تلافی روزگار
☘️هر روز نیم ساعت قبل افطار، شروع به خواندن نماز قضا میکرد. میگفت: «مادر! پنجاه ساله که همهی نمازامو خوندم، اینا رو احتیاطاً میخونم.»
عقربههای ساعت همدیگر را دنبال میکردند. وقت گرفتن نان بود. برای رفتن آماده میشدم.
🚲 مادر به نماز ایستادهبود. از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشارهکرد صبرکنم. اما من دم افطار نای پیادهرفتن نداشتم.
همیشه سرِ با دوچرخهرفتن بگومگو بود. میگفت: «مادر تو خیلی بیاحتیاطی، اگه طوریت بشه چه خاکی به سر کنم؟!»
🤔نمیدانم این چه نمازخواندنی بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ همین که به نماز ایستاد، با اللّهاکبری بلند و اشارهی چشم و ابرو، حالیم کرد در را ببندم تا گربهی ولگردی که در حیاط پرسه میزد، وارد هال نشود.
📺با اللّهاکبر بعدی شعلهی سماور را که در حال خفهشدن بود، پایین کشیدم. با سومی هم صدای تلویزیون را کمکردم.
دیگر دلم داشت برای نمازِ چپل چلاق مادر میسوخت، برای این که آن را از مچاله شدن بیشتر، نجاتدهم، بیتوجه به ضعفم، حرکتم را قطعی کردم. تشرِ نمازی مادر را نادیده گرفته، با خودم گفتم: «تا نمازش را تمامنکرده بروم. وقتی برگشتم عذرخواهی میکنم»
💴 از سر طاقچه پول برداشتم و دوچرخه را کشانکشان بیرون بردم. در را که بستم، هنوز به سمت دوچرخه برنگشته، صدای ویراژ موتوری که خود را به پیادهرو انداختهبود، مرا به خود آورد. یک لحظه خود را داخل جوی دیدم.
🌊 پولی که در مشتم گرفتهبودم داخل آب ولو و لجنی شدهبود. با سر انگشتانم آن را از حلقوم لجنها بیرون کشیدم. داشتم از جوی خارج میشدم که یک آن مادرم را بالای سرم دیدم. از ترس اینکه دعوایم کند، عقبعقب رفتم و دوباره سر جای اولم در جوی افتادم.
🧕مادر با چشمغرهی مادرانهای که خشم و محبت را با هم به تصویر کشیدهبود، به صورتم زل زدهبود و انگار دلش میخواست به خاطر بیتوجهی به حرفش، خرخرهام را به چنگال همان گربهی ولگردی بدهد که همیشه لجش را درمیآورد.
🤨بدون اینکه کمکم کند ابروهایش را در هم کشید و سراغ دوچرخهی ولو شده رفت. آن را داخل حیاط برد و در را بست.
باورم نمیشد که مهر مادریاش را در نجات دوچرخه خلاصه کردهباشد. اشکم درآمدهبود. با اینکه مقصر خودم بودم، اما دلم گرفت و بیاختیار سرم را روی زانوهای کثیفم گذاشتم.
🍺اما اشتباه کردهبودم. چند لحظهی بعد مادرم پارچ آب در دست بالای سرم ایستادهبود: «بیا دست و بالتو بشور مادر. اینجوری داخل حیاط نیا. زودباش باید لباس عوضکنی. الان نون تموم میشه.»
و دیگر حتی به روی خودش هم نیاورد که من حرفش را نشنیده گرفته و به این روز افتادهبودم.
