بازی
🍃مهین نفس زنان وارد آشپزخانه شد. رو به مهناز گفت: «آبجی بیا، رختخوابها ریخت.»
🍃کبری تا جیغ دخترها را شنید سراسیمه از حیاط به سمت اتاق دوید .سریع پتو و بالشها را کنار زد. مجید خمیده مانده بود. مادر او را بغل کرد. صورت و گوشهای مجید سرخ شده بود، نفس عمیقی کشید.
☘️کبری نگاهی به مهناز انداخت و با سرفه گفت: «مگه نگفتم کنار رختخوابها بازی نکنید خطرناک است. مهناز! چرا مواظب نبودی؟!»
🌱_مامان، مهین دنبال مجید کرده بود.
🍃سرفهها دیگر به کبری امان ندادند. مهین و مجید با چشمان لرزان به مادر خیره شدند. مهناز به سمت آشپزخانه دوید و آب آورد، سرفههای مادر کم کم آرام شد.
🌸مهین با چشم پر آب و صدای لرزان گفت: «مامان جان، شعر صلوات بخوانم تا خوب شوی؟»
☘️کبری که عصبانی بود از حرف مهین لبخندی زد. سرش را به علامت تأیید تکان داد.
🌷بچه ها با هم خواندند :
ای مرغ سبز و آبی
امشب کجا میخوابی
زیر عَلَم پیغمبر
صل علی محمد
صلوات بر محمد
« اللهم صل علی محمد وال محمد.»
🌸مجید صورت مادرش را بوسید: «مامان ببخشید.»
