تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم خادم المهدی» ثبت شده است

 

🌸کش چادر را روی سرش محکم کرد و مشغول پوشیدن کفش هایش بود  که دخترکش گفت: « مامان منم امروز میام، قول می دم ماسک بزنم و از ماشین پیاده نشم. »

 🌺دل فهیمه زیر‌ و رو شد، گفت: « اشکالی نداره تا من وسایل را جاسازی میکنم شما لباس هات را بپوش.»

☘️ آخرین بسته و کیف را در صندوق عقب ماشین گذاشت تا بعد از بازدید کلاس‌هایش به متربیان نیازمند هدیه دهد.  دل هر کودکی را که شاد می کرد می گفت دعای فرج بخوانید و از امام زمان بابت هدیه تشکر کنید.

 🍃طبق قول و قرارش با امام زمان متربیان را در صف اول نماز جمعه گرد هم می‌آورد؛ ولی در شهرشان ویروس کرونا بهانه ای شده بود برای ترک نماز جمعه. ساعتها فکر کرد و به نتیجه‌ای رسید.

 🌸شب برای اجرای فکرش به روضه رفت. چای روضه که تمام شد از همه زنان خواهش کرد دو دقیقه وقتشان را در اختیار او بگذارند. ابتدا برخی مخالفت کردند وقتی صحبت از کارت دعوت شد همه گوش دادند: « من فقط میخوام شما را به شرکت در نماز جمعه برای شادی دل امام زمان و ناراحتی دشمنان دعوت کنم. آیا کسی هست که لبیک بگه کسی که پای روضه ابا عبدالله ۴۰ روز نشسته و خوب میدونه که سرورمان چقدر برای نماز جنگیدند.»

 🌺 همه به یک باره صوت لبیک یا حسین سر دادند به امید اینکه فردا صف باشکوه نماز را به پا دارند.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر


:hibiscus:مریم محبت میخواست. یک عمر در  زندگی سختی کشیده بود، ولی دریغ از یک گوشه چشمی از محبت.چه روزها که تا شب برای  زندگی شان تلاش کرده بود.ولی  شوهرش  ذره ای محبت خرجش نمی کرد.

:cherry_blossom:فکر و ذهنش خوش گذراندن با دوستانش بود. جمعه به جمعه کوه و فوتبالش ترک نمی‌شد. مریم فقط به ساک ورزشی حسام خیره می‌شد. حسام می‌دید ؛ ولی کار خودش را ‌می کرد‌‌.

:leaves:مریم از هر راهی وارد شد که گرمی زندگی را حفظ کند. از محبت کردن به کسی که قدرش را نمی دانست، دریغ نمی کرد.همیشه با خودش می گفت روزی می شود که به عشق من اعتراف می کند.

:hibiscus:قلب حسام را گویی غباری از غفلت گرفته بود.تا اینکه مریم بیمار شد. زندگی روی دیگرش را به حسام نشان داد. مریم دیگر صبر و تحمل قبل را نداشت.بهانه جو شده بود. بی تابی می کرد، خسته شده بود دائم بهانه می گرفت.

:cherry_blossom:ولی حسام  تازه به دوست داشتن همسرش پی برده بود. تازه فهمیده بود که باید همسرش را آرام کند.او را در آغوش کشید، پیشانیش را بوسید. سر مریم را بر روی سینه اش گذاشت و با جملاتش آرامش را بر تن خسته و رنجور او ریخت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:راهی بود؛ راهی کربلا ، اصلاً باورش نمی‌شد هزینه راهش رسید. با خودش می‌گفت:« من که هزینه راهمو نمی تونم، جور کنم؛ ولی بزار زبونی بگم میرم. خدا رو چه دیدی؟ شاید آقا طلبید و ما هم راهی شدیم.»

:leaves:آنقدر گفت و گفت که هزینه راه با وام حوزه جور شد. خوشحال بود که بالاخره اربعین می‌تواند پیاده زائر کربلا باشد.

:hibiscus:چمدان را بست و رفت برای خداحافظی از اقوام. مریم سختی زیادی کشیده بود. سختی تمام زندگی روی دوشش بود. حالا به استراحت روحی نیاز داشت.

:leaves:همین که پدر شوهرش از سرکار آمد با شوخی دستش را بوسید و گفت: «ما که رفتیم. شما هم ما رو حلال کنید.»

:cherry_blossom:هنوز لبخند بر لب داشت که پدر شوهرش او را سرزنش وار نگاه انداخت و گفت: «کجا به سلامتی؟ می رم، می رم، همیشه خدا تو سفری ، فکر هزینه‌های زندگی‌تون نیستی؟! همش آماده رفتنی.»

:leaves:بغض گلوی مریم را گرفت؛ ولی چیزی نگفت. به پدر شوهر نگاه کرد، در دلش گفت: «خدایا جای پدر خودمه نباید جوابش رو بدم.» هیچ نگفت و رفت؛ ولی دلش شکست.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:- دختر گلم هیچ  میدونی وقتی ما چادر میپوشیم چه قدر حضرت زهرا خوشحال میشه؟چه قدر برامون دعا میکنه؟ اصلن میدونی چه زحمت هایی برای اسلام کشیده؟میدونی چه قدر اذیتش کردن؟ میدونی الان که به سن تکلیف رسیدی باید موهاتو از نامحرما بپوشونی که حضرت زهرا خوش حال بشه؟ تا منم بگم چه دختر خوبی دارم.

:leaves:- مامان چرا اسما که به سن تکلیف رسیده هنوز موهاشو نمی پوشونه ؟تازه با بلوز وشلوار هم میاد بیرون؟

:cherry_blossom:-خوب گلم شاید بهش کسی چیزی در مورد حجاب و حضرت زهرا و سختی هاش نگفته. تازه موقع به سن تکلیف رسیدن اسما هم مدرسه بسته شد، جشن تکلیف نگرفتن که عمو روحانی بهشون بگه.

:leaves:- وای مامان چه قدر خوبه که شما به من یاد دادید. میشه فردا بر م خونه اسما بهش منم یاد بدم؟ حرف های شما رو بهش بگم ؟ حیفه حضرت زهرا ازش ناراحت باشه.

:hibiscus:- آفرین دخترم. فکر خوبیه ، فردا اجازه داری بری . ولی صبر کن یه روسری هم به عنوان هدیه براش بگیریم که شما براش ببری و از حجاب بهش بگی، چه طوره دخترم؟

:leaves:- وای مامان جونم از این بهتر نمیشه.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:دل توی دلش نبود، نگرانی درتمام وجودش هویدا بود.
از استرس قلبش تند به سینه می کوبید. خدا را در دل صدا می زد تا جواب آزمایش مثبت باشد. بدن طفلش به دارو جواب دهد تا پزشک قید عمل جراحی را بزند. فقط یک مادر می دانست او چه می کشد.

:sparkles:با خدا و امام زمانش عهدی بسته و بر سر عهد و قرارش مانده بود. طبق همان قرار هر روز بعد از اینکه طفل دلبندش می خوابید به سراغ اتاق های دیگر می رفت. به تازه مادران، آموزش فرزند داری می داد. تب کودکان را پایین می آورد. لباس هایشان را عوض می کرد. از هیچ کاری دریغ نمی کرد.
خستگی برایش معنا نداشت. تمام ده روزی که در بیمارستان بود با عشق و محبت در کنار طفل دلبندش و کمک به مادران دیگر گذرانده و ته قلبش شیرینی زیبایی نشسته بود.

:four_leaf_clover: وقتی نوبت او شد، آزمایش را به دست پزشک سپرد. تمام حواسش را جمع کرد. لحظه ای چشمش، خط اخمی در ابروان پزشک را شکار کرد که لبخندی بر روی لبهای پزشک نشست و گفت: تبریک می گم جواب آزمایش مثبت است.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۷ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پروردگارا
🌹 پروردگارا

🌸زیبایی هایت همتایی ندارد.

🌷چگونه ستایشت نکنیم؟

🌻 حال اینکه هر آینه می نگریم .

🌺 چشمانمان قابلیت توصیف تو و زیبایی هایت را ندارد .

🌼 ای سرچشمه تمام زیبایی های عالم

✨ ای پروردگار من و پروردگار همه

❤ دوستت دارم .

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

-سلام خانم خونه خوبی؟ امروز نمیدونی چه حس قشنگی دارم.

چرا، چی شده؟دیدم از لحظه ای که از در حیاط آمدی تو بچه ها دورت کرده بودن، حالا چی گفتن که باعث خوشحالی وحس خوب اقامون شدن؟

-از دست تو خانم خونه.

-زود تند ،سریع،شروع به تعریف کن ببینم موضوع چی بوده.

-چشم بانو الان میگم. در حیاط رو تا باز کردم، بچه ها آمدن استقبال ،گفتم حتما یه خبری شده، آخه پسرمون خیلی اضطراب داشت.بهم گفت: بابا دعوام نکنی ها، لاستیک خوش رکابم ترکیده ، میشه برام تعمیرش کنی؟

-منم گفتم، چه جوری ترکیده؟ یکدفعه دخترمون به خاطر اینکه ابوالفضل استرس داشت، شروع به تعریف کرد.

-ابوالفضل داشته تو کوچه با خوش رکاب دور میزده، پسر همسایه هم با حسرت نگاهش می کرده. ابوالفضل هم طاقت نیاورده، دلش سوخته که اون پدر نداره تا براش دوچرخه بخره، دوچرخه خودش رو داده تا اون دور بزنه ، مثل اینکه همون موقع تایر ترکیده ...

-منم بغلش کردم و فشردمش، گفتم: «آفرین بابا چه مردی شدی شما، بامرام.» فردا می برمش یه دوچرخه نو براش میخرم به خاطر کار خوبش، یکی هم میخرم برا پسر همسایه که با هم بازی کنن. نمیدونی خانم از اینکه اینجوری باهاش حرف زدم چه حس خوبی دارم.

-آفرین بر پدر و پسرم، شما نمونه آید . افتخار می کنم به شما.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر