تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۴۳۹ مطلب با موضوع «همسرداری» ثبت شده است

 

🍀هر وقت دلش می‌گیرد به قلم و کاغذ پناه می‌برد. آن‌قدر می‌نویسد و خط‌خطی می‌کند تا حالش بهتر شود. بعد از فوت پدر و مادرش، چیزی مانند نوشتن، آرامَش نمی‌کند.

⚡️برای این‌که مزاحم زندگی کسی نباشد، تن به ازدواج با مردی داده که دو دختر دارد و هجده سال از او بزرگ‌تر است. در این میان بزرگترین شانس زندگی‌اش این است که دخترهایش ازدواج کرده‌اند.

🎋زهره به دلیل همین فاصله‌ی سنی زیاد، بیشتر وقت‌ها نمی‌تواند درک لازمی از اخلاق و رفتار همسرش داشته‌باشد و با زندگی‌اش ارتباط عاطفی بگیرد؛ اما هرگز هم اعتراضی نمی‌کند. بیشتر اوقات بیکاری‌اش را با مطالعه و نوشتن پُر می‌کند. همین آرامش ظاهری‌اش باعث شده‌، کسی نگران او و زندگی‌اش نباشد، خوشبخت جلوه کند و بار تمام دردهایش را به تنهایی بر دوش بکشد.

🌾مثل همیشه که وقت فراغتی پیدا می‌کرد، مشغول نوشتن شد: «خیلی وقت‌ها دلم برای خودم تنگ می‌شود. خودم در کنار مادرم. در کنار پدرم.  مادرم! دل دختر عزیز دردانه‌ات کوهی از درد شده و برای گذاشتن سرش، شانه‌ای به عطوفت شانه‌های تو می‌خواهد ...»

🍃آن‌قدر غرق نوشتن و اشک ریختن بود، که حتی متوجه حضور علیرضا در کنارش نشد. علیرضا که حال داغون زهره را دید ناخواسته در نوشته‌های او چشم گرداند. آهی کشید و دست بر شانه‌ی زهره گذاشت. زهره انگار ترسیده‌ باشد دست روی قلبش گذاشت: «آروم باش خانوم، چیزی نیست.» و اتاق را ترک‌ کرد.

💫زهره عادت داشت دلتنگی‌هایش را به هیچ‌کس نگوید. وقتی متوجه شد که علیرضا نوشته‌هایش را دیده، حالش دگرگون شد. لب به دندان گرفت و بعد از اندکی تأمل، در برزخی بین ناراحتی و خشم، از اتاق خارج‌ شد. نفس عمیقی کشید؛ اما قبل از این‌که چیزی بگوید، راه آشپزخانه را در پیش‌گرفت.

⚡️ علیرضا همچنان با چشم‌هایش حرکات زهره را می‌پایید. سرانجام، دستپاچگی زهره و صدای شکستن استکان، او را به سخن آورد: «می‌دونستم به اجبار جواب مثبت دادی ولی فکر نمی‌کردم کنار من اینقدر حالت بد باشه که شب و روزت رو با گریه بگذرونی.»

🍂زهره با بدنی داغ‌کرده، همچنان ساکت بود و سعی می‌کرد از میان کلمات ذهنش، جمله‌ای مناسب برای گفتن بسازد؛اما سکوتش علیرضا را به ادامه‌‌دادن وادارکرد: «بیا بشین خانوم. باید حرف بزنیم.»

🌾این حرف، آبی بر روی آتش دل زهره بود. دلش می‌خواست حرف‌بزند و حداقلِ آرامش را به روانش ببخشد. روبروی علیرضا نشست، نمی‌توانست چیزی بگوید. انگار همه‌ی کلمات از ذهنش گریخته بودند.

✨علیرضا با بغض پرسید: «از من بدت میاد؟» زهره مانند بچه‌ای معصوم سرش را به نشانه‌ی "نه گفتن" به عقب تکان‌ داد.
 
🍃علیرضا بین خشم و خنده، مانده بود: «یه چیزی بگو خب،‌ حداقل از اون حرفایی که می‌نویسی. ما زن و شوهریم. اگه تا حالا خوب نبودم بدی‌ هم بهت نکردم. کردم؟»

💫زهره به اجبار زبان گشود: «نه ولی ...»

☘️_ولی چی؟ من زن طلاق بده نیستما. یه عمر با آبرو زندگی کردم. اگه نمی‌خواستی از همون اولش باید بله نمی‌گفتی. حالام هرکاری لازم باشه می‌کنم که حالت بهتر بشه. ولی حرف طلاق پیش بکشی اوضاع عوض میشه.

🌾_نه طلاق نمی‌خوام. فقط بعضی وقتا دلم می‌گیره می‌خوام تو حال خودم باشم و کاری به کارم نداشته باشید.

🎋چشم‌های علیرضا گِرد شد: «بهه این‌که از طلاق بدتره که. فقط فرقش اینه که مردم خبردار نمیشن. من می‌گم زن و شوهریم. خانواده‌ایم. شما می‌گی تو خودم باشم و کاری به کارم نداشته باشی!!! این‌طوری که نمیشه.»

💫اشک‌های زهره بالاخره سرازیر شد. وقتی به علت ازدواجش فکر می‌کرد، دیگر نمی‌توانست بدی‌های زندگی‌اش را ببیند. به دنبال بدخلقی و بدزبانی می‌گشت تا بهانه‌ای برای اشک‌هایش پیدا کند؛ اما واقعاً چیزی نبود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد مرد ساکتش تا این اندازه به روحیه، خواسته‌ها و آرامش او اهمیت بدهد.

 

 

صبح طلوع
۱۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💡باور کنید مردا هم از هم‌صحبتی با شما به عنوان همسرشون لذت میبرن ولی آیا‌ می‌شود ۲۴‌ساعت شبانه‌روز بشینن به معاشقه؟؟ اونوقت اولین نفری که صداش درمیاد که ای مرررد یخچال و کابینت پر از خالیه، همین شما خانم محترم هستید !

🍁مردی که برای خودش علاقه و سرگرمی خاصی نداشته باشه که دیگه سرزندگی براش نمیمونه.
🎶اونوقت حالی به آدم میمونه؟؟ نه والا! احوالی به آدم میمونه؟؟ نه بِلا !  و باز اولین نفری که به این بی‌انگیزه بودن شاکی میشه باز هم شمااا خانم محترم هستید!😁

خواهر من اسیر که نیوردی خونه.😅
خواهر من مراعات مراعات✊😉

 

 

صبح طلوع
۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀هرگز نمی‌توانست تصور کند که عشق همسرش را با یک بچه سهیم شود. بعد از پانزده سال، هنوز طعم مادر شدن را نچشیده‌بود، اما دلش نمی‌خواست به مادر شدن هم فکر کند. مدام همسرش را امتحان می‌کرد تا میل او را به داشتن بچه محک بزند و البته می‌خواست جواب حسین "نه" باشد.

💫حسین هربار در مقابل امتحان‌ نخ‌نمای سهیلا، پیشنهاد سرپرستی یک کودک را می‌داد و گهگاهی به پرورشگاهی که با مسئول آن آشنای قدیمی بود، می‌رفت.اما سهیلا همچنان درگیر دغدغه‌ی تقسیم عشق همسرش بود و پیشنهادش را رد می‌کرد.

🍃حسین تصمیم‌ گرفته‌ بود سهیلا را در عمل انجام شده قراردهد، شاید به مرور زمان با این مسئله کنار بیاید. آشفتگی غریبی سراسر وجودش را گرفته‌ بود، می‌خواست چیزی به سهیلا بگوید اما حرفش را فرو می‌برد و بالاخره زبان‌گشود: «عزیزم! باورکن در اشتباهی، یه بچه نه تنها از عشق من به تو کم نمی‌کنه بلکه دو برابرشم می‌کنه. حالا که خدا نخواسته بچه‌دار بشیم راه دیگه‌ای جلو پامون گذاشته. این‌همه بچه‌ بی‌سرپرستن و پدر و مادر می‌خوان. چرا ازشون دریغ کنیم‌؟! این‌طوری شما همسر عزیز من! میشی مادر یه بچه، که هم حال خودت بهتر میشه و هم این‌که یه بچه طعم خانواده داشتن رو می‌چشه ...»

🎋 _مثل این‌که تصمیم خودتو گرفتی.

🌾سهیلا دیگر هیچ نگفت. حسین دلش نمی‌خواست ادامه‌ بدهد چون می‌ترسید نتیجه‌ای برخلاف انتظارش بگیرد. بلند شد و خداحافظی کرد. ساعتی نگذشت که صدای چرخیدن کلید در قفل در سهیلا را متوجه خود کرد. از آشپزخانه با استرس پرسید: «حسین جان تویی؟»

✨صدایی نشنید. ناگهان دختری سه چهارساله به زیبایی آفتاب در مقابل خود دید که حسین با چشمانی نگران، پشت سرش ایستاده‌بود.
آن‌چه را که می‌دید و می‌شنید برایش قابل باور نبود. اما واقعیت‌داشت. هر چند در آن لحظه تشخیص طعم واقعیت دشوار بود، چون بچه‌دار شدن برایش رنگی خاکستری داشت. در زندگی گاه می‌شنوی و باور می‌کنی و می‌گذری، گاه هم می‌شنوی و باور می‌کنی، اما نمی‌توانی بگذری، چون دلت درگیر می‌شود و انگار دل سهیلا این‌بار درگیر شده‌بود.

☘️ آرام نشست. آغوشش را برای میهمان کوچک قلبش گشود. حسین آرام گفت: «سهیلاجان ترنم کوچولو چندساعتی مهمون ماست، تعهد دادم دو ساعته برش گردونم. اگه خواستی کارای اداریشو بکنیم که ...»

⚡️سهیلا در حالی‌که ترنم را محکم در آغوش گرفته‌بود، چشمانش را بست و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و حسین نفس عمیقی کشید.

 

 

صبح طلوع
۱۵ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه بازی اختراع کردم 😃👌


من شماره حساب میدم،
بعد

 -هرکی پول نریزه
 -میبازه میبازه میبازه😐
  -این بازیا زندگیمو
 -میسازه میسازه میسازه😄

 مسخره بازی درنیارینا 😑☝️
دان کنید بذارید قشنگ بازی کنیم😂😂

👌با تواَم آقا! خانم! یه وقت بذار، تو خونه با همسرت مشغول بازی و سرگرمی بشو.
بازی‌هایی مثل:
منچ بازی، یه‌قُل‌دوقُل، قایم باشک، گُل یا پوچ، اسم فامیل و هُپ‌هُپ

یا همین بازی اختراعی‌من😂 کارتت پُر پول می‌شه هاااا

🌹هیجان و نشاط را به خونه‌تون وارد کنید.
اونوقت؛
نه‌تنها تو و همسرت؛ بلکه بچه‌هاتونم کِیفور می‌شن!

👨‍👩‍👧‍👧بذارید با خندهاتون، کدورت‌ها از بین بره و به‌جاش چشمه‌ی مهر و محبت جاری بشه.

 

 

صبح طلوع
۱۵ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎋دخترکی با لباس ناجوری که شبیه لباس خواب بود در خیابان جولان می‌داد. راننده‌ که ظاهراً قید و بندی نداشت، با دیدن مامورهایی که آن طرف خیابان بودند شروع‌ کرد به بیراه گفتن به هرآن‌چه که رنگ اسلام و ایمان در آن دمیده‌ بود.

🍀من که تنها مسافر صندلی عقب بودم ترسیده‌ و ساکت بودم؛ اما خون خونم را می‌خورد. از طرفی هم چون عجله‌ داشتم، نمی‌‌توانستم پیاده شده و ماشین دیگری بگیرم. گهگاهی آینه‌ی جلو را می‌پاییدم که مسلط بر اوضاع باشم؛ اما راننده به ظاهر، حواسش به من نبود و تخته‌گاز رو به جلو حرکت می‌کرد، البته زبانش سریع‌تر از دست‌فرمانش بود.

⚡️ زنی که روی صندلی جلو نشسته‌بود و نیمچه حجابی داشت، با تشر به راننده گفت: «کافیه دیگه، چرا ساکت راهتو نمی‌ری؟! باز جوگیر شدی؟!» از لحن حرف زدنش متوجه‌شدم که آشنای راننده‌ است.

🍃_آخه دلم می‌سوزه خانووم.

🌾زن با پوزخندی گفت: «دلت نمی‌سوزه، مغزت می‌سوزه، چون زیادی شستشو دادنش.»
از حرف زن خنده‌م گرفت و به خاطر تنها نبودنم اندکی خیالم راحت‌شد.

💫راننده ادامه داد: «شستشو مغز شماها رو دادن که حق انتخابتونم ازتون گرفتن، همه‌ی آدما حق انتخاب دارن. اینایی هم که می‌بینید آزاد می‌گردن، مغزشونو سفت چسبیدن که امثال شما ندزدینش.»

🍃دیگر نتوانستم حرفی نزنم، جبهه‌ی حق به جانب و تندی گرفتم: «بله آقا شما راست می‌گید آدما حق انتخاب دارن، ولی نه جایی که حق دیگران رو ضایع کنی. اجتماع و سلامتش اولویت داره بر انتخاب فرد. این رو همون‌هایی که این حرف‌ها را به خورد شماها دادن، بدجور داخل کشورشون دارن اجرا می‌کنن حتی به زور قانون؛ اما به شما که اطلاعاتتون کمه جوری دیگه میگن تا هدف خودشون داخل ایران پیش بره. »

☘️راننده به سرعت روی ترمز زد و قبل از این‌که چیزی بگوید، زن به طرفم برگشت: «عزیزم فدات شم، اینا کلاً با مغزشون حرف نمی‌زنن، چون با شبکه‌های دشمن مغزشون بر باد رفته. الانم برو تا کار دست خودت ندادی. می‌بینی که دیوونه‌ان همه‌شون.»

🌾خواستم کرایه را حساب کنم، اجازه نداد: «نمی‌خواد عزیزم پیاده‌شو، همین جوابی که دادی نون هفت شب همچین آدماییه.»
تا از ماشین پیاده‌شوم، راننده به زن تشری زد: «چرا همچین می‌کنی، پررو می‌شن اینا. خیلی هم خوشم میاد ازشون ... تا من باشم دیگه این قماش آدما رو سوار نکنم.»

🍃چند روز بعد دوباره در همان مسیر قبلی منتظر تاکسی بودم، که خودروی آشنایی جلویم ایستاد. راننده‌اش زن بود. بعد از سوارشدن هم‌دیگر را شناختیم. بابت آن روز تشکری کردم و حال راننده‌ را پرسیدم. آهی‌کشید و گفت: «ای عزیز! دست رو دلم نزار ... پشیمون و زخمی افتاده بیمارستان. بعدشم قراره به‌خاطر شرکت تو اغتشاش بازداشت بشه.»

🌾_متاسفم، حالا نگران نباشید درست می‌شه.

⚡️_این مرد کلاً بی‌غیرت نیست و اجازه نمی‌ده من جلوی نامحرم روسریم بیشتر از این عقب بره، ولی خیلی زود جوگیر میشه.

✨بعد ناخودآگاه نگاهی به چادرم کرد، روسری‌اش را جلوتر کشید و سر و وضعش را مرتب کرد. با لبخند گفتم: «این‌طوری خانوم‌تر و باغیرت‌تر به نظر می‌رسید.

⚡️_ممنونم.

🍃مسیرم که تمام شد همراه کرایه، سربندی را که از راهیان نور هدیه گرفته‌ بودم و رویش "لبیک یا زهرا" نوشته‌بود، به او دادم. اشک در چشمانش حلقه‌زد، تشکری کرد و باز خواست پولم را برگرداند. آرام گفتم: «قدر این حلقه‌ی اشکت رو بدون ... »و خداحافظی کردم.

 

 

صبح طلوع
۱۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔥گاهی وقتا توی زندگی مشترک دلخوری یا اختلاف سلیقه و ... پیش میاد. اینا میتونن جرقه‌هایی برای یه آتیش بزرگ باشن!😬

وقتی دوتا سنگ چخماق رو بهم بزنی جرقه درست میشه حالا اگه یکی از اون سنگ‌ها کم بشه چی میشه؟؟🤔
آفررین جرقه‌ای دیگه در کار نخواهد بود.😁

پس من‌بعد دوتا اصل رو حسابی به خاطر بسپرید:
۱:هیچوقت شروع کننده‌ی یه جدل و دعوا نباشید.🚫
۲:اگه همسرتون خواست دعوا رو شروع کنه، شما باهوش باشید و عمرا دم به تله‌ی دعوا ندید.😉

🌱همیشه مجادله و دعوا به دو نفر نیاز داره اگه وارد گود بگو‌مگو نشی، ادامه‌ی اون محاله.


 

 

 

صبح طلوع
۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️غم روی دلش نشسته بود اشک مجالش نمی‌داد. دلتنگ و پرغصه مشغول آشپزی بود.
سعید از راه رسید: «سلام خانوم؟»

⚡️_سلام.

🌾سعید کفش‌هایش را در آورد و دست و رویش را شست. تلویزیون را روشن کرد. رو به روی تلویزیون نشست و لحظاتی بعد در اخبار غرق شد.

🍃فاطمه نگاهی به سعید انداخت‌ و شروع به غرغر کرد: «اصلا انگار نمی‌بینه من چقدر حالم بده فقط بلده تلویزیون ببینه.امان از دست این مردها. عجب اشتباهی کردم ازدواج کردم.»

🎋سعید همینطور که نگاهش به تلویزیون دوخته شده بود، گفت: «خانوم، یک آبی چایی، چیزی بیار.»

🌾فاطمه همانطور که غر می‌زد چایی داغی ریخت و رو به روی سعید گذاشت. هنوز هم سعید، نگاهش نکرده بود. عصبانی به آشپزخانه برگشت و محکم ظرفها را به هم کوباند و دیگر نتوانست تحمل کند: «واقعا که. لااقل یک نگاه بهم بنداز بعد بشین پای تلویزیون‌.»

✨سعید نگاهی به چهره‌ی سرخ فاطمه انداخت. از جایش بلند شد. چشمهای فاطمه قرمز و پر از اشک بود. سعید گفت: «چی شده فاطمه؟ چرا اینطوری شدی؟»

⚡️_راحت میشینی پای تلویزیون. سرکار که زنگ نمی‌زنی. حتی نمیگی چه خبر؟

☘️سعید که تازه فهمید چه خبر شده، تلویزیون را خاموش کرد. از فاطمه خواست کنار دستش بنشیند و برایش از امروز بگوید.

🌺فاطمه نشست و بغضش ترکید. سعید دستهای اورا گرفت و فاطمه، حرفهایش را پس گرفت.

صبح طلوع
۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎶ترانه‌ی‌ زندگی مشترک تنها عشق است.

💞 هر گاه زن و شوهر عاشقانه به یکدیگر محبت کنند، بزرگراه سرسبز زندگی‌شان از گل‌های امید، زیبا و عطرآگین می‌شود.

🌱لحظه‌ لحظه زندگی‌تان به رنگ عشق و
روزگار کنار هم بودنتان، همراه با طعم خوشِ گذشت.

 

 

صبح طلوع
۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پرده‌ زرشکی رنگ از وزش باد شروع به رقص کرد. از صدای کوبیده شدن پنجره به خود آمدم. به سمت پنجره‌ی باز رفتم و آن را بستم؛ اما از حرف صاحب‌خانه نگران شدم که گفت: «خونه رو تخلیه کنید ... می‌خوام تعمیر کنم ... یک ماه وقت دارین.»

☘️دو هفته به املاک‌ محل سر زدیم؛ اما پول رهن‌ خانه بیشتر از ودیعه‌ی ما بود و ما توان اجاره‌ی بیشتر را نداشتیم.

💫خسرو هر روز ناامیدتر از روز قبل سرکار می‌رفت. یک روز صبح گفت: «معصومه! شب دیر میام ... نگران نباش.»

🌺_خیر باشه.

☘️_از صندوق قرض‌الحسنه تقاضای وام کردم؛ اما نوبت‌مون به این زودی نیست ... امشب اضافه کارم.

🌾 من کم کم وسایل خانه را جمع می‌کردم تا برای روز رفتن آماده باشیم. پسرم علی کتاب‌هایش را در کارتن می‌گذاشت که چشمم به عکس شهیدی افتاد. نگاهم روی عکس او ماند و قطرات اشک از چشمانم بارید. شرایط بدی در پیش رویمان بود. فقط نگاهش می‌کردم که زیر لب به شهید گفتم: «برامون دعا کن!»

🎋ده روز مانده بود تا مهلت صاحب‌ خانه به سر آید. زمانی که خسرو از سر کار برگشت با هم به املاک سر زدیم. آقای مظفری گفت: «برین این خونه رو هم ببینید.»

⚡️آقای مظفری آدرس را داد و ما از آنجا خارج شدیم. خسرو سرش را به طرفم چرخاند و با صدای گرفته‌ای گفت: «اینم مثل همونا ... »
لبخند کم رنگی زدم و نگذاشتم حرف خود را  ادادمه بدهد: «خدا کریمه ... نا امید نباش ... با صبوری باغ امید، سبز میشه.»

✨در دلم به شهید ابراهیم هادی متوسل شدم. عکس او میان کتاب‌های علی بود. وقتی به آدرسی که املاک داده بود نزدیک شدیم. جلوی آن خانه مردی با زن و شوهری مشغول صحبت بود. دو خانواده برای دیدن یک خانه؛ منتظر ماندیم تا آن‌ها خداحافظی کردند. خسرو با صاحب خانه صحبت کرد و شماره تماس داد تا اگر آن خانواده نخواست به ما زنگ بزند.

🍀سه روز مانده بود به مهلت صاحب‌خانه که می‌بایست خانه را تحویل می‌دادیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آهسته با خدا حرف می‌زدم: «خدایا! به حق آبروی خوبان درگاهت ما رو از این سردرگمی نجات بده ... » که صدای گوشی‌ام بلند شد خسرو پشت خط بود.

🌾_صاحب‌خونه میگه با این که پول ودیعه‌‌تون کمه؛ اما خونه مبارک شما ... عصری بیا برای نوشتن قولنامه.

 

 

صبح طلوع
۰۵ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🙎‍♀چرا فلان چیز را نخریدی؟ چرا از این مارک خریدی؟ چرا میوه پلاسیده خریدی؟

😲همین سؤالات و ایرادات رگباری، موجب ناراحتی و سردشدن روابط خواهد شد.

👀شاید خانم‌ها توقع داشته باشند مردان نامه نانوشته را بخوانند!
شاید نه؛ بلکه می‌خواهند به راحتی ذهن‌خوانی کنند!
و شاید فکر می‌کنند مردها از جنس آدم آهنی 🤖هستند و خستگی‌ناپذیر!

🗒چه خوب می‌شد خانم‌ها یک لیست خرید با مشخصات مدنظر خودشان بنویسند.

💞چه خوب می‌شد هنگام ورود همسر یک تشکر و خداقوت به او بگویند.

🌱چه خوب می‌شد در فرصت مناسب با زبان نرم، پیشنهاد و شکایت خود را ابراز کنند.

 

 

صبح طلوع
۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر