تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم نرگس» ثبت شده است

 

🌸اولین روز مهر پریسا دست در دست مادر به سمت مدرسه رفت.با مقنعه صورتی و روپوش مدرسه خیلی ناز شده بود. اما اخم‌هایش را در هم گره زدن بود.

🍃وقتی وارد حیاط مدرسه شد با اکراه به سمت صف کلاس اول رفت. خانم ناظم بچه ها را با صف منظم به کلاس اول «الف» برد.

🍃 پریسا همراه بچه ها وقتی وارد کلاس شد و روی نیمکت نشست یک مرتبه زد زیر گریه؛ ناظم دستش را گرفت و از کلاس بیرون آورد. مادر دست پریسا را گرفت: «چرا گریه می کنی؟ مگه دوست نداری درس بخونی؟ ببین بچه های کلاس همه آروم نشستن و حرف های خانم معلم را گوش می‌دن.»

🌺خانم  ناظم وقتی دید پریسا از حرف های مادر بلند تر گریه می کند. مادر را مرخص کرد تا برود خانه، شاید بچه زودتر آرام شود ولی پریسا بی‌قرارتر شد.

☘️ مادر لحظاتی به فکر فرو رفت. با عجله رفت به سمت بوفه مدرسه یک کلوچه نارگیلی خرید. به خانم ناظم گفت: «دخترم هنوز داره گریه می کنه. می تونم چند دقیقه تو راهرو با پریسا حرف بزنم؟ »

☘️وقتی پریسا تو راهرو مادر را دید سر جایش ایستاد. مادر به طرف او رفت. با دستمال کاغذی اشک هایش را پاک کرد: «شب بابا بیاد خونه، بپرسه مدرسه چه خبر بود؟ چکار کردی؟ چی یاد گرفتی؟ میخوای چی بگی؟»

🌸 پریسا یک مرتبه ساکت شد. انگار خجالت کشید. کلوچه را از مادر گرفت و درون جیبش گذاشت.

🍃وقتی در کلاس باز شد پریسا یک جوری دوید و سر جایش نشست که بچه ها همه با هم خندیدند. خانم معلم رو به بچه ها گفت: «برای پریسا طالبی دست بزنید.»

🍃 صدای خنده و دست زدن بچه ها کلاس را پر از شادی کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱آریا کلید را از جیبش درآورد و در را باز کرد. با همان لباس بیرونش روی کاناپه دراز کشید. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. از روی کاناپه بلند شد. گوشی را برداشت. همکارش بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «امروز سرکار نیامدی نگران شدم.»

🍃_ رفته بودم پیش وکیل.

🌸_ ناامید نباش، زودتر با همسرت صحبت کن.

🌱 آریا گوشی را گذاشت. به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال بطری آب را برداشت. دنبال لیوان می‌گشت که صدای بسته شدن در را شنید. ماه گل بعد از سلام پرسید:«کی اومدی؟ حالت خوبه؟»

🍃_ چه طوری بگویم ... بی‌خبر از تو ... به فلاحتی چک سفید امضا (به شرط این که خیانت در امانت نکنه) دادم. نامرد داده به حاجی زاده.

🌺ماه گل به‌ سختی بغض و خشم خود را فرو داد. ماه گل بدون مقدمه گفت:«علی خوابگاه می‌ماند. رضا هم رفته پیش مهدی پسر دایی‌اش، امشب نمی‌آید. سفره شام را بچینم؟»

🍃_نه، اشتها ندارم.

🌱ماه گل به آشپزخانه رفت و مشغول کار شد. ولی دلشوره عجیبی داشت. مرتب در گوشش می‌پیچید چک را حاجی زاده مبلغ نوشته، برده بانک برگشت زده، حکم جلب سیار هم گرفته، خانه، شرکت و ... دستگیرم می‌کنند.

☘️آریا صبح آماده شد سر کار برود، اما از خجالت نتوانست به صورت ماه گل نگاه کند با صدای گرفته خداحافظی کرد. صدای زنگ تلفن در فضای خانه پیچید. ماه گل گوشی را برداشت: «از کلانتری زنگ می‌زنم ... قرار شده من را ببرند زندان اوین.»

🌸ماه گل صدای کسی که می‌گفت: زود تمام کن را شنید. گوشی را گذاشت بی‌اختیار زد زیر گریه و زیر لب تکرار می‌کرد:«خدایا چه‌کار کنم؟» گویا عقربه‌های ساعت تنبل شده بودند خیال حرکت نداشتند. ناگهان فکری به سرش زد از خانه خارج شد.

🌱وقتی به خانه رسید هوا گرگ‌ و میش بود. رضا مضطرب گفت:«مامان اتفاقی افتاده؟ کجا بودی؟»

☘️_رضا جان بابا، به‌خاطر چک بی‌محل رفته زندان. به املاکی سپردم تا خونه رو بفروشه. نمی‌خوام غصه بخورید. تنها راه‌حلمونه چون اگر قرض هم بتونیم بگیریم ، نمی تونیم پس بدیم.

 ماه گل به چهره رضا چشم دوخته بود. با لبخند او ‌خوشحال شد. سمت پنجره رفت. شب پرده‌اش را آویخته بود. ماه گوشه‌ای نشسته و پرتو زیبای خود را بر زمین می‌تاباند. ستاره‌ها چشمک می‌زدند، او از قاب پنجره به ماه نگاه ‌کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مهین  نفس زنان وارد آشپزخانه شد. رو به مهناز گفت:  «آبجی بیا، رختخواب‌ها ریخت.»

🍃کبری تا جیغ دخترها را شنید سراسیمه از حیاط به سمت اتاق دوید .سریع پتو و بالش‌ها را کنار زد. مجید خمیده مانده بود. مادر او را بغل کرد. صورت و گوش‌های مجید سرخ شده بود، نفس عمیقی کشید.

☘️کبری نگاهی به مهناز انداخت و با سرفه گفت: «مگه نگفتم کنار رختخواب‌ها بازی نکنید خطرناک است. مهناز! چرا مواظب نبودی؟!»

🌱_مامان، مهین دنبال مجید کرده بود.

🍃سرفه‌ها دیگر به کبری امان ندادند. مهین و مجید با چشمان لرزان به مادر خیره شدند. مهناز به سمت آشپزخانه دوید و آب آورد، سرفه‌های مادر کم کم آرام شد.

🌸مهین با چشم پر آب و صدای لرزان گفت: «مامان جان، شعر صلوات بخوانم تا خوب  شوی؟»

☘️کبری که عصبانی بود از حرف مهین لبخندی زد. سرش را به علامت تأیید تکان داد.

🌷بچه ها با هم خواندند :
ای مرغ سبز و آبی
امشب کجا می‌خوابی
زیر عَلَم پیغمبر
صل علی محمد
صلوات بر محمد
« اللهم صل علی محمد وال محمد.»

🌸مجید صورت مادرش را بوسید: «مامان ببخشید.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

asheghane

 

🌺سر خط زندگی با طلوع صبح آغاز می‌شود؛ پس هر صبح، یادمان باشد، یکی هست که ‌ما را عاشقانه‌ می‌نگرد. آرامش ما با یاد اوست.

📖«أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ؛ آگاه باشید که تنها با یاد خدا دل‌ها آرام می‌گیرد.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺سعید با چشمانی گرد شده پشت ستون پنهان شده بود،نگاهی به پذیرایی انداخت. سپس نیم نگاهی به آشپزخانه، مادرش را ندید. گوش هایش را تیز کرد. حتی سر و صدای کار کردن هم نشنید. زیر لب گفت: «آخ جون مامان خوابه. »

 

🍃سراغ گوشی رفت تا نقشه اش را عملی کند .نه تنها آماده امتحان نبود بلکه تکالیفش را هم برای معلمش ارسال نکرده بود.

 

🌺 بازیگوشی در وجود سعید با درس خواندن در کلاس مجازی در ایام شیوع کرونا جوانه زده بود. می خواست دلیلی برای غیبت در امتحان و ارسال نکردن تکالیف درسی اش بیاورد. یواشکی پاورچین پاورچین سراغ گوشی رفت.

 

☘_سلام، خانم معلم اجازه، مادرمون سکته ... یعنی سکته مغزی کرده، خانم معلم امروز اجازه ... 

 

🌸با دیدن اخم‌های گره کرده مادرش، ایستاده کنار در ورودی اتاق ساکت شد. آب گلویش را قورت داد. منتظر بود تا مادرش فریاد بزند یا گوشی را از دستش بگیرد و او را لو بدهد. 

 

☘دست‌هایش لرزید، رنگش مثل گچ دیوار سفید شد: « الان آبروم میره. »  

 

🌺مادر با سر اشاره کرد، گوشی را قطع کند. سعید تند گفت: « خداحافظ. » سرش را زیر انداخت.

 

☘_ من سکته مغزی کردم؟! به منم دروغ گفتی، یعنی از این به بعد نباید حرفاتو باور و بهت اعتماد کنم؟ 

 

🌺اشک در چشم‌های سعید جمع شد. دهان گشود: « بهت دروغ نگفتم... دیگه به هیچ کس دروغ نمیگم. » 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺شهلا سعی کرد کالسکه خرید را رد کند، اما شلنگ آب و وسایل نظافت نمی‌گذاشت. با لحن تندی گفت: «این‌ها را بردار تا رد شوم.» اما  مرد نظافت‌چی حتی برنگشت تا ببیند چه خبر است.

☘️صدای شهلا بلند شد. مهری در حالی که چادرش را به کمر گره می‌زد، آمد و وسایل را کنار دیوار کشید.

