دزد معصومیت
🪞جلوی آینه قدی ایستاده و برای بیرونرفتن آماده میشود. روسریاش را مرتب سنجاق میزند و باز میکند. صاف کردن کنارههای روسری به نظرش سخت میآید. اما جلوی سوگل به روی خود نمیآورد.
👀چشمهای کنجکاو سوگل را در آینه دنبال میکند که چگونه به حرکات او زُل زده. گاه به طرف او برمیگردد و با لبخند نظرش را میپرسد: «عزیزم روسریم مرتبه. خوشگلشده؟!»
👧سوگل با شیطنت کودکانهاش میپرسد: «خالهجون آخه مگه مجبوری که روسریت رو اینقد جلو بذاری؟! مگه چی میشه موهات دیده بشن؟»
_عزیزم خدا دوستنداره آدم بزرگا موهاشون بیرون باشه.
⚡️سوگل ابروهایش را بالا میبرد و با تعجب میپرسد: «پس چرا مامانم موهای منو بیرون میذاره؟»
🧕زینب آینه را رها کرده، به طرف سوگل میرود و دستان کوچکش را میگیرد: «عزیزم تو هنوز کوچولویی، ولی وقتی به سن تکلیف رسیدی ...»
سوگل موهایش را لای انگشتانش گرفته، تاب میدهد و رها میکند و اجازهی تمامشدن جملهی زینب را نمیدهد: «نخیرم خالهجون! بابام میگه اینجوری خوشگلتر میشم.»
⚡️سپس مانند فنرِ رها شده، در حال خندیدن بالا پایین میپرد و بندهای کناری شلوارکش همراه او پرواز میکنند: «تازهشم من بزرگ هم که شدم میخوام موهامو بیرون بذارم و لباس کوچولو بپوشم.»
چشمان زینب، پر از افسوس و اندوه، به سارا خیره میشود.
👱♀سارا که حرفهای سوگل را شنیده سرخ و سفید میشود و سعی میکند حرفهای دخترش را توجیهکند: « چرا اینجوری نگام میکنی؟! بچهس، حالا یه چیزی گفت، جدی نگیر.»
🙁زینب رو به سارا کرده، با چهرهی وارفته، آهی میکشد: «سارا جان! خوب میدونی که سوگل خیلی بیشتر از سنش میفهمه، پس کمکاری خودت رو پای بچه بودن اون نذار.»
و در حال خداحافظی ادامهمیدهد:
«خدا به خیر کنه، پدر و مادرهای امروز دزد معصومیت بچههاشون شدن.»