خیانت
🌱آریا کلید را از جیبش درآورد و در را باز کرد. با همان لباس بیرونش روی کاناپه دراز کشید. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. از روی کاناپه بلند شد. گوشی را برداشت. همکارش بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «امروز سرکار نیامدی نگران شدم.»
🍃_ رفته بودم پیش وکیل.
🌸_ ناامید نباش، زودتر با همسرت صحبت کن.
🌱 آریا گوشی را گذاشت. به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال بطری آب را برداشت. دنبال لیوان میگشت که صدای بسته شدن در را شنید. ماه گل بعد از سلام پرسید:«کی اومدی؟ حالت خوبه؟»
🍃_ چه طوری بگویم ... بیخبر از تو ... به فلاحتی چک سفید امضا (به شرط این که خیانت در امانت نکنه) دادم. نامرد داده به حاجی زاده.
🌺ماه گل به سختی بغض و خشم خود را فرو داد. ماه گل بدون مقدمه گفت:«علی خوابگاه میماند. رضا هم رفته پیش مهدی پسر داییاش، امشب نمیآید. سفره شام را بچینم؟»
🍃_نه، اشتها ندارم.
🌱ماه گل به آشپزخانه رفت و مشغول کار شد. ولی دلشوره عجیبی داشت. مرتب در گوشش میپیچید چک را حاجی زاده مبلغ نوشته، برده بانک برگشت زده، حکم جلب سیار هم گرفته، خانه، شرکت و ... دستگیرم میکنند.
☘️آریا صبح آماده شد سر کار برود، اما از خجالت نتوانست به صورت ماه گل نگاه کند با صدای گرفته خداحافظی کرد. صدای زنگ تلفن در فضای خانه پیچید. ماه گل گوشی را برداشت: «از کلانتری زنگ میزنم ... قرار شده من را ببرند زندان اوین.»
🌸ماه گل صدای کسی که میگفت: زود تمام کن را شنید. گوشی را گذاشت بیاختیار زد زیر گریه و زیر لب تکرار میکرد:«خدایا چهکار کنم؟» گویا عقربههای ساعت تنبل شده بودند خیال حرکت نداشتند. ناگهان فکری به سرش زد از خانه خارج شد.
🌱وقتی به خانه رسید هوا گرگ و میش بود. رضا مضطرب گفت:«مامان اتفاقی افتاده؟ کجا بودی؟»
☘️_رضا جان بابا، بهخاطر چک بیمحل رفته زندان. به املاکی سپردم تا خونه رو بفروشه. نمیخوام غصه بخورید. تنها راهحلمونه چون اگر قرض هم بتونیم بگیریم ، نمی تونیم پس بدیم.
ماه گل به چهره رضا چشم دوخته بود. با لبخند او خوشحال شد. سمت پنجره رفت. شب پردهاش را آویخته بود. ماه گوشهای نشسته و پرتو زیبای خود را بر زمین میتاباند. ستارهها چشمک میزدند، او از قاب پنجره به ماه نگاه کرد.
