رازمهر
🌺شهلا سعی کرد کالسکه خرید را رد کند، اما شلنگ آب و وسایل نظافت نمیگذاشت. با لحن تندی گفت: «اینها را بردار تا رد شوم.» اما مرد نظافتچی حتی برنگشت تا ببیند چه خبر است.
☘️صدای شهلا بلند شد. مهری در حالی که چادرش را به کمر گره میزد، آمد و وسایل را کنار دیوار کشید.
🌸_ بفرمایید خانم.
🍃همین که مهری خواست برود تا بقیه پادریها را بشوید، شهلا گفت: «اولین باره به این ساختمان میای؟ همیشه آقای قربانی می اومد.»
🌺مهری با اخم جواب داد: «آره. »
☘️پسر خردسال شهلا که کنار مادرش ایستاده بود، آخرین گاز را به موز زد و پوستش را زمین انداخت.
🌸 در پارکینگ از سمت بیرون به داخل ساختمان باز شد. ماشین سمند سفیدی روی پل توقف کرد چند بار بوق زد تا مرد نظافت چی کنار برود. شهلا دست پسرش را گرفت. راننده سرش را از ماشین بیرون آورد.
🍃_هوووی هالو بکش کنار.
🌺مهری تا خودش را به داوود، نظافتچی ساختمان، برساند مرد راننده از ماشین پیاده شد. روبروی داوود ایستاد و فریاد کشید: « مگه صدای بوق را نمیشنوی؟ »
🍃 داوود تازه متوجه مرد جوان عصبانی شد. عقب عقب رفت روی پوست موز، محکم زمین خورد.
🌸مهری دست همسرش را گرفت و کمک کرد تا بلند شود. بعد با حرکات دست و لب در حالی که نگاهش به چشم های همسرش دوخته شده بود با اشاره با او صحبت کرد.
