تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🍃سیزده سالش بود؛ اما قلبش مثل آینه پر از نور بود. وقتی تانک را دید، جای فکر نبود. مجالی نداشت که به عواقب کارش فکر کند یا حتی اینکه زیر تانک میرود یانه. چیزی از بدنش می ماند یانه. پدر ومادرش چه می‌شدند. شنی تانک چه قطری دارد. 

 

🍃وقت نبود کمی آن طرف تر لشکر اسلام، در معرض قتل عام بودند و کمی این طرف تر، لشکر کفر، صف کشیده بودند. 

 

🌸محمد حسین قد چندان بلندی نداشت. صورت ریز ونمکینی داشت وچشم هایی گیرا که درقاب صورتش، مثل دو ستاره می‌درخشیدند ؛اما همه ی اینها مهم نبود. تانک رو به رو مهم بود واینکه چه کاری از دست محمد حسین بر می آید: «هرکسی یک بار برای ثابت کردن خودش فرصت داره محمد حسین.ها. ببینم چه می کنی؟»

 

☘تصمیمش را گرفت. روی زمین خوابید و سینه خیز از خاکریز بالا رفت. ضامن نارنجک را با دندان کشید. تا رسیدن تانک چند ثانیه مانده بود، چشمهایش را بست. شهادتین را خواند. صدای حرکت شنی توی گوشش می پیچید. اندکی بعد جسم او باخاک وشنی در هم آمیخت و روحش هم نشین ملائک بود.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مهین  نفس زنان وارد آشپزخانه شد. رو به مهناز گفت:  «آبجی بیا، رختخواب‌ها ریخت.»

🍃کبری تا جیغ دخترها را شنید سراسیمه از حیاط به سمت اتاق دوید .سریع پتو و بالش‌ها را کنار زد. مجید خمیده مانده بود. مادر او را بغل کرد. صورت و گوش‌های مجید سرخ شده بود، نفس عمیقی کشید.

☘️کبری نگاهی به مهناز انداخت و با سرفه گفت: «مگه نگفتم کنار رختخواب‌ها بازی نکنید خطرناک است. مهناز! چرا مواظب نبودی؟!»

🌱_مامان، مهین دنبال مجید کرده بود.

🍃سرفه‌ها دیگر به کبری امان ندادند. مهین و مجید با چشمان لرزان به مادر خیره شدند. مهناز به سمت آشپزخانه دوید و آب آورد، سرفه‌های مادر کم کم آرام شد.

🌸مهین با چشم پر آب و صدای لرزان گفت: «مامان جان، شعر صلوات بخوانم تا خوب  شوی؟»

☘️کبری که عصبانی بود از حرف مهین لبخندی زد. سرش را به علامت تأیید تکان داد.

🌷بچه ها با هم خواندند :
ای مرغ سبز و آبی
امشب کجا می‌خوابی
زیر عَلَم پیغمبر
صل علی محمد
صلوات بر محمد
« اللهم صل علی محمد وال محمد.»

🌸مجید صورت مادرش را بوسید: «مامان ببخشید.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸مثل هر روز با بقال محل خوش بشی کرد و به طرف خانه رفت. بقال رو به مشتری‌اش کرد و گفت: «عجب مرد آقاییه حسین آقا. خدا اونو به خونواده‌ش ببخشه. »

☘️ حسین  در خانه را باز کرد  و با ابروان گره کرده وارد شد. آنقدر اخمو که با یک من عسل هم نمی‌شد او را خورد.

🌺فرزانه مثل همیشه با چهره‌ای باز و گشاده به استقبالش رفت. خداقوتی گفت و بسته‌های خرید را از دستانش گرفت و تشکر کرد؛ امّا دریغ از اظهار محبتی از طرف حسین. کُتش را بر روی چوب‌لباسی آویزان کرد. جوراب گلوله شده اش را کنار در پرتاب کرد. آبی به صورتش زد و کنار سفره نشست و شروع به خوردن کرد. لُقمه‌های نجویده را تند تند پایین ‌داد. بعد هم بالشتی برداشت و گوشه دیوار دراز کشید.