🌸_ بفرمایید خانم.

 🍃همین که مهری خواست برود تا بقیه پادری‌ها را بشوید، شهلا گفت: «اولین باره به این ساختمان میای؟ همیشه آقای قربانی می‌ اومد.»

 🌺مهری با اخم جواب داد: «آره. »

☘️پسر خردسال شهلا که کنار مادرش ایستاده بود، آخرین گاز را به موز زد و پوستش را زمین انداخت.

🌸 در پارکینگ از سمت بیرون به داخل ساختمان باز شد. ماشین سمند سفیدی روی پل توقف کرد چند بار بوق زد تا مرد نظافت چی کنار برود. شهلا  دست پسرش را گرفت. راننده سرش را از ماشین بیرون آورد.

🍃_هوووی هالو بکش کنار.

 🌺مهری تا خودش را به داوود، نظافتچی ساختمان، برساند مرد راننده از ماشین پیاده شد. روبروی داوود ایستاد و فریاد کشید: « مگه صدای بوق را نمیشنوی؟ »

🍃 داوود تازه متوجه مرد جوان  عصبانی شد. عقب عقب رفت روی پوست موز، محکم  زمین خورد.

🌸مهری دست همسرش را گرفت و کمک کرد تا بلند شود. بعد با حرکات دست و لب در حالی که نگاهش به چشم های  همسرش دوخته شده بود با اشاره با او صحبت کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

toloo

 

طلوع پرتوی رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) بر قلب مسلمانان پاداش کسی است که در تاریک‌ترین لحظه‌های شب به انتظار نشسته،
چه تماشایی است،
طلوع صبح هفده ربیع،
با میلاد پیغمبر اعظم (صلی‌الله علیه و آله)
میلاد نور و رحمت،
اسوه حسنه،
جعفر صادق (صلوات‌الله‌علیه)
عطر صدق،
که برعرصه گیتی قدم نهادند.

«میلاد مبارک»

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃کلید را در قفل چرخاند وارد حیاط شد. نگاهی به اطراف حیاط انداخت. خبری نبود نه از آب‌ و جارو، نه از گل‌های باطراوت گلدان. فقط برگ‌های خشک، روی زمین همراه باد پاییزی می‌رقصیدند. 

 

🌸کنار حوض نشست. سرش را بالا گرفت. آسمان آبی نیلگون با ابرهای پراکنده زیبا بود. اما بهروز حال خوبی نداشت. 

 

☘همیشه عصر وقتی از سرکار به خانه برمی‌گشت. نیلوفر با سینی که نبات و توت خشک کنار استکان چای خودنمایی می‌کرد، با لبخند به استقبالش می‌آمد؛ اما حالا، بیش از یک ماه بود که نیلوفر در بیمارستان به‌خاطر بیماری کرونا بستری شدن بود. 

 

🌺اشک در چشمانش حلقه زد؛ یاد روزی افتاد که بدون ماسک جهت خرید لوازم ماشین رفته بود نمایندگی خودرو، بعد مستقیم به خانه آمده بود. نیلوفر اسپری به دست کنار نرده ی ایوان ایستاده و با لبخند گفت: «بهروز جان اول دست هایت، بعد برو داخل اتاق.» 

 

 🌺ولی او نگاهی به نیلوفر انداخت. با بی تفاوتی گفت: «هر چی در مورد کرونا می گند شایعست، ببین، اصلا شنیدی از قوم و خویش، اطرافیان کسی کرونا گرفته باشه؟»

 

☘_این ها که گفتی دلیل نمی شه. 

 

🍃_ای بابا ... کرونا دروغ قرنه.

 

🌸_شرط عقل رعایت کردن دستورات بهداشتیه. من این همه مراعات می کنم، چرا شما رعایت نمی کنی؟

 

🌺_سخت نگیر، تو چرا این حرف ها را باور می کنی. حالا بذار، برم.

 

☘_واقعا که، همه زحمت های مرا هدر می دی، همه دستگیره ها این جوری آلوده می شند.

 

🌺_خیالت تخت، هیچی نمی شه.

 

 🍃صدای گوشی او را به خود آورد. با دیدن اسم خواهر نیلوفر با صدای لرزان گفت: « تو را به خدا مهسا خانم اتفاق بدی افتاده؟» 

 

🌸_نه، خدا را هزار مرتبه شکر از مراقبت‌های ویژه آوردند داخل بخش.

 

🍃بهروز خداحافظی کرد. به سمت آشپزخانه رفت با اشک و لبخند وضو گرفت. از کشوی میز سجاده را برداشت به سجده افتاد و زمزمه کرد: «ان ربی لسمیع الدعا... خدایا! شکرت، کمکم کن تا پای عهدم بمانم و لبخند را بر لب نیلوفر بنشانم. »

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر