تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

پیشنهاد آن روز

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

 

👩آناهیتا دختری ریز نقش‌ و سیزده ساله، اندامی استخوانی و فقط سی‌کیلو وزن دارد.

ثریا خانم نمی‌گذارد دست به سیاه و سفید بزند: «الهی بمیرم مادر، یکم بخور جون بگیری!»

 

⚡️دیروز آناهیتا یک لباس کوتاه و شلواربیرونی👖گران قیمت خرید. امروز یک شال سفید روی سرش انداخت و موهای دم اسبی‌اش را از زیر آن بیرون گذاشت. 

همان لباس کوتاه 👚و جلوبازش را روی تاپ پوشید.

بدون اجازه و خداحافظی از مادر، با دوستش مهرسانا قرار خیابان گردی گذاشت.

 

💥با صدای بسته شدن در، دل مادر هم فروریخت. هیچ‌وقت مانع کارهایش نمی‌شد؛ ولی نگرانی مادرانه‌اش، او را رها نمی‌کرد. آناهیتا با وارد شدن به کوچه، نگاهش به نگاه سامان پسر همسایه روبرویشان گره خورد. 

 

😉چشمک شیطانی و نگاه خیره‌اش 👀که بی‌پرده و آشکارا روی او زوم شده بود، ترس به جانش انداخت.

وقتی تعقیب سایه‌به‌سایه و تیکه‌پراکنی‌اش را دید، گرومپ گرومپ صدای قلبش 💓را می‌شنید.

 

🏞نزدیک پارک بزرگ شهر و محل قرار با دوستش رسید.

مهرسانا هنوز نیامده بود. روی نیمکت چوبی کنار فواره وسط حوض نشست. به توت‌هایی که زیر درخت ریخته بود نگاهی انداخت. هوس توت چیدن به سرش زد. بوی تند سیگار 🚬و ادکلن و صدای سامان که بی‌ملاحظه کنارش روی نیمکت نشست او را پراند و جیغش به هوا رفت.

 

🧔سامان رنگ صورتش پرید؛ ولی زود بر خودش مسلط شد: «اوهوی چه خبرته مگه جن دیدی؟ مارو باش دلمون برای کی می‌سوزه، اومدم از تنهایی درت بیارم!»

آناهیتا چین‌ به پیشانی‌ و گره به ابروهایش🤨 نشست: «برو گمشو! پسریه پرووو.»

 

🌳در پارک قدم به قدم پسرهایی بودند که چیزهای حال بهم زن بارش می‌کردند. بغض کرد و پرده‌ی اشک جلوی دیدش را گرفت. در دلش واگویه کرد: «خاک تو سرت مهرسانا! منو شیر می‌کنی تیپ بزن بیا خیابون‌گردی کیف می‌ده، الان کدوم گوریییی!»

 

🚔صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشش پیچید سرش را بالا گرفت. پسرهای اطرافش هر کدام به طرفی می‌دویدند. به ایست گفتن پلیس هم توجهی نداشتند!

چند تایی دست‌بند به دست، گیر پلیس افتادن، سامان هم جزوشان بود.

 

🧕خانم پلیس خودش را به او رساند. تنش لرزید. نگاهش به لبخند روی لب‌های او که افتاد، خیالش راحت شد: «عزیزم اینجا چکار می‌کنی؟ بهتره بری خونه، جای مناسبی برای تو نیست!»

 

💡آناهیتا از لحن مهربان او دلش آرام شد. خانم پلیس چادرش را تکانی داد و ادامه داد: «تازگیا اینجا پاتوق اراذل و اوباش و خلافکارا شده! بهتره زودتر بری.»

با شنیدن حرف او، فهمید خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده، نفس راحتی کشید:

«چشم خانوم منتظر دوستم بودم، دیر کرده، دارم می‌رم.»

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی