🍃صدای زنگ تلفن بلند شد. ناهید مشغول شستن سبزی در آشپزخانه بود. شیر آب را بست. حوله صورتی کوچک آشپزخانه را از گلمیخ دیوار برداشت. همین طور که دستهایش را خشک میکرد به سمت میز تلفن رفت. گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی با شنیدن حرفهای مادر دامادش روی مبل نشست. بعد از سکوتی کوتاه با صدای گرفتهای گفت: «از شما توقع نداشتم.»
☘ناهید خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. ساناز با چشمانی گرد شده کنار میز تلفن نگاهش به صورت مادر ماند. ناهید آهی از عمق وجودش کشید و گفت:« بابای خدا بیامرزت، اگه زنده بود.»
🌾ساناز مادرش را بوسید و نگذاشت حرفش را ادامه بدهد:«خدا بیامرزدش، توی قلبم جای بابا برا همیشه خالیه، جشن عقد کنان، کرونا نبود بابا سنگ تموم گذاشت. مامان جون! خواهش میکنم، حرص نخور. »
🍃عصر روز جمعه هادی انگشت خود را روی زنگ خانه گذاشت. ساناز با لبخند به هادی خوشآمد گفت. هادی سبد گل زیبایی در دست داشت. عطر شاخههای گل رز قرمز در فضا پیچید.
🌸ساناز با لبخند کشدار سبد گل را گرفت. آن را روی میز پذیرایی گذاشت به سمت آشپزخانه رفت.
✨ناهید بدون هیچ مقدمهای گفت: «ما توی فامیل و همسایه ...» هادی چشمانش را به گل فرش دوخته بود.
🔹ناهید صدایش را بالاتر برد: «پسرداداشم، چه عروسی گرفت! کرونا هم بود.»
🔘ساناز با سینی چای وارد شد رو به مادرش گفت:«مامان قشنگم! یادتون نیست مادربزرگ، خواهرای زن دایی، عمه و عموهای عروس بعد مراسم همهشون بیمارستان بستری شدن.»
🍃هادی در حالی که سرش پایین بود آرام و آهسته گفت: «مادرجان! امروز تنها اومدم که حرفهای نهایی رو بزنیم. پدر و مادرم هم نباشن تا دلخوری بین دو خانواده پیش نیاد.
تو این پنج سال، پولی پسانداز کردم.
پدرم در حد توانش هزینه مراسم جشن رو آماده کرده، اما اگه مراسم نگیریم با وام بانکی میشه یه خونه نقلی خرید.»
🌸هادی سرش را بلند کرد. چشمش به صورت ساناز افتاد. اما نگاهش را به صورت ناهید برگرداند و گفت:« به جای مراسم پر هزینه با آستان بوسی ساحت مقدس امام رضا علیهالسلام بریم زیر سقف خونهی خودمون.»
✨چشمان ساناز برق زد به مادرش نگاه کرد. زبان ناهید در دهانش قفل شد. او کمی فکر کرد بعد گفت: «انشاءالله به حق امام رئوف خوشبخت بشین.»
🌺هادی زیر لب بر شمس الشموس سلام داد:
«السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (علیهالسلام)»
instagram.com/tanha_rahe_narafte




