تعاونی
🌺درشیشه ای شرکت را با شتاب باز کرد و با گامهای محکم و پرصدا به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز کوباند و از قاب شیشه ای به ساختمان رو به رو خیره شد.
🌸ذهنش درگیر ایده هایش بود.دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود اما ازسوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست و پای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛
اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت میکردند، ممکن بود هرکدام ده نفر دیگر هم درکاربیاورند.
🍃اینها حرفهایی بود که استادش امروز به او گفته بود.به یاد آیه ای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود: «تعاونوا علی البر والتقوی»
🌺تصمیمش را گرفت.بعدهم تلفن را برداشت. اول از همه به همسرش که کوه ایده بود، زنگ زد و از او خواست به دفتر کارش بیاید. بعد هم به چند تن از دوستانش زنگ زد و از آنها خواست تا اورا درطرحی که در ذهن داشت، یاری کنند.
