کلوچه
🌸اولین روز مهر پریسا دست در دست مادر به سمت مدرسه رفت.با مقنعه صورتی و روپوش مدرسه خیلی ناز شده بود. اما اخمهایش را در هم گره زدن بود.
🍃وقتی وارد حیاط مدرسه شد با اکراه به سمت صف کلاس اول رفت. خانم ناظم بچه ها را با صف منظم به کلاس اول «الف» برد.
🍃 پریسا همراه بچه ها وقتی وارد کلاس شد و روی نیمکت نشست یک مرتبه زد زیر گریه؛ ناظم دستش را گرفت و از کلاس بیرون آورد. مادر دست پریسا را گرفت: «چرا گریه می کنی؟ مگه دوست نداری درس بخونی؟ ببین بچه های کلاس همه آروم نشستن و حرف های خانم معلم را گوش میدن.»
🌺خانم ناظم وقتی دید پریسا از حرف های مادر بلند تر گریه می کند. مادر را مرخص کرد تا برود خانه، شاید بچه زودتر آرام شود ولی پریسا بیقرارتر شد.
☘️ مادر لحظاتی به فکر فرو رفت. با عجله رفت به سمت بوفه مدرسه یک کلوچه نارگیلی خرید. به خانم ناظم گفت: «دخترم هنوز داره گریه می کنه. می تونم چند دقیقه تو راهرو با پریسا حرف بزنم؟ »
☘️وقتی پریسا تو راهرو مادر را دید سر جایش ایستاد. مادر به طرف او رفت. با دستمال کاغذی اشک هایش را پاک کرد: «شب بابا بیاد خونه، بپرسه مدرسه چه خبر بود؟ چکار کردی؟ چی یاد گرفتی؟ میخوای چی بگی؟»
🌸 پریسا یک مرتبه ساکت شد. انگار خجالت کشید. کلوچه را از مادر گرفت و درون جیبش گذاشت.
🍃وقتی در کلاس باز شد پریسا یک جوری دوید و سر جایش نشست که بچه ها همه با هم خندیدند. خانم معلم رو به بچه ها گفت: «برای پریسا طالبی دست بزنید.»
🍃 صدای خنده و دست زدن بچه ها کلاس را پر از شادی کرد.
