لذت رنج
📢 با صدای بلندگوی سمساری که زیر پنجرهی اتاقخواب داد میزند، از خواب میپرد. با دیدن رگههای نوری که از شکاف پردهها به اتاق تابیده، پریشان و دستپاچه، ساعت دیواری اتاق را ورانداز میکند.
⏰زمان، بیرحمانه جلو رفته و چیزی به ساعت ده نمانده. با عصبانیت و افسوس، انگشتهایش را لابهلای موهای به هم ریختهاش فرومیبرد؛ «عهه! بازم خواب موندم.»
دست پیش گرفته و با ابروهای در هم رفته، هوس غُر زدن میکند: «آخه چی میشه خودت بیدارم کنی محسن؟!»
💥گلایههای محسن به مغزش هجوم میآورند؛ «بالاخره کی قراره صبحونه درستکردن شما رو ببینم؟»
یاد سردردهای محسن میافتد که با دیرخوردن صبحانه، شدتش بیشتر میشود.
گوشی تلفن را از روی میز کنار تخت برمیدارد. حرفهایی را که میخواهد به همسرش بگوید، مرور میکند.
😇زندگیاش را دوست دارد و از اینکه با گذشت چند ماه از زندگیشان، هنوز هم بیداری اول صبح، برایش سخت است، عذاب میکشد.
ذهنش را به دنبال پیداکردن مقصر تنبلیهایش، به هم میزند: «همش تقصیر مامانه، اگه اینقد لوسم نمیکرد ...»
🤔اما فرقی نمیکند مقصر چه کسیست، باید زحمت زندگی را تحملکرد. مثل زحمت زود بیدارشدن، که میتوان آن را تبدیل به لذت کرد. بهای حفظ چیزهایی که دوستشان داریم، همین است؛ «تحمل کمی سختی».
📱بالاخره شمارهی محسن را میگیرد. صدای آرام زنگش را میشنود. صدا چقدر نزدیک است! چشمهایش گرد میشود. برای پیداکردن صدا به طرف پذیرایی میرود. گوشی محسن روی مبل زنگمیخورد.
ابروهای سارا در هم میرود. دندانهایش رادر لب پایین فشارمیدهد: «بدتر از این دیگه نمیشه.»
👀در حال وارفتن روی مبل، چشمانش به میز کامل صبحانه خشکمیشود.
ذهنش هنوز بیدار نشده. با صدای چرخیدن کلید🗝 درون قفل در، به خود میآید. بوی نان داغ و تازه، جلوتر از محسن وارد خانه میشود. سارا با چشمهای گردشده و زبانِ بندآمده، سراپای او را ورانداز میکند.
🧔♂محسن با لبخند میپرسد: «چیه مگه جن دیدی خانوم؟!»
_ محسن جان خوبی؟! چیزی شده؟! مرخصی گرفتی؟! باز سرت درد گرفته؟!
_ اووه! چه خبره؟! هنوز بیدارنشدیا، امروز جمعهست. نوبت منه صبحونه رو آمادهکنم. بیدارشدی؟ یا بازم بگم؟!
👱♀سارا که انگار از خطر سقوط از بلندی نجات یافته باشد، آرام میشود و سرش را پایین میگیرد.
محسن سرحال، نان تازه را کنار ظرف کره و مربا میگذارد. لقمهای برای سارا آماده میکند.
⚡️سارا با بیحالی میگوید: «محسن جان! مگه قرار نبود هر وقت خودت بیدارشدی منم بیدارکنی.»
محسن با شیطنت شانه بالا میاندازد: «دختر ناز نازی مامان! خودت باید بیدار بشی تا یادبگیری»
_ اذیت نکن دیگه محسن! باورکن حالم تا شب بد میمونه وقتی اینجوری میشه.
🌮 محسن با حالتی جدیتر، لقمهای را که برای همسرش گرفته جلوتر میبرد: «حالا زیاد سخت نگیر، کمکت میکنم دیگه زنگ گوشی رو قطعنکنی و ...»
سارا سرخ میشود. لقمه را به دست گرفته و پلکهایش را به نشانهی تشکر و احترام روی هم میگذارد.
