آرام مرضیه را نشنید. مرضیه سرش را میچرخاند تا مادر را پیدا کند.
👣با دیدن مادر قدمهایش را بلندتر میکند: «مامان! بیا از این آقاهه بپرس اون پیرهن صورتیه چنده؟»
با دیدن شوقش، از صرافت دعوا کردن مرضیه میافتد و این بار دستش را محکمتر میگیرد تا باز هم مانند ماهی از دستش لیز نخورد.
✨به بساط فروشنده نزدیک میشوند: «آقا ببخشید این پیرهنا چندن؟»
🍀_۵۰تومن خانم، مفته ها، زیر قیمت بازار.
💵با شنیدن قیمت، تصمیم میگیرد که دو سهتا پیرهن در رنگهای مختلف برای مرضیه بخرد. بعد از خریدن پیرهنها، پلاستیک لباسها را طوری در دست میگیرد که انگار بهجای سه پیراهن دو وجبی چیندار، مالکیت کرهی زمین را به او دادهاند!
✨پلاستیک لباسها را تاب میداد که دختری هم سن و سالش در قاب نگاهش آمد. پیرهن قدیمی و رنگ و رو رفتهی دخترک، خبر از جیبهای خالیاش میداد.
👚دست مادر را تکان داد و گفت: «مامان، اون لباسها اونقدری ارزون بودن که همه بتونن بخرن؟»
_آره مامان. تقریبا همه با اون قیمت میتونن یه لباس نو و خوشگل تنشون کنن.
مرضیه به سه پیرهنی که خریده بود نکاهی میاندازد و واگویه میکند: «سهتا پیرهن، یعنی سه تا آدم با لباس نو.»🤔
🌺دوباره دست مادر را تکان میدهد: «مامان! بیا اون دوتا رو پس بدیم. اگه یکم قیمت بالاتر باشه، بازم ما میتونیم از یهجای دیگه بخریم، اما شاید بعضیا فقط همینقدر پول داشته باشن برای یه لباس نو.»