☘️فرشته که کمک مادرش ظرفها را می شست، صدایش را پایین آورد تا خیالش راحت باشد بین سرصدای شستن ظرفها گم می شود:
«مامان این همه سال از اخمای بابا حالت بهم نخورد؟ »

🌺فرزانه حرفش را قطع کرد: «فرشته حواست هس در مورد کی حرف می‌زنی؟! باباته هااا . خسته کاره، منم باید صبر کنم و زندگی رو بسازم. به هر دلیلی که نباید بزنم زیر همه چیزو خسته بشم. امیدوارم ی روز اخلاقش خوب بشه. منم به خاطر خدا تحمل میکنم.»

🔹عنه صلى الله علیه و آله :مَن صَبَرَت عَلى سوءِ خُلُقِ زَوجِها ، أعطاها مِثلَ ثَوابِ آسِیَةَ بِنتِ مُزاحِمٍ.
🔸پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : هر کس بر بداخلاقىِ شوهرش شکیبایى کند ، خداوند ، همانند پاداش آسیه دختر مُزاحم (همسر فرعون) ، به او عطا مى فرماید .
 
📚بحار الأنوار : ج 103 ص 247 ح 30 .

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁 کاظم هیزم شکن بود و اندامی لاغر و استخوانی با موهای جوگندمی داشت. سن و سالی از او گذشته بود؛ ولی کسی احترام موی در آسیاب سفید کرده‌اش را نداشت. 

 

🍂 مجید همش به دنبال یللی تللی و کبوتربازی اش بود. محمد هم سرش در کتاب بود و به اطرافش و پدر پیرش توجهی نداشت. 

 

🐴 دل شکسته بود و گوشه ای نشست تا استراحت کند، از دور مرد جوانی را دید که سوار بر اسبی به طرفش می‌آمد. وقتی به نزدیکش رسید آدرس چشمه آبی را خواست تا اسبش را آب دهد. 

 

🌊 آدرس را گرفت و به طرف چشمه رفت. اسب را آب داد، او را به درختی بست. دوباره پیش پیرمرد آمد. انگار در چهره او پدر خود را دیده و به دلش نشسته بود؛ پدری که به تازگی از دست داده بود. 

 

🌺- پدرجان شما همیشه این طرفا مشغول کاری؟ 

 

🍃- آره پسرم چطور مگه ؟ 

 

🌸- پدرم صاحب زمینی همین اطراف بود که چند وقت پیش عمرش رو به شما داده. خدا عمر با عزت بهتون بده خوش به حال فرزندان شما، میتونن از برکت شما بهره ببرن. حیف ما قدر پدرمون رو ندونستیم و زود از بین ما رفت.

 

🔹پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:دُعاءُ الوالِدِ لِلوَلَدِ کَالماءِ لِلزَّرعِ بِصَلاحِهِ؛ دعاى پدر و مادر براى فرزند، مانند آب براى زراعت، سودمند است.

 

📚الفردوس، ج۲، ص۲۱۳، ح۳۰۳۸ 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺سعید با چشمانی گرد شده پشت ستون پنهان شده بود،نگاهی به پذیرایی انداخت. سپس نیم نگاهی به آشپزخانه، مادرش را ندید. گوش هایش را تیز کرد. حتی سر و صدای کار کردن هم نشنید. زیر لب گفت: «آخ جون مامان خوابه. »

 

🍃سراغ گوشی رفت تا نقشه اش را عملی کند .نه تنها آماده امتحان نبود بلکه تکالیفش را هم برای معلمش ارسال نکرده بود.

 

🌺 بازیگوشی در وجود سعید با درس خواندن در کلاس مجازی در ایام شیوع کرونا جوانه زده بود. می خواست دلیلی برای غیبت در امتحان و ارسال نکردن تکالیف درسی اش بیاورد. یواشکی پاورچین پاورچین سراغ گوشی رفت.

 

☘_سلام، خانم معلم اجازه، مادرمون سکته ... یعنی سکته مغزی کرده، خانم معلم امروز اجازه ... 

 

🌸با دیدن اخم‌های گره کرده مادرش، ایستاده کنار در ورودی اتاق ساکت شد. آب گلویش را قورت داد. منتظر بود تا مادرش فریاد بزند یا گوشی را از دستش بگیرد و او را لو بدهد. 

 

☘دست‌هایش لرزید، رنگش مثل گچ دیوار سفید شد: « الان آبروم میره. »  

 

🌺مادر با سر اشاره کرد، گوشی را قطع کند. سعید تند گفت: « خداحافظ. » سرش را زیر انداخت.

 

☘_ من سکته مغزی کردم؟! به منم دروغ گفتی، یعنی از این به بعد نباید حرفاتو باور و بهت اعتماد کنم؟ 

 

🌺اشک در چشم‌های سعید جمع شد. دهان گشود: « بهت دروغ نگفتم... دیگه به هیچ کس دروغ نمیگم. » 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺شهلا سعی کرد کالسکه خرید را رد کند، اما شلنگ آب و وسایل نظافت نمی‌گذاشت. با لحن تندی گفت: «این‌ها را بردار تا رد شوم.» اما  مرد نظافت‌چی حتی برنگشت تا ببیند چه خبر است.

☘️صدای شهلا بلند شد. مهری در حالی که چادرش را به کمر گره می‌زد، آمد و وسایل را کنار دیوار کشید.

🌸_ بفرمایید خانم.

 🍃همین که مهری خواست برود تا بقیه پادری‌ها را بشوید، شهلا گفت: «اولین باره به این ساختمان میای؟ همیشه آقای قربانی می‌ اومد.»

 🌺مهری با اخم جواب داد: «آره. »

☘️پسر خردسال شهلا که کنار مادرش ایستاده بود، آخرین گاز را به موز زد و پوستش را زمین انداخت.

🌸 در پارکینگ از سمت بیرون به داخل ساختمان باز شد. ماشین سمند سفیدی روی پل توقف کرد چند بار بوق زد تا مرد نظافت چی کنار برود. شهلا  دست پسرش را گرفت. راننده سرش را از ماشین بیرون آورد.

🍃_هوووی هالو بکش کنار.

 🌺مهری تا خودش را به داوود، نظافتچی ساختمان، برساند مرد راننده از ماشین پیاده شد. روبروی داوود ایستاد و فریاد کشید: « مگه صدای بوق را نمیشنوی؟ »

🍃 داوود تازه متوجه مرد جوان  عصبانی شد. عقب عقب رفت روی پوست موز، محکم  زمین خورد.

🌸مهری دست همسرش را گرفت و کمک کرد تا بلند شود. بعد با حرکات دست و لب در حالی که نگاهش به چشم های  همسرش دوخته شده بود با اشاره با او صحبت کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺 چشم انتظار مهمان عزیزی بود، سفر دریایی او بیشتر از یکسال طول کشیده بود. عزیز جون محمود را بیشتر از بقیه نوه‌هایش می‌خواست. محمود هم عاشق عزیز بود. وقتی محمود مسافرت می‌رفت عزیز را  با خودش می‌برد. هر وقت هم مأموریت داشت مثل  سفر دریایی، او آخرین نفری بود که باهاش خداحافظی می‌کرد.

🍃عزیز مشغول آب و جارو زدن خانه‌اش شد. روز قبل از سوپری سرکوچه‌شان بیسکویت ساقه‌طلایی و دمنوش به‌لیمو خرید، همان که محمود دوست داشت و می‌گفت: « عزیزجون خونه‌تون چه حیاط باصفایی داره. چقدر مزه می‌ده  بشینی اینجا و دمنوش‌به‌لیمو با بیسکویت ‌ساقه‌طلایی بخوری. »

🌸داخل خانه را سروسامان داد، سراغ تمیز کردن حیاط رفت. شلنگ را از داخل انباری گوشه حیاط بیرون آورد. به شیر آب کنار حوض وصل کرد. گلدان‌های شمعدانی اطراف حوض را مرتب کرد. برگ‌های زرد و نارنجی داخل حیاط را جارو زد.

☘️شیر آب را باز کرد تا گرد و خاک نشسته بر روی گل‌برگ‌ها و زمین را بشوید؛ ولی دردی در کمرش پیچید و نتوانست ادامه دهد و بر روی پله‌ها نشست.

🌸با صدای زنگ تلفن دستش را به میله‌های کنار پله‌ها گرفت و به سختی خود را به کنار میز رساند با دستان لرزانش گوشی را برداشت.

🍃 با شنیدن صدای مریم، خواهر محمود، دلش شور اُفتاد از محمود سؤال کرد. مریم گفت: «هنوز نرسیده، انگار با تأخیر میاد. »
احساس کرد چیزی را از او پنهان می‌کند؛ ولی مریم به او اطمینان داد که مشکلی نیست و مثل همیشه برای سالم برگشتن محمود دعا کند.

🌺با قطع تلفن  روی مبل وا رفت. هزاران فکر با سرعت نور به ذهنش خطور کرد. تلویزیون را روشن کرد تا حواسش پرت شود. صدای مجری در سرش پیچید: « دزدان دریایی سه لنج ماهیگیری ایرانی را در آبهای آزاد به گروگان گرفته‌اند. کشتی نیروهای دریایی که از مأموریت برمی‌گشت برای نجات آن‌ها مسیر خود را تغییر داده است.»

 🍃اشکی از گوشه چشمش روی پیراهن بلند گُل‌گُلی‌اش ریخت. دستان چروکیده و لاغرش را به سوی آسمان بلند کرد. برای سلامتی و نجات ماهیگیران و نیروهای دریایی دعا کرد.

🌸سه روز تسبیح از دست عزیزجون نیفتاد و دائم در حال ذکر و دعا بود. روز چهارم اخبار خبر از آزادی و نجات ماهیگیران داد. سجده شکر به جا آورد و چشم انتظار آمدن محمود  شد.

☘️با رسیدن کشتی به ایران، خبر شهادت محمود به خانواده‌اش رسید. عزیزجون شب قبلش خواب محمود را دیده بود. محمود به او از شهادت و چشم انتظاری‌اش برای دیدارش گفته بود. همه نگران حال عزیزجون بودند؛ او خوابش را برای بقیه تعریف کرد. بعد آن روز عزیزجون چشم انتظار آمدن محمود است تا او را  با خود ببرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️ اول ماه بود و کارت‌های بانکی او خالی خالی. با وجود کار چند شیفته باز هم درجا می‌زد. حوصله هیچکس؛ حتّی دختر شیرین زبانش، سمانه را نداشت. روی مبل شکلاتی سالن پذیرایی، ولو شده و در خود فرو رفته بود. ذهن خسته‌اش کار نمی‌کرد.

❄️سمیه سینی چای بابونه را روی میز جلوی سعید گذاشت. به او نگاه کرد که سرش را به عقب روی پشتی مبل لم داده و ابروهایِ گره خورده‌اش را پایین انداخته بود. دلش به حال او سوخت؛ امّا تنهایش گذاشت تا فکر کند و حالش مساعد شود، باید موضوع مهمی را با او در میان می‌گذاشت.

🍃 ساعتی در آشپزخانه مشغول شد و قرمه سبزی را بارگذاشت. نگاهی دوباره به سعید انداخت، کمی سرحال‌تر به نظر می‌رسید. لبخندی مهمان لب‌های رژ زده‌اش کرد و به طرف او رفت.

🌸 بعد از کمی خوش و بش گفت: سعید جون دیشب خوابم نمی‌برد و فکر می‌کردم.

☘️ تو که همش در حال فکری! حالا بگو ببینم به چی؟

🌺 راستش دقت کردم دیدم از اون روزی که دلِ پدر و مادرت رو شکوندی و به حرفشون گوش نکردی روز به روز اوضاع زندگیمون بد و بدتر شده.

🍃 سمیه تو هم خوب بلدی آسمون ریسمون ببافی! بابا بی‌خیال! اینا چه ربطی به هم دارن؟!

🌸 می‌دونی به نظرم باید دنبال یه شغل بهتر بگردم. این شغل برام نون و آب نمیشه!

🍃سمیه آهی کشید و به آشپزخانه برگشت.

