🌺توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود: «دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد...
🌺توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود: «دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد...
دوباره دکمه پخش را زد. صدای رسا، جملاتی مناسب و بدون حتی ذره ای تپق. راحت و مصمم پشت جایگاه ایستاده بود و برای بیش از صد نفر صحبت میکرد. با حسرت سرش را از توی لب تاپ بالا آورد و رو به همسرش علی گفت: «وای علی، تو خیلی محشری! اصلاً هیشکی بین حرفات پلک هم نمیزنه!»
علی لیوان بزرگ جایی بدست، روی مبل کنار مریم نشست و گفت: «تو هم میتونی! من مطمئنم.»
مریم با لب و لوچه ای آویزان به چشمان علی خیره شد، گفت: «من! نه اصلا،انگار یادت رفته اون دفعه که لوح تقدیر معلم نمونه رو گرفتم، نتونستم درست حرف بزنم. کف دستام خیس شده بود. نفسم بالا نمی اومد. اصلا یک وضعی، رفتم پشت میکروفن وایستادم و با تته پته دو کلمه تشکر کردم. خیلی حالم بد جور شد.»
_مریم جان! تو که اتفاقاً معلم نمونه ای و به اون بچه های قد و نیم حرف میفهمونی، پس از پسش برمیای. اصلاً فکر کن همه ی اون ها آدم ها همون بچه های کلاستن. داری بهشون درس میدی،گفتی سخنرانیت توی جلسه توجیهی معلم ها کی هست؟»
چشمهای درشت قهوه ای مریم لرزان شد و نوک خودکاری که در دهانش بود و آهسته آن را میجوید را از میان لبهای گوشتی اش در آورد و گفت: «ممم هفته ی بعده، برم کنسل کنم خلاص بشم؟ استرس راحتم نمیذاره علی.»
علی لبخندی زد وگفت: «عه قوی باش دیگه. با هم تمرین میکنیم. سعی میکنم یک وقت کوچولو خالی کنم با هم تمرین کنیم. »
پروانه لقمه ی کوچکی از کتلت و نان سنگک تازه و ریحان را به دهانش گذاشت و با تردید به شوهرش نگاه کرد. آرام آرام آن را جوید و قورت داد . بهروز سرفه ای کرد و قاشق از دستش افتاد. پروانه سریع لیوان شیشه ای را از پارچ کوچک روی میز غذاخوری پرکرد و مقابل صورت شوهرش گرفت و گفت: چیشد بهروز؟
بهروز آب را سر کشید و نفسی بیرون داد. ساکت بود و به کتلت های سرخ شده ی روبه رویش نگاه میکرد. پروانه رد نگاه را از مژه های کوتاه بهروز گرفت و به کتلت ها رسید. آشوبی در دلش احساس کرد. آرام پرسید: خوشمزه نشده عزیزم؟ چرا نمیخوری؟ آخ اگه بدونی از کی پای اجاق بودم.
بهروز با بی توجهی لقمه دیگری را آماده کرد، تکه ای از تربچه های قرمز تزیین شده را برداشت و همه را در دهانش چپاند. پروانه نگاهش را از او گرفت و لقمه ی دیگری را برای خودش گرفت.
موبایل بهروز زنگ خورد. دهان ها از حرکت ایستاد و با تعجب به همدیگه نگاه کردند. بهروز لقمه را سریع قورت داد و با پشت دستش، ریش و سبیل کوتاهش را تمیز کرد و به سرعت بلند شد تا موبایلش را بردارد. پروانه نیم خیز شده بود و حرکات او را زیر نظر داشت و صدای شوهرش را میشنید.
_سلام مامان.. خوب هستید؟ نه خواب نبودیم داشتیم شام میخوردیم.
_چه نوش جانی مادر... کتلت نبود که آجر بود...
پروانه روی صندلیاش وا رفت. هنوز صدای بهروز در هال خانه میپیچید.
_مادر واقعا قدر نمیدونستیم. دلم لک زده برای اون کتلت هاتون. همیشه سرش دعوا میکردیم.
پروانه ابروهایش درهم بود و گوشه چنگال را به داخل نان فشار میداد.
_چمیدونم. مامان شما چکار میکردید که خوب در میاومد؟ یا اون چلو مرغا ... چکار میکردید که اینقدر خوش طعم بود؟
_اصلا بذارید گوشی رو بدم به خودش.. بهش دستور پخت رو بگید.
پروانه عصبانی از جایش بلند شد. دستهایش را در هوا تکان داد تا بهروز را متوجه خود کند.
_مامان من که سر در نمیارم. خسته شدم. خودتون بگید بهش پروانه سوزشی در معده اش احساس کرد. زیر لبش غر میزد. اصلا آمادگی صحبت را نداشت.
_عه ...حتما باید برید؟ خب باشه پس من قطع میکنم. خداحافظ مادر. مواظب خودتون باشید.
نفس راحتی کشید. مشتهای گره شدهاش را باز کرد. به بغض در گلویش توجهی نکرد. عصبانی به بهروز خیره بود تا او را نگاه کند. بهروز گوشی اش را روی اپن گذاشت و به پروانه نگاه کرد. کلمات با حرارت از دهان پروانه خارج شد.
_خب اگه عیب و ایرادی داره اول به خودم بگو... تو مثلا شوهرمی که سریع میری بدی آدم رو همه جا جار میزنی؟! اگرچه بنظرم اون کتلت هیچ عیب و ایرادی نداشت.
دیگر لحظهای نایستاد. به سمت اتاق خواب رفت و در را محکم بست. بهروز بی تفاوت به سرجایش برگشت و لقمهی دیگری گرفت.
ای نفس
به عمیق ترین لایه های درونت رجوع کن و ابدی ترین و عمیق ترین محبت را بیاب؛
همان محبت الهی
خدای مهربان من
صبحی دیگر را به امید نگاه مهربانانه ات آغاز کردم.
نگاه تو
یعنی نعمت
یعنی برکت
یعنی محبت
یعنی راستی و درستی
یعنی عاقبت بخیری
الهی که همیشه نگاه رحیمانه ات به روی زندگی هایمان باشد.
ای امید دلهای خستگان🌹
ای نهایت آرزوی مستضعفان عالم.
ای یگانه منجی روزهای تیره و تار شده با ظلم و جور
به یاد تو بودن زندگی را در رگهایمان جریان می دهد و خیال نزدیک بودن ظهورت به قلب هایمان قوت می دهد.😍
آقا جان🌸
ظهورت تنها بهار واقعی روزگار است.🌿
نه میشود دروغ گفت و نه میشود جواب راست داد. راست بگویی هزار مساله ی دیگر پیش میاید و دروغ هم بخواهی بگویی امر خدایت را پشت گوش انداخته و ارزش های خودت را زیر پا گذاشته ای.
همیشه حرصم در می آمد از این دست سوالات و فضولی ها که پرسیدنش راحت و جواب دادنش مثل یک کوه است. آخر به ما چه مربوط؟ حالا بدانیم چه میشود؟ که چه ؟ من خودم گاهی به این جزییات رفتارها فکر نمیکردم و برایم مهم نبود، اما گاهی بعضی از این دست سوال ها عواطف زنانه ام را غلیان میداد و کافی بود تا من را تنها گیر بیاورد، آنگاه چندین ساعت من را در یک حرف و یک رفتار و علت و معلول و چراهایش غرق میکرد.
این دفعه دیگر تصمیم گرفتم از این سوراخ گزیده نشوم و به نحوی از دست این سوالهای بیخود دوری کنم و جوابشان را ندهم و البته که در این حین باید احترام بزرگترهای فامیل را هم رعایت میکردم تا بهشان برنخورد.
مثلاً مهمانی شبنم دخترخاله ام، سریع بعد صرف شام به کمک میزبان و آشپزخانهی آشفته و شلوغش شتافتم. بند های پیشبند آشپزخانه را به پشت کمرم گره کردم و پای سینک ظرف شویی ایستادم. تا کمتر در معرض پرسش های دیگران باشم ولی متاسفانه موقعیتش پیش آمد. خاله جان که داشت دیس های چرب و چیلی را به من میداد تا کف مالی کنم، درست همان موقع پرسید: «راستی بهاره جون دیدم خواهرشوهرت اون شب بهت چپ چپ نگاه کرد، چیزی شده بود عزیزم؟ »
چشمان درشت شده و ابروهای بالا رفته ام را با لبخندی همراه کردم و گفتم: «نه خاله جون. قصد و غرضی نداشته شاید زاویه اش با شما بد بوده و شما اینجوری متوجه شدید.»
و یا آن عصر که به دیدنی مادربزرگم رفته بودم، بنده خدا از بس که نگران ماست برگشت و به من گفت:«الهی دخترم. لابد حرف و حدیث از قوم شوهر میشنوی و خیلی حرص میخوری که اینقدر لاغر شدی!»
حتی آن روز تولد دختر دایی ام که به خانه شان رفتم، از بس که بساط حرف و غیبت در میان چایی و کیک خوردن مهیا بود، برای فرار از ترکش های بحث و تله های سوالات به سراغ بچه ها رفتم و به آنها پناه بردم. با کمک بچه ها طناب ورزشی رنگی را از میان سبد بزرگ اسباب بازی ها پیدا کردیم و مسابقات جام طناب کشی را با حضور مادرها برگزار کردیم. خنده و تشویق جای سوالها و حرفها و غیبت هارا گرفته بود.
گاهی چاره ای نیست. نه میشود دروغ گفت و نه میشود راست
💫ظواهر دنیا سرابی بیش نیست. تا به چند، از آنچه زندگی به تو می دهد و باز از تو پس می گیرد شادمان می شوی؟
زمین و زمان و هر گوشه و کنار را بگردی و روز و شب هم به دنبال خوشبختی و آرامش باشی. 🍀
بدان که خوشبختی واقعی در سایه رضایت پروردگار و امام است.🌹