🔹امام هادى علیه‌السلام فرمود:العُقوقُ یُعقِبُ القِلَّةَ ، و یُؤَدّی إلَى الذِّلَّةِ؛ نافرمانى والدین، تنگدستى مى‌آورد و به ذلّت مى‌کشاند.

📚بحار الأنوار ، ج۷۴، ص۸۴

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺فایزه در اتاق نشسته بود و تدریس مجازی‌اش را انجام می‌داد. ناگهان صدای جیغ دخترش حورا بلند شد. خواست بلند شود، ولی احساس‌کرد بهتر است دانش آموزانش از وضع و حال زندگی او چیزی ندانند. ترجیح داد خودش را از لذت جمله‌هایی از این دست محروم نکند:« چقدر شما خوبید.» یا خجالت بامزه و کودکانه‌ی بعضی بچه‌ها موقع گفتن این جمله که:«ببخشید میشه مامان منم باشید.»

 

🌸کمی قلبش تپید، اما با همان متانت همیشگی، درس را ادامه داد. چند دقیقه‌ی بعد بی‌آنکه هول شود، برای بچه‌های پشت سیستم، دستی تکان داد و به اتاق دخترش سرک کشید. 

 

☘پنجره باز بود. گربه‌ی بزرگی در حال لیس زدن دست‌هایش بود. حورا بیهوش کف اتاق افتاده بود. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸هر وقت توی زندگی کم می‌آورم ، دیدن چهره فاطمه دلم را آرام و شاد می‌کند. در دل خدا را شکر می‌کنم بابت داشتن چنین دوستی.

☘️چادر بحرینی ام که هدیه مادر است در آغوش می‌گیرم و بو می‌کنم. بویِ مادر را می‌دهد. لبخند مادر را با پوشیدن آن تصور می‌کنم. همزمان لب های گوشتی‌ام کش می‌آورند.
خیال مادرِ گیتی، در خلسه شیرینی مرا فرو می‌برد. چشمانم را می‌بندم و خودم را در بغل پُر عطرش می‌بینم. خیالش که اینچنین شیرین باشد، پس واقعی آن چه لذّتی دارد. دستهایم را به طرف آسمان می‌گشایم و آرزویش را می‌کنم.

🌺از دهانم وااااایِ بلندی برای دیر شدنم برمی‌خیزد. همسرم نگاهش به ساعت روی دیوار، گوشه پذیرایی قفل می‌شود از حرکاتم به وجد می‌آید. مثل همیشه در را برای خروجم از خانه باز می‌کند. شبیه دختر بچه‌ها پله ها را دوتا یکی می‌کنم. صدای همسرم را می‌شنوم  آهسته جوری که همسایه‌ها نشنوند، می‌گوید: «زینب زشت است شاید کسی ببیند. »
به عقب برمی گردم و چشمکی نثارش می‌کنم. خنده‌اش می‌گیرد استغفراللهی می‌گوید و برایم بوسه پرت می‌کند.
با چشمهایش مرا بدرقه می‌کند. آخرین نگاهش را در آخرین پیچ طبقه مان گم می‌کنم.

☘️بوی یاس پیچیده در حیاط مجتمع مان بینی ام را قلقلک می‌دهد.
به روزی فکر می‌کنم که رابطه من و علی خوب نبود. سر هر موضوع کوچکی دعوا و درگیری داشتیم. یک روز دل زدم به دریا و شکایت کردم از زندگی. اسم علی را که شنید حرف را عوض کرد تا ادامه ندهم. نمی‌خواست بیشتر از این به خودم این ها را تلقین کنم.  
بعد از آرام شدنم رو کرد به من و گفت: « زینب می‌خوای کارگزاری برای خدا باشی؟»
حرف‌های قشنگ آن‌ روزش عجیب به دلم نشست. خوب یادم است آن روز  بعد از حرف‌های او با خود عهد کردم مصداق سخن پیامبر باشم.

🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود:«الزَّوجَةُ المُواتِیَةُ عَونُ الرَّجُلِ عَلى دینِهِ؛ همسر سازگار ، کمکِ مرد در دین اوست.»

📚الفردوس، ج۲، ص۳۰۱، ح۳۳۶۸
 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر